Monday, September 21, 2015

 چشمانم را می بندم

  دوباره نگاهت نقش می بندد

  دوباره به یاد یاری که یار نماند

  این اشکها دیگر بهانه نمی خواهند

  زیر لب زمزمه می کنم

     بسم الله ارحمن ارحیم

       یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور

                 کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

  می آید!!!

  دیریست که عزم آمدن دارد

  دیریست که چشم به جاده ام

  به امید دیدارت....به امید دوباره دیدنت

  می دانم...

  می دانم اما باز ...چشم به فریاد رسی دوخته ام

  از همان رور فهمیدم...

  همان روز که دیوان را گشودم

  ان روز در اوج پرواز کردم..آن روز گفت قفل این سکوت شکسته می شود

  اما...

  اما نشد

  میدانم که دوستم نداشت

  میدانم که دوستش داشت

  و چه بی شرمم من که نگاهش را خیره به او دیدم و باز جز او را ندیدم

  میدانم ..
.
  میدانم که حافظ راست نمی گوید

  حافظ راست نمی گوید چرا که خوب می داند این دل نمی پذیرد

  می داند که این دل نمی پذیرد رفتنش را

  ندیدنش را...

  نبودنش را...

  حافظ راست نمی گوید

  اما من ...

  من دروغش را باور کردم

  چرا که چون همیشه حقیقت تلخ است

  کاش راست می گفت

  کاش می امدی...به خاطر این دل

  به خاطر من...

  به خاطر لحظه های پاک با هم بودنهایمان

  بیا که دلم دیگر تاب ندارد

  دوباره دیوان را می گشایم

  با این که خوب می دانم

  نمی گوید ...


  حافظ راست نمی گوید




No comments:

Post a Comment