Sunday, September 20, 2015









مي روم اما بدان يك سنگ هم خواهد شكست

آنچنان كه تار و پود قلب من از هم گسست

مي روم با زخم هايي مانده از يك سال سرد

آن همه برفي كه آمد آشيانم را شكست

مي روم اما نگويي بي وفا بود و نماند

از هجوم سايه ها ديگر نگاهم خسته است

راستي

يادت بماند از گناه چشم تو

تاول غربت به روي باغ احساسم نشست

طرح ويران كردنم اما عجيب و ساده بود

روي جلد خاطراتم دست طوفان نقش بست






No comments:

Post a Comment