شبی تاریک نور از ماه برده | | فلک را غول وار از راه برده |
زمانه با هزاران دست بیزور | | فلک با صد هزاران دیده شبکور |
شهنشه پای را با بند زرین | | نهاده بر دو سیمین ساق شیرین |
بت زنجیر موی از سیمگون دست | | به زنجیر زرش بر مهره میبست |
ز شفقت ساقهای بند سایش | | همی مالید و میبوسید پایش |
حکایتهای مهرانگیز میگفت | | که بر بانگ حکایت خوش توان خفت |
به هر لفظی دهن پر نوش میداشت | | بر آواز شهنشه گوش میداشت |
چو خسرو خفت و کمتر شد جوابش | | به شیریت در سرایت کرد خوابش |
دو یار نازنین در خواب رفته | | فلک بیدار و از چشم آب رفته |
جهان میگفت کامد فتنه سرمست | | سیاهی بر لبش مسمار میبست |
فرود آمد ز روزن دیو چهری | | نبوده در سرشتش هیچ مهری |
چو قصاب از غضب خونی نشانی | | چو نفاط از بروت آتشفشانی |
چو دزد خانه بر کالا همی جست | | سریر شاه را بالا همی جست |
به بالین شه آمد تیغ در مشت | | جگرگاهش درید و شمع را کشت |
چنان زد بر جگرگاهش سر تیغ | | که خون برجست ازو چون آتش از میغ |
چو از ماهی جدا کرد آفتابی | | برون زد سر ز روزن چون عقابی |
ملک در خواب خوش پهلو دریده | | گشاده چشم و خود را کشته دیده |
ز خونش خوابگه طوفان گرفته | | دلش از تشنگی از جان گرفته |
به دل گفتا که شیرین را ز خوشخواب | | کنم بیدار و خواهم شربتی آب |
دگر ره گفت با خطر نهفته | | که هست این مهربان شبها نخفته |
چو بیند بر من این بیداد و خواری | | نخسبد دیگر از فریاد و زاری |
همان به کین سخن ناگفته باشد | | شوم من مرده و او خفته باشد |
به تلخی جان چنان داد آن وفادار | | که شیرین را نکرد از خواب بیدار |
شکفته گلبنی بینی چو خورشید | | به سرسبزی جهان را داده امید |
برآید ناگه ابری تند و سرمست | | بخون ریز ریاحین تیغ در دست |
بدان سختی فرو بارد تگرگی | | کزان گلبن نماند شاخ و برگی |
چو گردد باغبان خفته بیدار | | به باغ اندر نه گل بیند نه گلزار |
چه گوئی کز غم گل خون نریزد | | چو گل ریزد گلابی چون نریزد |
ز بس خون کز تن شه رفت چون آب | | در آمد نرگس شیرین ز خوشخواب |
دگر شبها که بختش یار گشتی | | به بانگ نای و نی بیدار گشتی |
فلک بنگر چه سردی کرد این بار | | که خون گرم شاهش کرد بیدار |
پریشان شد چو مرغ تاب دیده | | که بود آن سهم را در خواب دیده |
پرند از خوابگاه شاه برداشت | | یکی دریای خون دیده آه برداشت |
ز شب میجست نور آفتابی | | دریغا چشمش آمد در خرابی |
سریری دید سر بیتاج کرده | | چراغی روغنش تاراج کرده |
خزینه در گشاده گنج برده | | سپه رفته سپهسالار مرده |
به گریه ساعتی شب را سیه کرد | | بسی بگریست وانگه عزم ره کرد |
گلاب و مشک با عنبر برآمیخت | | بر آن اندام خون آلود میریخت |
فرو شستش به گلاب و به کافور | | چنان کز روشنی میتافت چون نور |
چنان بزمی که شاهان را طرازند | | بسازیدش کز آن بهتر نسازند |
چو شه را کرده بود آرایشی چست | | به کافور و گلاب اندام او شست |
همان آرایش خود نیز نو کرد | | بدین اندیشه صد دل را گرو کرد |
دل شیرویه شیرین را ببایست | | ولیکن با کسی گفتن نشایست |
نهانی کس فرستادش که خوش باش | | یکی هفته درین غم بارکش باش |
چو هفته بگذرد ماه دو هفته | | شود در باغ من چون گل شکفته |
خداوندی دهم بر هر گروهش | | ز خسرو بیشتر دارم شکوهش |
چو گنجش زیر زر پوشیده دارم | | کلید گنجها او را سپارم |
چو شیرین این سخنها را نیوشید | | چو سرکه تند شد چون می بجوشید |
فریبش داد تا باشد شکیبش | | نهاد آن کشتنی دل بر فریبش |
پس آنگه هر چه بود اسباب خسرو | | ز منسوخ کهن تا کسوت نو |
به محتاجان و محرومان ندا کرد | | ز بهر جان شاهنشه فدا کرد |
No comments:
Post a Comment