Monday, September 21, 2015


غروب 
خداحافظ تا طلوع صبحگاهت

نظاره گر غروب بودم و متحیر از اینکه

چگونه در آخرین لحظات وداع ،

کرانۀ آسمان شهرم را

با پرتوهای طلایی رنگش در آغوش کشیده بود

آسمان مثل من به نظر نمی آمد

دیروز را با ماه به بدرقه غروب می رفت

موجی باش بی صداتر از هر موج دیگر

ولی بکوش ساحل را بیش از دیگری سیراب کنی

پرتویی باش آرامش بخش تر از مهتاب هر شب ..

ولی دلهای خسته را نوری ببخش احیا کننده

آتشی باش به سردی شب های تنهایی

ولی به بهانه ای گرم کننده دلهای تنها باش

صبری خواهم به طویلی چشمه تا دریا

امیدی خواهم به زلالی آب های جوشان

تا بتوانم قایقی بسازم و همسفر قطره ها شوم .
دریا
مرا می طلبد و من او را از بحر پناهگاهی

حال که اینگونه ، پس قایقی محکم تر باید ..


از جنس خاطره ها ؛

با بادبانی به بلندای آسمان

بوی آشنای دریا را می توانم حس کنم ..

خدایا .

صبرم .. امیدم .. قایقم .. دریا .. همه را از تو می طلبم

خدای من .. خدای آسمانها و زمین .. خالق خورشید و ماه و 
اختران ..

در زیر آسمان بلندت .. بر روی زمین گسترده ات

در پرتوی نورانی خورشید .. و مهتاب ماهت و در نظاره اخترانت ..

نیروی افزونی برایم قرار ده تا بتوانم بندگی ای بجا آورم شایسته تو
سزاوار روحی که به امانت به کالبدم عنایت کردی

لحظه هایم را عطر امیدی ده در پی راه سعادتم

سعادتی که خود برایم مقدر کردی

قدم ها ، نگاه ها ، گفتن ها ، نشستن ها و برخاستن هایم ، هدفی را طلب می کنند

پس خودت راهم را آسان کن ..

راهی برای رسیدن به مقدراتت

No comments:

Post a Comment