ابراهیم ابن ادهم و مرد نانوا
شخصی که مدت ۵سال بود که دیدارش را از خدا می خواست
بعد از اینکه ابراهیم از حج عمره برگشت می خواست به زیارت مسجدالنبی در مدینه برود ، هنگامی که به زیارت مسجد پیامبر (ص) رفت و نماز عشاء را به اتمام رسانید و مشغول به ذکر و عبادت شد در آن هنگام یکی از خدمتگزاران مسجد پیش وی آمد و گفت که می خواهد درب مسجد را ببندد، پس ابراهیم ناچار شد آنجا را ترک نماید وقتی ابراهیم از مسجد بیرون رفت در راه مرد نانوایی را دید با او آشنا شد ، مرد نانوا که می دانست او غریب است به ابراهیم گفت من در مغازه ام نان می پزم ، آنجا بالش و لحافی وجود دارد که می توانی با آن تا صبح استراحت کنی و اگر خواستی از صبح می توانی با من در نانوایی کار کنی و شب ها هم در نانوایی استراحت نمایی … ابراهیم مدت زیادی را پیش مرد نانوا گذراند ؛ شب ها تا صبح به ذکر و عبادت و تلاوت قرآن مشغول بود ، مرد نانوا از ابراهیم مشکوک شد ، که چرا شب ها نمی خوابد؟! برای همین بع دقت وی را زیر نظر گرفت ، معمولاً مرد نانوا کارش را با بسم الله و ذکر خاصی شروع می کرد و با گفتن الحمدلله پختن نان را پایان می بخشید .
ابراهیم به نانوا گفت : ای مرد ؛ آیا دعا و ذکر دیگری بلد نیستی که فقط این دو کلمه را به زبان می رانی ؟! مرد نانوا گفت : من از بیست سال پیش تا به حال هر روز فقط این ذکرها را تکرا و زمزمه می کنم. ابراهیم گفت : آیا از این اوراد و اذکار سود و برکتی هم دیده ای؟
مرد نانوا جواب داد : آری ؛ هر چه از خدا خواسته ام به من داده ؛ جز یک خواسته دیرینه که مدت پنج سال است از خدا مسئلتش می کنم ولی تاکنون اجابت نشده است !
ابراهیم گفت : آن آرزوی اجابت نشده ات چیست ای مرد؟!
مرد گفت : من مدت پنج سال است که از خدا خواهش می کنم ملاقات و دیدار ابراهیم ادهم را نصیبم گرداند تا با وی بنشینم و از سخنانش بهره بگیرم و راهنمائی ام کند!
ابراهیم خندید و گفت : ای مرد تو نزد خدا از ابراهیم ادهم که اینقدر مشتاقی تا او را ببینی عزیزتر و گرامی تری.
مرد نانوا با عصبانیت گفت : از خدا بترس ای مرد، چگونه در مورد ابراهیم اینگونه – بی ادبانه – سخن می گویی؟!
ابراهیم گفت : ناراحت نشو بنده ی خوب خدا ، من ابراهیم ادهم هستم!!
مرد نانوا سراسیمه به وی نزدیک شد و با شور و اشتیاق وصف ناپذیر سر و صورتش را بوسید و از خدایش که بالاخره دعایش را مستجاب کرد تشکر کرد
No comments:
Post a Comment