Saturday, September 12, 2015


دیوان شمس

آن روز که جانم ره کیوان گیرداجزای تنم خاک پریشان گیرد
بر خاک بانگشت تو بنویس که خیزتا برجهم از خاک و تنم جان گیرد
آن روز که چشم تو ز من برگرددوز بهر تو کشتنم میسر گردد
در غصه‌ی آنم که چه خواهم عذرتگر چشم تو در ماتم من تر گردد
آن روز که روز ابر و باران باشدشرط است که جمعیت یاران باشد
زانروی که روییار را تازه کندچون مجمع گل که در بهاران باشد
آن روز که عشق با دلم بستیزدجان پای برهنه از میان بگریزد
دیوانه کسی که عاقلم پنداردعاقل مردی که او ز من پرهیزد
آن روز که کار وصل را ساز آیدوین مرغ از این قفس بپرواز آید
از شه چو صفیر ارجعی باز شودپروازکنان به دست شه بازآید
آن روز که مهرگان گردون زده‌اندمهر زر عاشقان دگرگون زده‌اند
واقف نشوی به عقل کان چون زده‌اندکاین زر ز سرای عقل بیرون زده‌اند
آن سر که بود بی‌خبر از وی خسبدآنکس که خبر یافت از او کی خسبد
می‌گوید عشق در دو گوشم همه شبای وای بر آن کسی که بی‌وی خسبد
آن طرفه جماعتی که جانشان بکشدوین نادره آب حیوانشان بکشد
گر فاش کنند مردمانشان بکشندور عشق نهان کنند آنان بکشند
آن عشق که برق و بوش تا فرق رسیدمالم همه خورد و کار با دلق رسید
آبی که از آن دامن خود میچیدماکنون جوشیده است و تا حلق رسید
آن کان نبات و تنگ شکر نامدوان آب حیات بحر گوهر نامد
گفتم بروم به عشوه دمها دهمشچون راست بدیدمش دمم برنامد
آن کز تو خدای این گدا می‌خواهددر دهر کدام پادشا می‌خواهد
هر ذره ز خورشید تو از دور خوش استزان جمله‌ی خورشید ترا می‌خواهد
آن کس که بر آتش جهانم بنهادصد گونه زبانه بر زبانم بنهاد
چون شش جهتم شعله‌ی آتش بگرفتآه کردم و دست بر دهانم بنهاد
آن کس که ترا بیند و خندان نشودوز حیرت تو گشاده دندان نشود
چندانکه بود هزار چندان نشودجز کاهگل و کلوخ زندان نشود
آن کس که ترا شناخت جان را چه کندفرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشیدیوانه‌ی تو هر دو جهان را چه کند
آن کس که از آب و گل نگاری داردروزی به وصال او قراری دارد
ای نادره آنکه زاب و گل بیرون شدکو چون تو غریب شهریاری دارد
آن کس که ز چرخ نیم نانی داردوز بهر مقام آشیانی دارد
نی طالب کس بود نه مطلوب کسیگو شاد بزی که خوش جهانی دارد
آن کس که ز دل دم اناالحق میزدامروز بر این رسن معلق میزد
وانکس که ز چشم سحر مطلق میزدبر خود ز غمت هزار گون دق میزد
آن کس که مرا به صدق اقرار کندچون لعبتگان مرا به بازار کند
بیزارم از آن کار و نیم بازاریمن بنده‌ی آن کسم که انکار کند
آن کیست که بیرون درون مینگرددر اهل جنون به صد فسون مینگرد
وز دیده نگر که دیده چون مینگردو آن کیست که از دیده برون مینگرد
آن لحظه که آن سرو روانم برسیدتن زد تنم از شرم چو جانم برسید
او چونکه چنان بد چنانم برسیدمن چونکه چنین نیم بدانم برسید
آن لحظه که از پیرهنت بوی رسدمن خود چه کسم چرخ و فلک جامه درد
آن پیرهن یوسف خوشبوی کجاستکامروز ز پیراهن تو بوی برد
آن نزدیکی که دلستان را باشدمن ظن نبرم که نیز جان را باشد
والله نکنم یاد مر او را هرگززانروی که یاد غایبان را باشد
آن وسوسه‌ای که شرمها را ببردآن داهیه‌ای که بندها را بدرد
چون سیر برهنه گردد از رسم جهاندر عشق جهان را به پیازی نخرد
آنها که بتش خزان سوخته‌اندوز لطف بهار چشمشان دوخته‌اند
اکنون همه را خلعت تو دوخته‌اندشیوه‌گری و غنج درآموخته‌اند
آنها که به کوی عارفان افتادندبا نفخه‌ی صور چابک و دلشادند
قومی به فدای نفس تن در دادندقومی ز خود و جهان و جان آزادند
آنها که چو آب صافی و ساده رونداندر رگ و مغز خلق چون باده روند
من پای کشیدم و دراز افتادماندر کشتی دراز افتاده روند
آنها که دل از الست مست آوردندجانرا ز عدم عشق‌پرست آوردند
از دل بنهادند قدم بر سر جانتا یک دل پر درد بدست آوردند
آنها که شب و روز ترا بر اثرندصیاد نهانند ولی مختصرند
با هر که بسازی تو از آنت ببرندگر خود نروی کشان کشانت ببرند
آن یار که از طبیب دل بربایداو را دارو طبیب چون فرمایند
یک ذره ز حسن خویش اگر بنمایدوالله که طبیب را طبیبی باید
آن یار که عقلها شکارش میشدوان یار که کوه بیقرارش میشد
گفتم که سر زلف بریدی گفتابسیار سر اندر سر کارش میشد
آهو بدود چو در پیش سگ بیندبر اسب دونده حمله و تک بیند
چندان بدود که در تنش رگ بیندزیرا که صلاح خود را درین یک بیند
اجری ده ارواحی و سلطان ابدگرچه به قلب بهاء دینی و ولد
بگذار که ساغر وفا در شکندچون شیشه شکست پای مستان بخلد
از آب حیات دوست بیمار نمانددر گلبن وصل دوست یک خار نماند
گویند درچه‌ایست از دل سوی دلچه جای دریچه‌ای که دیوار نماند
از آتش سودای توام تابی بوددر جوی دل از صحبت تو آبی بود
آن آب سراب بود و آن آتش برفبگذشت کنون قصه مگر خوابی بود
از آتش عشق تو جوانی خیزددر سینه جمالهای جانی خیزد
گر می‌کشیم بکش حلالست تراکز کشته‌ی دوست زندگانی خیزد
از آتش عشق دوست تفها بزنیدوان آتش را در این علفها بزنید
آن چنگ غمش چو پای ما بگرفتستما را به مثل بر همه دفها بزنید
از آتش عشق سردها گرم شودوز تابش عشق سنگها نرم شود
ای دوست گناه عاشقان سخت مگیرکز باده‌ی عشق مرد بی‌شرم شود
از آدمیی دمی بجایی ارزدیک موی کز اوفتد بکانی ارزد
هم آدمیی بود که از صحبت اونادیدن او ملک جهانی ارزد
از تاب تو نی یار و عدو میمانددر بزم تو نی رطل سبو میماند
جانا گیرم که خونم آشامیدیآخر به لب شهد تو بو میماند
از خاک کف پات سران حیرانندکوران همه مستند و کران حیرانند
زان پاکانیکه در صفا محو شدندهم ایشان نیز اندر آن حیرانند
از درد چو جان تو به فریاد آیدآنگه ز خدای عالمت یاد آید
والله که اگر داد کنی داد آیدور عشوه دهی یاد تو بر یاد آید
از دیدن روئیکه ترا دیده بودما را به خدا نور دل و دیده بود
خاصه روئیکه از ازل تا بابداز دیدن روی تو نه ببریده بود
از شبنم عشق خاک آدم گل شدصد فتنه و شور در جهان حاصل شد
صد نشتر عشق بر رگ روح زدندیک قطره از آن چکید و نامش دل شد
از شربت سودای تو هر جان که مزیدزآن آب حیات در مزید است مزید
مرگ آمد و بو کرد مرا بوی تو دیدزانروی اجل امید از من ببرید
از عشق تو دریا همه شور انگیزددر پای تو ابرها درر میریزد
از عشق تو برقی بزمین افتادستاین دود به آسمان از آن میخیزد
از عشق خدا نه بر زیان خواهی شدبی‌جان ز کجا شوی که جان خواهی شد
اول به زمین از آسمان آمده‌ایآخر ز زمین بر آسمان خواهی شد
از لشکر صبرم علمی بیش نماندوز هرچه مرا بود غمی بیش نماند
وین طرفه تر است کز سر عشوه هنوزدم میدمد و مرا دمی بیش نماند
از لطف تو هیچ بنده نومید نشدمقبول تو جز قبول جاوید نشد
لطفت به کدام ذره پیوست دمیکان ذره به از هزار خورشید نشد
از ما بت عیار گریزان باشدوز یاری ما یار گریزان باشد
او عقل منور است و ما مست وییمعقل از سر خمار گریزان باشد
از نیکی تو طبع بداندیش نماندنی غصه و نی غم نه کم و بیش نماند
از خیل، جلالت تو عالم بگرفتتا جمله ملک شدند و درویش نماند
از یاد خدای مرد مطلق خیزدبنگر که ز نور حق چه رونق خیزد
این باطن مردان که عجایب بحریستچون موج زند از آن اناالحق خیزد
افسوس که طبع دلفروزیت نبودجز دلشکنی و سینه سوزیت نبود
دادم به تو من همه دل و دیده و جانبردی تو همه ولیک روزیت نبود
اکنون که رخت جان جهانی بربوددر خانه نشستنت کجا دارد سو
آن روز که مه شدی نمیدانستیکانگشت نمای عالمی خواهی بود
امروز خوش است هر که او جان داردرو بر کف پای میر خوبان دارد
چون بلبل مست داغ هجران داردمسکن شب و روز در گلستان دارد
امروز ما یار جنون میخواهدما مجنون و او افزون می‌خواهد
گر نیست چنین پرده چرا میدردرسوا شده او پرده برون میخواهد
امشب چه لطیف و با نوا می‌گرددلطفی دارد که کس بدان پی نبرد
اندر گل و سنبلی که ارواح چردخیره شده خواب و روبرو مینگرد
امشب ساقی به مشک می گردان کرددل یغما بر دو دست در ایمان کرد
چندان می لعل ریخت تا طوفان کردچندانکه وثاق عقل را ویران کرد
امشب شب آن نیست که از خانه رونداز یار یگانه سوی بیگانه روند
امشب شب آنست که جانهای عزیزدر آتش اشتیاق مستانه روند
اندر دل بی‌وفا غم و ماتم بادآن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکردجز غم که هزار آفرین بر غم باد
اندر رمضان خاک تو زر میگرددچون سنگ که سرمه‌ی بصر میگردد
آن لقمه که خورده‌ای قذر میگرددوان صبر که کرده‌ای نظر میگردد
اندر ره فقر دیده نادیده کنندهرچه آن نه حدیث تست نشنیده کنند
خاک در آن باش که شاهان جهانخاک قدمش چو سرمه در دیده کنند
اندر طلب آن قوم که بشتافته‌انداز هرچه جز اوست روی برتافته‌اند
خاک در او باش که سلطان و فقیراین سلطنت و فقر از او یافته‌اند
اندیشه‌ی هشیار تو هشیار کشدزارش کشد و بزاری زار کشد
شاهان همه خصم خویش بر دار کشندزان دولت بیدار تو بیدار کشد
انوار صلاح دین برانگیخته بادبر دیده و جان عاشقان ریخته باد
هر جان که لطیف گشت و از لطف گذشتبا خاک صلاح دین درآمیخته باد
اول که رخم زرد و دلم پرخون بودهم خرقه و همراه دلم مجنون بود
آن صورت و آن قاعده تا اکنون بودکاری آمد که آن همه مادون بود
ای آنکه ز تو مشکلم آسان گرددسرو و گل و باغ مست احسان گردد
گل سرمست و خار بد مست و خمارجامی در ده که جمله یکسان گردد
ای آنکه نخست بر سحر چشم تو زدوز با نمکی راه نظر چشم تو زد
آنکس که چو توتیاش عزت داریآمد به طریق شکرم چشم توزد
ای از قدمت خاک زمین خرم و شادشد حامله از شادی و صد غنچه بزاد
زین غلغله‌ای فتاد در انجم و چرخدر غلغله چشم ماه بر نجم فتاد
ای اطلس دعوی ترا معنی بردفردا به قیامت این عمل خواهی برد
شرمت بادا اگر چنین خواهی زیستننگت بادا اگر چنان خواهی مرد
ایام وصال یار گوئی که نبودوان دولت بیشمار گوئی که نبود
از یار بجز فراق بر جای نماندرفت آن همه روزگار گوئی که نبود
ای اهل صفا که در جهان گردانیداز بهر بتی چرا چنین حیرانید
آنرا که شما در این جهان جویانیددر خود چو جوئید شما خود آنید
ای اهل مناجات که در محرابیدمنزل دور است یک زمان بشتابید
وی اهل خرابات که در غرقابیدصد قافله بگذشت و شما در خوابید
ای دل اثر صبح گه شام که دیدیک عاشق صادق نکونام که دید
فریاد همی زنی که من سوخته‌امفریاد مکن سوخته‌ای خام که دید
ای دل اگرت رضای دلبر بایدآن باید کرد و گفت کو فرماید
گر گوید خون گری مگوی از چه سببور گوید جان بده مگو کی شاید
ای دل این ره به قیل و قالت ندهندجز بر در نیستی وصالت ندهند
وانگاه در آن هوا که مرغان ویندتا با پر و بالی پر و بالت ندهند
ای دل سر آرزو به پای اندر بندامید به فضل راهنمای اندر بند
چون حاجت تو کسی روا می‌نکندنومید مشو دل به خدای اندر بند
ای دوست مگو تو بنده‌ای یا آزادبنده که خرد برای زشتی و فساد
ای دست برآورده ترا دست که دادبگزار مراد خویش کاوراست مراد
ای روز برآ که ذره‌ها رقص کنندآن کس که از او چرخ و هوا رقص کنند
جانها ز خوشی بی‌سر و پا رقص کننددر گوش تو گویم که کجا رقص کنند
ای سر روان باد خزانت مرسادای چشم جهان چشم بدانت مرساد
ای آنکه تو جان آسمانی و زمینجز رحمت و جز راحت جانت مرساد
ای عشق ترا پری و انسان دانندمعروف تر از مهر سلیمان دانند
در کالبد جهان ترا جان دانندبا تو چنان زیم که مرغان دانند
ای عشق توم ان عذابی لشدیدای عاشق تو به زخم تیغ تو شهید
شب آمد و جمله خلق را خواب ببردکو خواب من ای جان مگرش گرگ درید
ای عشق که جانها اثر جان تواندای عشق که نمکها ز نمکدان تواند
ای عشق که زرها همه از کان تواندپوشیده توئی و جمله عریان تواند
ای قوم که برتر از مه و مهتابیداز هستی آب و گل چرا میتابید
ای اهل خرابات که در غرقابیدخیزید که روز و شب چرا در خوابید
ای لشکر عشق اگرچه بس جباریدآن یار به خشم رفته را باز آرید
یک جان نبرید دل اگر سخت کندیک سر نبرید پای اگر بفشارید
ای مرغ عجب که صید تو شیرانندگمگشته‌ی سودای تو جان سیرانند
خرم زی و آسوده که این شهر از توزیران ز بران و زبران زیرانند
این پرده‌ی دل دگر مکن تا نرودجز جانب او نظر مکن تا نرود
این مجلس بیخودی که چون فردوس استاز مستی خود سفر مکن تا نرود
این تنهایی هزار جان بیش ارزداین آزادی ملک جهان بیش ارزد
در خلوت یک زمانه با حق بودناز جان و جهان و این و آن بیش ارزد
ای نرم دلانیکه وفا میکاریدبر خاک سیه در صفا میبارید
در هر جایی خبر ز حالم داریددر دست چنین هجر مرا مگذارید
این سر که در این سینه‌ی ما میگردداز گردش او چرخ دو تا میگردد
نی سر داند ز پای و نی پای از سراندر سر و پا بی‌سر و پا میگردد
این صورت آدمی که درهم بستندنقشی است که در تویله‌ی غم بستند
گه دیو گهی فرشته گاهی وحشیاین خود چه طلسم است که محکم بستند
این طرفه که یار در دامن گنجدجان دو هزار تن در این تن گنجد
در یک گندم هزار خرمن گنجدصد عالم و در چشمه‌ی سوزن گنجد
این عشق به جانب دلیران گرددآهو است که او بابت شیران گردد
این خانه‌ی عشق از امل معمور استمی‌پنداری که بیتو ویران گردد
این مست به باده‌ای دگر می‌گرددقرابه تهی گشت و بسر می‌گردد
ای محتسب این مست مرا دره مزنهرچند ز پیش مست‌تر می‌گردد
این واقعه را سخت بگیری شایداز کوشش عاجزانه کاری ناید
از رحمت ایزدی کلیدی بایدتا قفل چنین واقعه را بگشاید
بار دگر این خسته جگر باز آمدبیچاره به پا رفت و به سرباز آمد
از شوق تو بر مثال جانهای شریفسوی ملک از کوی بشر بازآمد
با روی تو هیچکس ز باغ اندیشدبا عشق تو از شمع و چراغ اندیشد
گویند که قوت دماغ از خوابستعاشق کی شد که از دماغ اندیشد
با سود وصال تو زیانت نرسدجانی تو که زحمتی بجانت نرسد
می‌ترساند ترا که تا هر نفسیپر دل شوی و چشم بدانت نرسد
با هرکه دمی عشق تو آمیخته شدگوئی که بلا بر سر او ریخته شد
منصور ز سر عشق میداد نشانحلقش به طناب غیرت آویخته شد
بخشای بر آن بنده که خوابش نبودبخشای بر آن تشنه که آبش نبود
بخشای که هر کو نکند بخشایشدر پیش خدا هیچ ثوابش نبود
بر بنده بخند تا ثوابت باشدوز بنده شکر خنده جوابت باشد
میگریم زار تا شرابت باشدمیسوزم دل که تا کبابت باشد
بر خاک نظر کند چو بر ما گذردتا چهره‌ی ما به خاک ره رشک برد
به زان نبود که پیش او خاک شویمتا بو که بدین طریق در ما نگرد
پرسیدم از آن کسی که برهان داندکان کیست که او حقیقت جان داند
خوش خوش به جواب گفت کای سوداییاین منطق طیر است سلیمان داند
پرسید مهم که چشم تو مه را دیدگفتم که بدید و مه ز مه میپرسید
گفتا که ز ماه عید میپرسم منگفتم که بلی عید همی پرسد عید
برقی که ز میغ آن جهان روی نمودچون سوخته‌ای نیست کرا دارد سود
از هر دو جهان سوخته‌ای میبایستکان برق که می‌جهد در او گیرد زود
بر گور من آن کو گذرد مست شودور ایست کند تا بابد مست شود
در بحر رود بحر به مد مست شوددر خاک رود گور و لحد مست شود
بر یار نظر کنم خجل میگرددور ننگرمش آفت دل میگردد
در آب رخش ستارگان پیدایندبی‌آب وی آبم همه گل میگردد
بس درمانها کان مدد درد شودبس دولتها که روی از آن زرد شود
خوف حق آن بود کز آن گرم شویخوف آن نبود که گرم از آن سرد شود
بسیار ترا خسته روان باید شدو انگشت نمای این و آن باید شد
گر آدمیی بساز با آدمیانور خود ملکی بر آسمان باید شد
بشنو اگرت تاب شنیدن باشدپیوستن او ز خود بریدن باشد
خاموش کن آنجا که جهان نظر استچون گفتن ایشان همه دیدن باشد
بعضی به صفات حیدر کرارندبعضی دیگر ز زخم تو بیمارند
عشقت گوید درست خواهم در راهگوئی تو که نی شکستگان بسیارند
بویت آمد گریز را روی نماندپرهیز و گریز جز بدانسوی نماند
از بوی تو رنگ و بوی مامید زدندتا کار چنان شد که ز ما بوی نماند
بوی دم مقبلان چو گل خوش باشدبدبخت چو خار تیز و سرکش باشد
از صحبت گل خار ز آتش برهدوز صحبت خار گل در آتش باشد
بی‌بحر صفا گوهر ما سنگ آمدبی‌جان جهان جان و جهان تنگ آمد
چون صحبت دوست صیقل جان و دلستدر جان گیرش که رافع زنگ آمد
بی‌تو جانا قرار نتوانم کرداحسان ترا شمار نتوانم کرد
گر بر تن من شود زبان هر موئییک شکر تو از هزار نتوانم کرد
بیت و غزل و شعر مرا آب ببردرختی که نداشتیم سیلاب ببرد
نیک و بد زهد و پارساییرامهتاب بداد و باز مهتاب ببرد
بیدار شو ای دل که جهان می‌گذردوین مایه‌ی عمر رایگان میگذرد
در منزل تن مخسب و غافل منشینکز منزل عمر کاروان میگذرد
پیران خرابات غمت بسیارندچون چشم تو هم خفته و هم بیدارند
بفرست شراب کاندلشدگاننه مست حقیقتند و نی هشیارند
بی‌زارم از آن آب که آتش نشوددر زلف مشوشی مشوش نشود
معشوقه‌ی ما خوش است بیخوش نشودآن سر دارد که هیچ سرکش نشود
بی‌زارم از آن لعل که پیروزه بودبی‌زارم از آن عشق که سه روزه بود
بی‌زارم از آن ملک که دریوزه بودبی‌زارم از آن عید که در روزه بود

No comments:

Post a Comment