دیوان شمس
آن روز که جانم ره کیوان گیرد | اجزای تنم خاک پریشان گیرد | |
بر خاک بانگشت تو بنویس که خیز | تا برجهم از خاک و تنم جان گیرد | |
آن روز که چشم تو ز من برگردد | وز بهر تو کشتنم میسر گردد | |
در غصهی آنم که چه خواهم عذرت | گر چشم تو در ماتم من تر گردد | |
آن روز که روز ابر و باران باشد | شرط است که جمعیت یاران باشد | |
زانروی که روییار را تازه کند | چون مجمع گل که در بهاران باشد | |
آن روز که عشق با دلم بستیزد | جان پای برهنه از میان بگریزد | |
دیوانه کسی که عاقلم پندارد | عاقل مردی که او ز من پرهیزد | |
آن روز که کار وصل را ساز آید | وین مرغ از این قفس بپرواز آید | |
از شه چو صفیر ارجعی باز شود | پروازکنان به دست شه بازآید | |
آن روز که مهرگان گردون زدهاند | مهر زر عاشقان دگرگون زدهاند | |
واقف نشوی به عقل کان چون زدهاند | کاین زر ز سرای عقل بیرون زدهاند | |
آن سر که بود بیخبر از وی خسبد | آنکس که خبر یافت از او کی خسبد | |
میگوید عشق در دو گوشم همه شب | ای وای بر آن کسی که بیوی خسبد | |
آن طرفه جماعتی که جانشان بکشد | وین نادره آب حیوانشان بکشد | |
گر فاش کنند مردمانشان بکشند | ور عشق نهان کنند آنان بکشند | |
آن عشق که برق و بوش تا فرق رسید | مالم همه خورد و کار با دلق رسید | |
آبی که از آن دامن خود میچیدم | اکنون جوشیده است و تا حلق رسید | |
آن کان نبات و تنگ شکر نامد | وان آب حیات بحر گوهر نامد | |
گفتم بروم به عشوه دمها دهمش | چون راست بدیدمش دمم برنامد | |
آن کز تو خدای این گدا میخواهد | در دهر کدام پادشا میخواهد | |
هر ذره ز خورشید تو از دور خوش است | زان جملهی خورشید ترا میخواهد | |
آن کس که بر آتش جهانم بنهاد | صد گونه زبانه بر زبانم بنهاد | |
چون شش جهتم شعلهی آتش بگرفت | آه کردم و دست بر دهانم بنهاد | |
آن کس که ترا بیند و خندان نشود | وز حیرت تو گشاده دندان نشود | |
چندانکه بود هزار چندان نشود | جز کاهگل و کلوخ زندان نشود | |
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند | فرزند و عیال و خانمان را چه کند | |
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی | دیوانهی تو هر دو جهان را چه کند | |
آن کس که از آب و گل نگاری دارد | روزی به وصال او قراری دارد | |
ای نادره آنکه زاب و گل بیرون شد | کو چون تو غریب شهریاری دارد | |
آن کس که ز چرخ نیم نانی دارد | وز بهر مقام آشیانی دارد | |
نی طالب کس بود نه مطلوب کسی | گو شاد بزی که خوش جهانی دارد | |
آن کس که ز دل دم اناالحق میزد | امروز بر این رسن معلق میزد | |
وانکس که ز چشم سحر مطلق میزد | بر خود ز غمت هزار گون دق میزد | |
آن کس که مرا به صدق اقرار کند | چون لعبتگان مرا به بازار کند | |
بیزارم از آن کار و نیم بازاری | من بندهی آن کسم که انکار کند | |
آن کیست که بیرون درون مینگرد | در اهل جنون به صد فسون مینگرد | |
وز دیده نگر که دیده چون مینگرد | و آن کیست که از دیده برون مینگرد | |
آن لحظه که آن سرو روانم برسید | تن زد تنم از شرم چو جانم برسید | |
او چونکه چنان بد چنانم برسید | من چونکه چنین نیم بدانم برسید | |
آن لحظه که از پیرهنت بوی رسد | من خود چه کسم چرخ و فلک جامه درد | |
آن پیرهن یوسف خوشبوی کجاست | کامروز ز پیراهن تو بوی برد | |
آن نزدیکی که دلستان را باشد | من ظن نبرم که نیز جان را باشد | |
والله نکنم یاد مر او را هرگز | زانروی که یاد غایبان را باشد | |
آن وسوسهای که شرمها را ببرد | آن داهیهای که بندها را بدرد | |
چون سیر برهنه گردد از رسم جهان | در عشق جهان را به پیازی نخرد | |
آنها که بتش خزان سوختهاند | وز لطف بهار چشمشان دوختهاند | |
اکنون همه را خلعت تو دوختهاند | شیوهگری و غنج درآموختهاند | |
آنها که به کوی عارفان افتادند | با نفخهی صور چابک و دلشادند | |
قومی به فدای نفس تن در دادند | قومی ز خود و جهان و جان آزادند | |
آنها که چو آب صافی و ساده روند | اندر رگ و مغز خلق چون باده روند | |
من پای کشیدم و دراز افتادم | اندر کشتی دراز افتاده روند | |
آنها که دل از الست مست آوردند | جانرا ز عدم عشقپرست آوردند | |
از دل بنهادند قدم بر سر جان | تا یک دل پر درد بدست آوردند | |
آنها که شب و روز ترا بر اثرند | صیاد نهانند ولی مختصرند | |
با هر که بسازی تو از آنت ببرند | گر خود نروی کشان کشانت ببرند | |
آن یار که از طبیب دل برباید | او را دارو طبیب چون فرمایند | |
یک ذره ز حسن خویش اگر بنماید | والله که طبیب را طبیبی باید | |
آن یار که عقلها شکارش میشد | وان یار که کوه بیقرارش میشد | |
گفتم که سر زلف بریدی گفتا | بسیار سر اندر سر کارش میشد | |
آهو بدود چو در پیش سگ بیند | بر اسب دونده حمله و تک بیند | |
چندان بدود که در تنش رگ بیند | زیرا که صلاح خود را درین یک بیند | |
اجری ده ارواحی و سلطان ابد | گرچه به قلب بهاء دینی و ولد | |
بگذار که ساغر وفا در شکند | چون شیشه شکست پای مستان بخلد | |
از آب حیات دوست بیمار نماند | در گلبن وصل دوست یک خار نماند | |
گویند درچهایست از دل سوی دل | چه جای دریچهای که دیوار نماند | |
از آتش سودای توام تابی بود | در جوی دل از صحبت تو آبی بود | |
آن آب سراب بود و آن آتش برف | بگذشت کنون قصه مگر خوابی بود | |
از آتش عشق تو جوانی خیزد | در سینه جمالهای جانی خیزد | |
گر میکشیم بکش حلالست ترا | کز کشتهی دوست زندگانی خیزد | |
از آتش عشق دوست تفها بزنید | وان آتش را در این علفها بزنید | |
آن چنگ غمش چو پای ما بگرفتست | ما را به مثل بر همه دفها بزنید | |
از آتش عشق سردها گرم شود | وز تابش عشق سنگها نرم شود | |
ای دوست گناه عاشقان سخت مگیر | کز بادهی عشق مرد بیشرم شود | |
از آدمیی دمی بجایی ارزد | یک موی کز اوفتد بکانی ارزد | |
هم آدمیی بود که از صحبت او | نادیدن او ملک جهانی ارزد | |
از تاب تو نی یار و عدو میماند | در بزم تو نی رطل سبو میماند | |
جانا گیرم که خونم آشامیدی | آخر به لب شهد تو بو میماند | |
از خاک کف پات سران حیرانند | کوران همه مستند و کران حیرانند | |
زان پاکانیکه در صفا محو شدند | هم ایشان نیز اندر آن حیرانند | |
از درد چو جان تو به فریاد آید | آنگه ز خدای عالمت یاد آید | |
والله که اگر داد کنی داد آید | ور عشوه دهی یاد تو بر یاد آید | |
از دیدن روئیکه ترا دیده بود | ما را به خدا نور دل و دیده بود | |
خاصه روئیکه از ازل تا بابد | از دیدن روی تو نه ببریده بود | |
از شبنم عشق خاک آدم گل شد | صد فتنه و شور در جهان حاصل شد | |
صد نشتر عشق بر رگ روح زدند | یک قطره از آن چکید و نامش دل شد | |
از شربت سودای تو هر جان که مزید | زآن آب حیات در مزید است مزید | |
مرگ آمد و بو کرد مرا بوی تو دید | زانروی اجل امید از من ببرید | |
از عشق تو دریا همه شور انگیزد | در پای تو ابرها درر میریزد | |
از عشق تو برقی بزمین افتادست | این دود به آسمان از آن میخیزد | |
از عشق خدا نه بر زیان خواهی شد | بیجان ز کجا شوی که جان خواهی شد | |
اول به زمین از آسمان آمدهای | آخر ز زمین بر آسمان خواهی شد | |
از لشکر صبرم علمی بیش نماند | وز هرچه مرا بود غمی بیش نماند | |
وین طرفه تر است کز سر عشوه هنوز | دم میدمد و مرا دمی بیش نماند | |
از لطف تو هیچ بنده نومید نشد | مقبول تو جز قبول جاوید نشد | |
لطفت به کدام ذره پیوست دمی | کان ذره به از هزار خورشید نشد | |
از ما بت عیار گریزان باشد | وز یاری ما یار گریزان باشد | |
او عقل منور است و ما مست وییم | عقل از سر خمار گریزان باشد | |
از نیکی تو طبع بداندیش نماند | نی غصه و نی غم نه کم و بیش نماند | |
از خیل، جلالت تو عالم بگرفت | تا جمله ملک شدند و درویش نماند | |
از یاد خدای مرد مطلق خیزد | بنگر که ز نور حق چه رونق خیزد | |
این باطن مردان که عجایب بحریست | چون موج زند از آن اناالحق خیزد | |
افسوس که طبع دلفروزیت نبود | جز دلشکنی و سینه سوزیت نبود | |
دادم به تو من همه دل و دیده و جان | بردی تو همه ولیک روزیت نبود | |
اکنون که رخت جان جهانی بربود | در خانه نشستنت کجا دارد سو | |
آن روز که مه شدی نمیدانستی | کانگشت نمای عالمی خواهی بود | |
امروز خوش است هر که او جان دارد | رو بر کف پای میر خوبان دارد | |
چون بلبل مست داغ هجران دارد | مسکن شب و روز در گلستان دارد | |
امروز ما یار جنون میخواهد | ما مجنون و او افزون میخواهد | |
گر نیست چنین پرده چرا میدرد | رسوا شده او پرده برون میخواهد | |
امشب چه لطیف و با نوا میگردد | لطفی دارد که کس بدان پی نبرد | |
اندر گل و سنبلی که ارواح چرد | خیره شده خواب و روبرو مینگرد | |
امشب ساقی به مشک می گردان کرد | دل یغما بر دو دست در ایمان کرد | |
چندان می لعل ریخت تا طوفان کرد | چندانکه وثاق عقل را ویران کرد | |
امشب شب آن نیست که از خانه روند | از یار یگانه سوی بیگانه روند | |
امشب شب آنست که جانهای عزیز | در آتش اشتیاق مستانه روند | |
اندر دل بیوفا غم و ماتم باد | آن را که وفا نیست ز عالم کم باد | |
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد | جز غم که هزار آفرین بر غم باد | |
اندر رمضان خاک تو زر میگردد | چون سنگ که سرمهی بصر میگردد | |
آن لقمه که خوردهای قذر میگردد | وان صبر که کردهای نظر میگردد | |
اندر ره فقر دیده نادیده کنند | هرچه آن نه حدیث تست نشنیده کنند | |
خاک در آن باش که شاهان جهان | خاک قدمش چو سرمه در دیده کنند | |
اندر طلب آن قوم که بشتافتهاند | از هرچه جز اوست روی برتافتهاند | |
خاک در او باش که سلطان و فقیر | این سلطنت و فقر از او یافتهاند | |
اندیشهی هشیار تو هشیار کشد | زارش کشد و بزاری زار کشد | |
شاهان همه خصم خویش بر دار کشند | زان دولت بیدار تو بیدار کشد | |
انوار صلاح دین برانگیخته باد | بر دیده و جان عاشقان ریخته باد | |
هر جان که لطیف گشت و از لطف گذشت | با خاک صلاح دین درآمیخته باد | |
اول که رخم زرد و دلم پرخون بود | هم خرقه و همراه دلم مجنون بود | |
آن صورت و آن قاعده تا اکنون بود | کاری آمد که آن همه مادون بود | |
ای آنکه ز تو مشکلم آسان گردد | سرو و گل و باغ مست احسان گردد | |
گل سرمست و خار بد مست و خمار | جامی در ده که جمله یکسان گردد | |
ای آنکه نخست بر سحر چشم تو زد | وز با نمکی راه نظر چشم تو زد | |
آنکس که چو توتیاش عزت داری | آمد به طریق شکرم چشم توزد | |
ای از قدمت خاک زمین خرم و شاد | شد حامله از شادی و صد غنچه بزاد | |
زین غلغلهای فتاد در انجم و چرخ | در غلغله چشم ماه بر نجم فتاد | |
ای اطلس دعوی ترا معنی برد | فردا به قیامت این عمل خواهی برد | |
شرمت بادا اگر چنین خواهی زیست | ننگت بادا اگر چنان خواهی مرد | |
ایام وصال یار گوئی که نبود | وان دولت بیشمار گوئی که نبود | |
از یار بجز فراق بر جای نماند | رفت آن همه روزگار گوئی که نبود | |
ای اهل صفا که در جهان گردانید | از بهر بتی چرا چنین حیرانید | |
آنرا که شما در این جهان جویانید | در خود چو جوئید شما خود آنید | |
ای اهل مناجات که در محرابید | منزل دور است یک زمان بشتابید | |
وی اهل خرابات که در غرقابید | صد قافله بگذشت و شما در خوابید | |
ای دل اثر صبح گه شام که دید | یک عاشق صادق نکونام که دید | |
فریاد همی زنی که من سوختهام | فریاد مکن سوختهای خام که دید | |
ای دل اگرت رضای دلبر باید | آن باید کرد و گفت کو فرماید | |
گر گوید خون گری مگوی از چه سبب | ور گوید جان بده مگو کی شاید | |
ای دل این ره به قیل و قالت ندهند | جز بر در نیستی وصالت ندهند | |
وانگاه در آن هوا که مرغان ویند | تا با پر و بالی پر و بالت ندهند | |
ای دل سر آرزو به پای اندر بند | امید به فضل راهنمای اندر بند | |
چون حاجت تو کسی روا مینکند | نومید مشو دل به خدای اندر بند | |
ای دوست مگو تو بندهای یا آزاد | بنده که خرد برای زشتی و فساد | |
ای دست برآورده ترا دست که داد | بگزار مراد خویش کاوراست مراد | |
ای روز برآ که ذرهها رقص کنند | آن کس که از او چرخ و هوا رقص کنند | |
جانها ز خوشی بیسر و پا رقص کنند | در گوش تو گویم که کجا رقص کنند | |
ای سر روان باد خزانت مرساد | ای چشم جهان چشم بدانت مرساد | |
ای آنکه تو جان آسمانی و زمین | جز رحمت و جز راحت جانت مرساد | |
ای عشق ترا پری و انسان دانند | معروف تر از مهر سلیمان دانند | |
در کالبد جهان ترا جان دانند | با تو چنان زیم که مرغان دانند | |
ای عشق توم ان عذابی لشدید | ای عاشق تو به زخم تیغ تو شهید | |
شب آمد و جمله خلق را خواب ببرد | کو خواب من ای جان مگرش گرگ درید | |
ای عشق که جانها اثر جان تواند | ای عشق که نمکها ز نمکدان تواند | |
ای عشق که زرها همه از کان تواند | پوشیده توئی و جمله عریان تواند | |
ای قوم که برتر از مه و مهتابید | از هستی آب و گل چرا میتابید | |
ای اهل خرابات که در غرقابید | خیزید که روز و شب چرا در خوابید | |
ای لشکر عشق اگرچه بس جبارید | آن یار به خشم رفته را باز آرید | |
یک جان نبرید دل اگر سخت کند | یک سر نبرید پای اگر بفشارید | |
ای مرغ عجب که صید تو شیرانند | گمگشتهی سودای تو جان سیرانند | |
خرم زی و آسوده که این شهر از تو | زیران ز بران و زبران زیرانند | |
این پردهی دل دگر مکن تا نرود | جز جانب او نظر مکن تا نرود | |
این مجلس بیخودی که چون فردوس است | از مستی خود سفر مکن تا نرود | |
این تنهایی هزار جان بیش ارزد | این آزادی ملک جهان بیش ارزد | |
در خلوت یک زمانه با حق بودن | از جان و جهان و این و آن بیش ارزد | |
ای نرم دلانیکه وفا میکارید | بر خاک سیه در صفا میبارید | |
در هر جایی خبر ز حالم دارید | در دست چنین هجر مرا مگذارید | |
این سر که در این سینهی ما میگردد | از گردش او چرخ دو تا میگردد | |
نی سر داند ز پای و نی پای از سر | اندر سر و پا بیسر و پا میگردد | |
این صورت آدمی که درهم بستند | نقشی است که در تویلهی غم بستند | |
گه دیو گهی فرشته گاهی وحشی | این خود چه طلسم است که محکم بستند | |
این طرفه که یار در دامن گنجد | جان دو هزار تن در این تن گنجد | |
در یک گندم هزار خرمن گنجد | صد عالم و در چشمهی سوزن گنجد | |
این عشق به جانب دلیران گردد | آهو است که او بابت شیران گردد | |
این خانهی عشق از امل معمور است | میپنداری که بیتو ویران گردد | |
این مست به بادهای دگر میگردد | قرابه تهی گشت و بسر میگردد | |
ای محتسب این مست مرا دره مزن | هرچند ز پیش مستتر میگردد | |
این واقعه را سخت بگیری شاید | از کوشش عاجزانه کاری ناید | |
از رحمت ایزدی کلیدی باید | تا قفل چنین واقعه را بگشاید | |
بار دگر این خسته جگر باز آمد | بیچاره به پا رفت و به سرباز آمد | |
از شوق تو بر مثال جانهای شریف | سوی ملک از کوی بشر بازآمد | |
با روی تو هیچکس ز باغ اندیشد | با عشق تو از شمع و چراغ اندیشد | |
گویند که قوت دماغ از خوابست | عاشق کی شد که از دماغ اندیشد | |
با سود وصال تو زیانت نرسد | جانی تو که زحمتی بجانت نرسد | |
میترساند ترا که تا هر نفسی | پر دل شوی و چشم بدانت نرسد | |
با هرکه دمی عشق تو آمیخته شد | گوئی که بلا بر سر او ریخته شد | |
منصور ز سر عشق میداد نشان | حلقش به طناب غیرت آویخته شد | |
بخشای بر آن بنده که خوابش نبود | بخشای بر آن تشنه که آبش نبود | |
بخشای که هر کو نکند بخشایش | در پیش خدا هیچ ثوابش نبود | |
بر بنده بخند تا ثوابت باشد | وز بنده شکر خنده جوابت باشد | |
میگریم زار تا شرابت باشد | میسوزم دل که تا کبابت باشد | |
بر خاک نظر کند چو بر ما گذرد | تا چهرهی ما به خاک ره رشک برد | |
به زان نبود که پیش او خاک شویم | تا بو که بدین طریق در ما نگرد | |
پرسیدم از آن کسی که برهان داند | کان کیست که او حقیقت جان داند | |
خوش خوش به جواب گفت کای سودایی | این منطق طیر است سلیمان داند | |
پرسید مهم که چشم تو مه را دید | گفتم که بدید و مه ز مه میپرسید | |
گفتا که ز ماه عید میپرسم من | گفتم که بلی عید همی پرسد عید | |
برقی که ز میغ آن جهان روی نمود | چون سوختهای نیست کرا دارد سود | |
از هر دو جهان سوختهای میبایست | کان برق که میجهد در او گیرد زود | |
بر گور من آن کو گذرد مست شود | ور ایست کند تا بابد مست شود | |
در بحر رود بحر به مد مست شود | در خاک رود گور و لحد مست شود | |
بر یار نظر کنم خجل میگردد | ور ننگرمش آفت دل میگردد | |
در آب رخش ستارگان پیدایند | بیآب وی آبم همه گل میگردد | |
بس درمانها کان مدد درد شود | بس دولتها که روی از آن زرد شود | |
خوف حق آن بود کز آن گرم شوی | خوف آن نبود که گرم از آن سرد شود | |
بسیار ترا خسته روان باید شد | و انگشت نمای این و آن باید شد | |
گر آدمیی بساز با آدمیان | ور خود ملکی بر آسمان باید شد | |
بشنو اگرت تاب شنیدن باشد | پیوستن او ز خود بریدن باشد | |
خاموش کن آنجا که جهان نظر است | چون گفتن ایشان همه دیدن باشد | |
بعضی به صفات حیدر کرارند | بعضی دیگر ز زخم تو بیمارند | |
عشقت گوید درست خواهم در راه | گوئی تو که نی شکستگان بسیارند | |
بویت آمد گریز را روی نماند | پرهیز و گریز جز بدانسوی نماند | |
از بوی تو رنگ و بوی مامید زدند | تا کار چنان شد که ز ما بوی نماند | |
بوی دم مقبلان چو گل خوش باشد | بدبخت چو خار تیز و سرکش باشد | |
از صحبت گل خار ز آتش برهد | وز صحبت خار گل در آتش باشد | |
بیبحر صفا گوهر ما سنگ آمد | بیجان جهان جان و جهان تنگ آمد | |
چون صحبت دوست صیقل جان و دلست | در جان گیرش که رافع زنگ آمد | |
بیتو جانا قرار نتوانم کرد | احسان ترا شمار نتوانم کرد | |
گر بر تن من شود زبان هر موئی | یک شکر تو از هزار نتوانم کرد | |
بیت و غزل و شعر مرا آب ببرد | رختی که نداشتیم سیلاب ببرد | |
نیک و بد زهد و پارساییرا | مهتاب بداد و باز مهتاب ببرد | |
بیدار شو ای دل که جهان میگذرد | وین مایهی عمر رایگان میگذرد | |
در منزل تن مخسب و غافل منشین | کز منزل عمر کاروان میگذرد | |
پیران خرابات غمت بسیارند | چون چشم تو هم خفته و هم بیدارند | |
بفرست شراب کاندلشدگان | نه مست حقیقتند و نی هشیارند | |
بیزارم از آن آب که آتش نشود | در زلف مشوشی مشوش نشود | |
معشوقهی ما خوش است بیخوش نشود | آن سر دارد که هیچ سرکش نشود | |
بیزارم از آن لعل که پیروزه بود | بیزارم از آن عشق که سه روزه بود | |
بیزارم از آن ملک که دریوزه بود | بیزارم از آن عید که در روزه بود |
No comments:
Post a Comment