Friday, September 4, 2015

آغاز عشق فرهاد

پری پیکر نگار پرنیان پوشبت سنگین دل سیمین بنا گوش
در آن وادی که جائی بود دلگیرنخوردی هیچ خوردی خوشتر از شیر
گرش صدگونه حلوا پیش بودیغذاش از مادیان و میش بودی
از او تا چارپایان دورتر بودز شیر آوردن او را دردسر بود
که پیرامون آن وادی به خروارهمه خر زهره بد چون زهره مار
ز چوب زهر چون چوپان خبر داشتچراگاه گله جای دگر داشت
دل شیرین حساب شیر می‌کردچه فن سازد در آن تدبیر می‌کرد
که شیر آوردن از جائی چنان دورپرستاران او را داشت رنجور
چو شب زلف سیاه افکند بر دوشنهاد از ماه زرین حلقه در گوش
در آن حقه که بود آن ماه دلسوزچو مار حلقه می‌پیچید تا روز
نشسته پیش او شاپور تنهافرو کرده ز هر نوعی سخنها
از این اندیشه کان سرو سهی داشتدل فرزانه شاپور آگهی داشت
چو گلرخ بیش او آن قصه بر گفتنیوشنده چو برگ لاله بشکفت
نمازش برد چون هندو پری راستودش چون عطارد مشتری را
که هست اینجا مهندس مردی استادجوانی نام او فرزانه فرهاد
به وقت هندسه عبرت نمائیمجسطی دان و اقلیدس گشائی
به تیشه چون سر صنعت بخاردزمین را مرغ بر ماهی نگارد
به صنعت سرخ گل را رنگ بنددبه آهن نقش چین بر سنگ بندد
به پیشه دست بوسندش همه رومبه تیشه سنگ خارا را کند موم
به استادی چنین کارت بر آیدبدین چشمه گل از خارت بر آید
بود هر کار بی‌استاد دشوارنخست استاد باید آنگهی کار
شود مرد از حساب انگشتری گرولیک از موم و گل نز آهن و زر
گرم فرماندهی فرمان پذیرمبه دست آوردنش بر دست گیرم
که ما هر دو به چین همزاد بودیمدو شاگرد از یکی استاد بودیم
چو هر مایه که بود از پیشه برداشتقلم بر من فکند او تیشه برداشت
چو شاپور این حکایت را بسر بردغم شیر از دل شیرین بدر برد
چو روز آیینه خورشید دربستشب صد چشم هر صد چشم بربست
تجسس کرد شاپور آن زمین رابدست آورد فرهاد گزین را
به شادروان شیرین برد شادشبه رسم خواجگان کرسی نهادش
در آمد کوهکن مانند کوهیکز او آمد خلایق را شکوهی
چو یک پیل از ستبری و بلندیبه مقدار دو پیلش زورمندی
رقیبان حرم به نواختندشبه واجب جایگاهی ساختندش
برون پرده فرهاد ایستادهمیان در بسته و بازو گشاده
در اندیشه که لعبت باز گردونچه بازی آردش زان پرده بیرون
جهان ناگه شبیخون سازیی کردپس آن پرده لعبت بازیی کرد
به شیرین خنده‌های شکرین سازدر آمد شکر شیرین به آواز
دو قفل شکر از یاقوت برداشتوزو یاقوت و شکر قوت برداشت
رطب‌هائی که نخلش بار می‌دادرطب را گوشمال خار می‌داد
به نوش‌آباد آن خرمان در شیرشکر خواند انگبین را چاشنی گیر
ز بس کز دامن لب شکر افشاندشکر دامن به خوزستان برافشاند
شنیدم نام او شیرین از آن بودکه در گفتن عجب شیرین زبان بود
ز شیرینی چه گویم هر چه خواهیبر آوازش بخفتی مرغ و ماهی
طبرزد را چو لب پرنوش کردیز شکر حلقه‌ها در گوش کردی
در آن مجلس که او لب برگشادینبودی تن که حالی جان ندادی
کسی را کان سخن در گوش رفتیگر افلاطون بدی از هوش رفتی
چو بگرفت آن سخن فرهاد در گوشز گرمی خون گرفتش در جگر جوش
برآورد از جگر آهی شغب ناکچو مصروعی ز پای افتاد بر خاک
به روی خاک می‌غلتید بسیاروز آن سر کوفتن پیچید چون مار
چو شیرین دیدکان آرام رفتهدلی دارد چو مرغ از دام رفته
هم از راه سخن شد چاره سازشبدان دانه به دام آورد بازش
پس آنگه گفت کی داننده استادچنان خواهم که گردانی مرا شاد
مراد من چنان است ای هنرمندکه بگشائی دل غمگینم از بند
به چابک دستی و استاد کاریکنی در کار این قصر استواری
گله دور است و ما محتاج شیریمطلسمی کن که شیر آسان بگیریم
ز ما تا گوسفندان یک دو فرسنگبباید کند جوئی محکم از سنگ
که چوپانانم آنجا شیر دوشندپرستارانم این جا شیر نوشند
ز شیرین گفتن و گفتار شیرینشده هوش از سر فرهاد مسکین
سخن‌ها را شنیدن می‌توانستولیکن فهم کردن می ندانست
زبانش کرد پاسخ را فرامشتنهاد از عاجزی بر دیده انگشت
حکایت باز جست از زیر دستانکه مستم کور دل باشند مستان
ندانم کوچه می‌گوید بگوئیدز من کامی که می‌جوید بجوئید
رقیبان آن حکایت بر گرفتندسخن‌هائی که رفت از سر گرفتند
چو آگه گشت از آن اندیشه فرهادفکند آن حکم را بر دیده بنیاد
در آن خدمت به غایت چابکی داشتکه کار نازنینان نازکی داشت
از آنجا رفت بیرون تیشه در دستگرفت از مهربانی پیشه در دست
چنان از هم درید اندام آن بومکه می‌شد زیر زخمش سنگ چون موم
به تیشه روی خارا می‌خراشیدچو بید از سنگ مجرا می‌تراشید
به هر تیشه که بر سنگ آزمودیدو هم سنگش جواهر مزد بودی
به یک ماه از میان سنگ خاراچو دریا کرد جوئی آشکارا
ز جای گوسفندان تا در کاخدو رویه سنگها زد شاخ در شاخ
چو کار آمد به آخر حوضه‌ای بستکه حوض کوثرش زد بوسه بر دست
چنان ترتیب کرد از سنگ جوئیکه در درزش نمی‌گنجید موئی
در آن حوضه که کرد او سنگ بستشروان شد آب گفتی زاب دستش
بنا چندان تواند بود دشوارکه بنا را نیاید تیشه در کار
اگر صد کوه باید کند پولادزبون باشد به دست آدمیزاد
چه چاره کان بنی‌آدم نداندبه جز مردن کزان بیچاره ماند

خبر بردند شیرین را که فرهادبه ماهی حوضه بست و جوی بگشاد
چنان کز گوسفندان شام و شبگیربه حوض آید به پای خویشتن شیر
بهشتی پیکر آمد سوی آن دشتبگرد جوی شیر و حوض برگشت
چنان پنداشت کان حوض گزیدهنکرد است آدمی هست آفریده
بلی باشد ز کار آدمی دوربهشت و جوی شیر و حوضه و حور
بسی بر دست فرهاد آفرین کردکه رحمت بر چنان کس کاین چنین کرد
چو زحمت دور شد نزدیک خواندشز نزدیکان خود برتر نشاندش
که استادیت را حق چون گذاریمکه ما خود مزد شاگردان ندرایم
ز گوهر شب چراغی چند بودشکه عقد گوش گوهر بند بودش
ز نغزی هر دری مانند تاجیوزو هر دانه شهری راخراجی
گشاد از گوش با صد عذر چون نوششفاعت کرد کاین بستان و بفروش
چو وقت آید کزین به دست یابیمز حق خدمتت سر بر نتابیم
بر آن گنجینه فرهاد آفرین خواندز دستش بستد و در پایش افشاند
وز آنجا راه صحرا تیز برداشتچو دریا اشک صحرا ریز برداشت
ز بیم آنکه کار از نور می‌شدبه صد مردی ز مردم دور می‌شد


No comments:

Post a Comment