Wednesday, September 23, 2015

در حسرت.

در حسرت دیدار روی ان مه، دل شیدا رفت

شوق و شور عاشقی از دل همه یکجا رفت

شب و روز می نالم از غم جداییش

او ندید ه اشکهایم را" بی وفا چه بی اعتنا رفت

او که خبر داشت ازغمها و تنهاییم!!

عجب مرا تنها گذاشت و خود تنها رفت

باور ندارم رفتنش را!!!

او که با مهر مرا خواند..چه عجبا که

پا بردلم نهاد و ازمن اسان گذشت و رفت

شاید هم بی وفا شد که رفت

در دلم غوغا و اشتیاق دیدار او بود

وای که چون طوفان آمد و بی صدا رفت

در دل ریشم خیال روی او بود

تمام فکر و ذکرم نام او بود

چون سرمه ای که در دیدۀ نا بینا گذاشت

چه بی صدا رفت

سرمه و چشم مرا ندید و رفت

نشانی از او خواستم!!

شاید ترسید که بی نشان رفت

"صنم" آن  تب که در وجود توست

از دل سوخته ات دودی است که بر اسمان رفت

صنم سنجری زاده



No comments:

Post a Comment