Tuesday, September 22, 2015

شب رفتن تو و شروع سکوتی بی پایان برای من بود

میخواهم برایت نامه بنویسم.اما

مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم

از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی

یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک مجبور به زیستن هستم؟ از تو بنویسم

که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟از چه بنویسم؟ از دلم

که شگستی یا ازنگاه غریبه ات که با نگاهم اشنا شد؟ابتدا رام شد.اشنا شد

وسپس رشته ی مهر گسست و رفت و نا پیدا شد.از چه بنویسم؟از قلبی که مرا

نخواست یا قلبی که تو را خواست؟شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه شویم

دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت

اتهام بزند.شاید از این که زود دل بسته شدم و از همه ی دلبستگی ها بریدم تا تو را

داشته باشم به نوعی گناهکار شناخته شدم.....نه......نه.....شاید هم گناه را به

گردن چشمان تو بگذارند که هیچوقت مرا ندید یا ندیده گرفت چون از انتخابش

پشیمان شده بود.عشقم را حلال کردم تا جان تو را ازاد کنم که شاید دوری موجب

دوستی بیشترمان شود و تو معنای دوست داشتن را درک کنی....اما هیهات که تو

ان را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی ....از من بریدی و از این اشیان

بریدی .ای کاش هیچگاه نگاهمان با هم اشنا نشده بود.ای کاش هرگز ندیده بودمت و

دل به تو دل شکن نمی بستم.ای کاش از همان ابتدا بیوفایی و ریا کاری تو را باور

داشتم.انتظار باز امدنت بهانه ای برای های های گریه های شبانه ام شد و علتی

برای چشم به راه دوختن و از اتش غم سوختن و دیده به در دوختن....اما امشب

مینوسم تا تو بدانی که دیگر با یاد اوری اولین دیدارمان چشمانم پر از اشک نمی

شود.چون بی رحمی ان قلب سنگی را باور دارم.امشب دیگر اجازه نخواهم داد که

قدم به حریم خوابها و رویاهایم بگذاری.چون این بار من اینطور خواسته ام.هرچند که

علت رفتن تو را نمیدانم و علت پا گذاشتن روی تمام حرفهایت را....باور کن که دیگر

باور نخواهم کرد عشق را....دیگر باور نمیکنم محبت را...و اگر بازگردی به تو نیز ثابت

خواهم کرد.

در شبی سرد،در جاده های غم الود قلبم قدم میزنم در جستجوی گمشده ی خویش

میگردم

و بر جاده ها پا میگذارم و بوی تنهایی را بر دوش میکشم سکوت و باز هم سکوت

ومن همچنان

به دنبال گمشده ی خویش پا می فرسایم با خود می اندیشم که ایا کسی در این

سکوت و تنهایی

پا خواهد گذاشت،جاده پایانی ندارد .با خود می اندیشم، در انتظار بودن بیهوده است

یا شاید در

انتهای این جاده کسی چشم براه من است. با این اندیشه خون در رگهایم به

جوشش بر می خیزد

با اشتیاق به راه ادامه می دهم اما جاده همچنان گسترده است و من با کوله باری

از انتظار

چشم براهم

No comments:

Post a Comment