چنین در دفتر آورد آن سخنسنج | | که برد از اوستادی در سخن رنج |
که چون شیرین ز خسرو باز پس ماند | | دلش دربند و جانش در هوس ماند |
ز بادام تر آب گل برانگیخت | | گلابی بر گل بادام میریخت |
بسان گوسپند کشته بر جای | | فرو افتاد و میزد دست بر پای |
تن از بیطاقتی پرداخته زور | | دل از تنگی شده چون دیده مور |
هوی بر باد داده خرمنش را | | گرفته خون دیده دامنش را |
چو زلف خویش بیآرام گشته | | چو مرغی پایبند دام گشته |
شده ز اندیشه هجران یارش | | ز بحر دیده پر گوهر کنارش |
گهی از پای میافتاد چون مست | | گه از بیداد میزد دست بر دست |
دلش حراقه آتش زنی داشت | | بدان آتش سر دودافکنی داشت |
مگر دودش رود زان سو که دل بود | | که افتد بر سر پوشیدهها دود |
گشاده رشته گوهر ز دیده | | مژه چون رشته در گوهر کشیده |
ز خواب ایمن هوسهای دماغش | | ز بیخوابی شده چشم و چراغش |
دهن خشک و لب از گفتار بسته | | ز دیده بر سر گوهر نشسته |
سهی سروش چو برگ بید لرزان | | شده زو نافه کاسد نیفه ارزان |
زمانی بر زمین غلطید غمناک | | ز مشگین جعد مشگ افشاند بر خاک |
چو نسرین بر گشاده ناخنی چند | | به نسرین برگ گل از لاله میکند |
گهی بر شکر از بادام زد آب | | گهی خائید فندق را به عناب |
گهی چون کوی هر سو میدویدی | | گهی بر جای چون چوگان خمیدی |
نمک در دیده بیخواب میکرد | | ز نرگس لاله را سیراب میکرد |
درختی بر شده چون گنبد نور | | گدازان گشت چون در آب کافور |
بهاری تازه چون رخشنده مهتاب | | ز هم بگسست چون بر خاک سیماب |
شبیخون غم آمد بر ره دل | | شکست افتاد بر لشگرگه دل |
کمین سازان محنت بر نشستند | | یزکداران طاقت را شکستند |
ز بنگاه جگر تا قلب سینه | | به غارت شد خزینه بر خزینه |
به صد جهد ازمیان سلطان جان رست | | ولیک آنگه که خدمت را میان بست |
گهی دل را به نفرین یاد کردی | | ز دل چون بیدلان فریاد کردی |
گهی با بخت گفتی کای ستمکار | | نکردی تا توئی زین زشتتر کار |
مرادی را که دل به روی نهادی | | بدست آوردی و از دست دادی |
فرو شد ناگهان پایت به گنجی | | ز دست افشاندیش بیپای رنجی |
بهاری را که در بروی گشادی | | ربودی گل به دل خارش نهادی |
چراغی کز جهانش برگزیدی | | ترا دادند و بادش در دمیدی |
به آب زندگانی دست کردی | | نهان شد لاجرم کز وی نخوردی |
ز مطبخ بهره جز آتش نبودت | | وز آن آتش نشاط خوش نبودت |
از آن آتش بر آمد دودت اکنون | | پشیمانی ندارد سودت اکنون |
گهی فرخ سروش آسمانی | | دلش دادی که یابی کامرانی |
گهی دیو هوس میبردش از راه | | که میبایست رفتن بر پی شاه |
چو بسیاری درین محنت بسر برد | | هم آخر زان میان کشتی بدر برد |
به صد زاری ز خاک راه برخاست | | ز بس خواری شده با خاک ره راست |
به درگاه مهین بانو گذر کرد | | ز کار شاه بانو را خبر کرد |
دل بانو موافق شد درین کار | | نصیحت کرد و پندش داد بسیار |
که صابر شو درین غم روزکی چند | | نماند هیچ کس جاوید در یند |
نباید تیز دولت بود چون گل | | که آب تیز رو زود افکند پل |
چو گوی افتادن و خیزان به بود کار | | که هرکس که اوفتد خیزد دگر بار |
نروید هیچ تخمی تا نگندد | | نه کاری بر گشاید تا نبندد |
مراد آن به که دیر آید فرادست | | که هرکس زود خور شد زود شد مست |
نباید راه رو کو زود راند | | که هر کو زود راند زود ماند |
خری کوشست من بر گیرد آسان | | ز شست و پنج من نبود هراسان |
نه بینی ابر کو تندی نماید | | بگرید سخت و آنگه بر گشاید |
بباید ساختن با سختی اکنون | | که داند کار فردا چون بود چون |
بسی در کار خسرو رنج دیدی | | بسی خواری و دشواری کشیدی |
اگر سودی نخوردی زو زیان نیست | | بود ناخورده یخنی باک از آن نیست |
کنون وقت شکیبائیست مشتاب | | که بر بالا به دشواری رود آب |
چو وقت آید که آب آید فرا زیر | | نماند دولتت در کارها دیر |
بد از نیک آنگهی آید پدیدت | | که قفل از کار بگشاید کلیدت |
بسا دیبا که یابی سرخ و زردش | | کبود و ازرق آید در نوردش |
بسا در جا که بینی کرد فرسای | | بود یاقوت یا پیروزه را جای |
چو بانو زین سخن لختی فرو گفت | | بت بیصبر شد با صابری جفت |
وزین در نیز شاپور خردمند | | بکار آورد با او نکتهای چند |
دلش را در صبوری بند کردند | | به یاد خسروش خسرند کردند |
شکیبا شد در این غم روزگاری | | نه در تن دل نه در دولت قراری |
No comments:
Post a Comment