Thursday, September 12, 2013

آشنايی با دکتر غلامحسین صدیقی
نويسنده  ميثم نظمی

پس از روی کار آمدن حکومت ملی، دکتر مصدق، در 30 آذرماه 1330 به پیشنهاد دکتر شایگان و ديگر مشاورانش دکتر صدیقی را به وزارت پست و تلگراف ...
و تلفن منصوب کرد. در خرداد ماه 1331 که مصدق به منظور دفاع از حقوق ایران در برابر شکایت دولت انگلیس به لاهه می‌رفت دکتر صدیقی را با حفظ سمت به نیابت نخست وزیری برگزید و در 31 امرداد 1331 در دومین کابینه‌ی خود سمت حساس وزارت کشور را به او سپرد که تا سال بعد این سمت را بر عهده داشت.

هنگامی که در اواخر سال 1331 قرار شد محمد رضا شاه از تاسیسات ملی شده‌ی نفت جنوب بازدید کند، دکر صدیقی از جانب دولت مامور شد شاه را در این سفر همراهی کند .

پس از بازگشت از آبادان، شاه که به شدت تحت تاثیر شخصیت دکتر صدیقی قرار گرفته بود با شگفتی به اطرافیانش گفته بود: " ‌در این سفر من نفهمیدم کی رفتم و کی برگشتم. صحبت‌های این مرد مرا سخت مجذوب کرده بود. من حرف های محققانه‌ای درباره‌ی ایران و مفاخر ایران از او شنیدم كه تا به حال از هیچ کس نشنیده بودم و در هیچ کتابی نخوانده بودم. "

دکتر صدیقی از شیفتگان دکتر مصدق بود و تا آخرین لحظه در وفاداری به او پایدار ماند. عصر روز 28 امرداد هنگامی که تانک های ارتش خانه‌ی مصدق را به توپ بسته بودند دکتر صدیقی با پیشوایش بود و بهترین روایت را از آخرین ساعت های حکومت مصدق نوشت که به کرات در نشريه های گوناگون به چاپ رسیده است.

به دنبال کودتا، دکتر صدیقی نیز در زندان لشکر 2 زرهی زندانی شد. در جریان محاکمه ی دکتر مصدق در دادگاه نظامی، دکتر صدیقی به عنوان مطلع به دادگاه فرا خوانده شد. وی در جلسه‌ ی روز سه‌شنبه 17 آذرماه 1332 در دادگاه حضور یافت و به سوالات مختلف ريیس دادگاه و دادستان نظامی پاسخ داد و به تفصیل درباره‌ی پايین کشیدن مجسمه‌های شاه و پدرش ، میتینگ روز 25 امرداد در میدان بهارستان، تشکیل شورای سلطنت و رویداد‌های روز 28 امرداد با صراحت خاصی که از ویژگی‌های او بود پاسخ داد، به طوری که سرتیپ آزموده را مبهوت و عاجز ساخت.

درجلسه ی بعدی دادگاه ، دکتر صدیقی كه در زندگی نه از كسی بيم و نه به كسی اميد داشت و به مقام و مسند طمع نمی ورزيد ، اظهار كرد : "‌معمولاً می‌گویند خدا، شاه، میهن. اما من اگر گناه است و باید اعدام شوم عرض می‌کنم : خدا، میهن، شاه . "

او از بنیانگذاران کنگره‌ی هزاره ی ابو علی سینا بود و هنگامی که کنگره در اردیبهشت 1333 در همدان تشکیل شد در زندان لشکر 2 زرهی تهران به سر می‌برد. پروفسور لويی ماسینیون ،‌ ایران شناس نامدار فرانسوی ازشاه اجازه گرفت تا با دکتر صدیقی در زندان ملاقات کند. این ملاقات در محیطی تاثر انگیز صورت گرفت. دو دانشمند خود را در آغوش یکدیگر افکندند و یک ساعت به گفت و گو پرداختند. در هنگام خداحافظی ماسینیون درحالی که اشک درچشم داشت به دکتر صدیقی گفت : به اميد خدا به زودی آزادی خود را به دست خواهید آورد.

سرانجام پس از ده ماه و نیم صدیقی در خرداد 1333 به قید کفیل از زندان آزاد شد و در 24 امرداد آن سال دادستان ارتش برای او قرار منع تعقیب صادر کرد. به دنبال تشکیل دولت دکتر امینی در اردیبهشت 1340 و اجازه‌ی نخست وزیر مبنی بر برگزاری میتینگ جبهه ی ملی در میدان جلالیه در 28 اردیبهشت، اهالی تهران استقبال شایانی از این میتینگ که پس از هشت سال اختناق تشکیل می‌شد به عمل آوردند و بیش از صدهزار نفر در آن شرکت کردند. دکتر صدیقی یکی از سه سخنران آن روز بود که با سخنانی محکم و شهامتی بی‌نظیر رژیم را مورد حمله قرار داد و سیاهکاری های آن را برشمرد. سخنان دکتر صدیقی چند بار با ابراز احساسات جمعیت صد‌هزار نفری مورد تاکید قرار گرفت. سخنرانی آن روز دکتر صدیقی و موضع‌گیری‌های با ارزش این رهبر روشن بین جبهه‌ی ملی در آن شرایط فشار و خفقان از مصادیق بارز شخصیت والای او به شمار می‌رود.

در کنگره ی جبهه ملی در دی ماه 1341دكتر صديقی يک بار ديگر به عضويت شورای مركزی جبهه برگزيده شد. اما در بهمن ماه آن سال به خاطر موضع‌گیری در برابر رفراندوم شش اصل پیشنهادی شاه دستگیر و در زندان موقت شهربانی و سپس در قزل قلعه زندانی شد .


دكتر غلامحسين صديقي
در آذرماه 1357 که اوضاع کشور به مراحل بحرانی رسیده و دولت نظامی ارتشبد‌ ازهاری عملاً شکست خورده بود. روزی دکتر امینی در دیدار با شاه نام دکتر صدیقی را برای نخست‌وزیری به میان آورد. وزیر کشور دکتر مصدق، جامعه شناس برجسته و مومن به قانون اساسی که مدتی از سياست رانده شده و به تدريس و تحقيق مشغول بود . مقاله هايش در نشريه های خارجی به چاپ می رسيد و در تدوين لغت نامه ی دهخدا همكاری می كرد .

هنگامی که نام دکتر صدیقی برده شد شاه با عصبانیت گفت: صدیقی؟ حالا کار من به جایی رسیده که از این میرزای جامعه شناس کمک بخواهم؟‌

دکتر امینی گفت:‌ مملکت به او نیاز دارد، مساله شما نیستید. مساله ی وطن است ؛‌مردم هستند.

شاه یک شب در این باره فکر کرد و سرانجام به دکتر امینی اطلاع داد که حاضر است صدیقی را ببیند. دکتر امینی و عبدالله انتظام با دکتر صدیقی تماس گرفتند و سپس به دیدارش رفتند. استاد دل نگران برای ایران با معیارهای انسانی خود حوادث را ارزیابی می‌کرد و وقتی صحبت از ملاقات او با شاه شد با کمال آرامش گفت: ‌او را می‌بینم تا حرفهایم را بزنم. ولی شرطش این است که هر دوی شما حاضر باشید.

در یک روز سرد آذرماه دکتر صدیقی به اتفاق امینی و انتظام به دیدن شاه رفت. ملاقات ، کاملا خشک و رسمی بود . صدیقی نشست و شاه شروع به سخن گفتن کرد:‌ در این مدت چه می‌کردید آقای دکتر؟‌ ظاهرا در دانشگاه مشغول بودید؟‌

دکتر صدیقی پاسخ داد : به لطف اعلیحضرت گاه در زندان قزل قلعه و قصر بودم و گاه در حصاری که ساواک شما در دانشگاه و گرد خانه‌ام برپا کرده بود روزگار می‌گذراندم که نتیجه‌اش عاید حضرت‌عالی شده است. شاه گفت : گلایه‌ها را کنار بگذاریم . باید وطن را نجات داد. دکتر صدیقی گفت: برای نجات وطن نمی‌شود گذشته را کنار گذاشت. شما اگر مطابق قانون اساسی رفتار کرده بودید امروز کسی علیه قانون اساسی سخن نمی‌گفت . شما نخواستید پادشاه مشروطه باشید. خواستید حکومت کنید و همین باعث بی‌اعتباری سلطنت شد. مردم به سلطنت مومن بودند. شما کاری کردید که دولتی‌ها تبدیل به کارگزاران شاه شدند ،‌نه خدمتگزاران ملت . با این روش، معلوم است که مردم شما را مسوول خرابی ها بدانند.

شاه گفت:‌مگر ما به شما و دکتر مصدق اختیارات ندادیم؟‌

استاد سالخورده که با شنیدن نام مصدق به لرزه افتاد بود پاسخ داد :‌شما اشتباه می‌کنید آقا ! مصدق مردی بزرگ و وارسته بود. او هرگز خواب و خیالی برای شما ندیده بود. در 25 امرداد بعد از کودتای شما، همه به او فشار آوردند که سلطنت را ملغی کند . ولی او این کار را با وجود آنکه می‌توانست نکرد. او و من به قانون اساسی ایمان داشتیم. قانون اساسی در روزی تصویب شد که من به دنیا آمدم. لذا هیچ گاه به این قانون مقدس پشت نکرده‌ام. شما زاهدی‌ها و هویداها را ترجیح دادید. شما هرچه رجل آزاده ی وطن پرست بود به زندان انداختید. شما و دستگاه شما ایران را از هر چه مرد بود خالی کردید.

دکتر صدیقی عصبانی شده بود و شاه این مطلب را دریافت و سکوت کرد. شاه پس از سخنان دکتر صدیقی گفت:‌گمان می‌کنم اگر ازشما دعوت به نخست وزیری کنم برای نجات کشور قدم به پیش خواهید گذاشت.

دکتر صدیقی با تامل پاسخ داد:‌ من برای نجات وطنم حاضرم جانم را و این دو پاره استخوان ناچیز را فدا کنم. ولی امروز باید دید چه چیز درخطر است. مملکت یامصالح گروهی؟ ‌اگر می‌خواهید که واقعاً مملکت به آرامش برسد و کار از این بدتر نشود، نخست باید خودتان گذشت کنید. باید از همه‌ی آن چیز‌هایی که با ناحق در 25 سال اخیر در ید مقام غیر مسوول مملکت یعنی شاه قرار گرفته بود گذشت کنید. باید از ثروتی که بی سبب در خزانه‌ی شخصی شاه گرد ‌آمده است گذشت کنید. باید از حمایت از مردان و زنانی که جز فساد وخیانت در این سال ها کاری نکرده‌اند گذشت کنید.

شاه که متوجه شده بود دکتر صدیقی تا حدودی ناراحت شده است سعی کرد با او رشته‌ی ارتباط را دوباره برقرار کند. لذا با تبسمی گفت:‌خب دکتر !‌شرط شما برای قبول نخست‌وزیری چیست؟‌

دکتر صدیقی پاسخ داد:‌البته من باید مدتی فکر کنم ولی به اعتقاد من اولین شرط برای آرام شدن کشور ، تشکیل شورای سلطنت و استراحت حضرتعالی است. شاه گفت:‌شورای سلطنت؟‌ آن هم در زمان حیات من؟ ‌مگر آدم زنده وکیل و وصی می‌خواهد؟‌ سپس درنگی کرد و افزود:‌ شما معتقدید که من باید از ایران بروم و شورای سلطنت تشکیل شود یا در ایران بمانم؟‌دکتر صدیقی پاسخ داد:‌مهم تفویض اختیارات شما به شورای سلطنت است. در کجا بودن شما چندان مهم نیست. مساله ي مهم وجود هیاتی است از سوی دولت نزد شما که در واقع کار رابط را بازی کند. همچنین لغو حکومت نظامی. شاه برآشفت و گفت:‌ می‌خواهید مرا کنترل کنید؟‌

دکتر صدیقی گفت:‌غرض کنترل بعضی از مفسدین است که امکان دارد اعلیحضرت را دچار خیالات ناصواب کنند و خدای ناکرده وضعی شبیه به 28 امرداد به وجود آورند.

سرانجام در آخرین و پنجمین ملاقات با شاه که در 7 دی ماه 1357 صورت گرفت دکتر صدیقی چند شرط برای قبول نخست‌وزیری مطرح کرد:

نخست اين كه شاه به منظور کنترل ارتش در ایران بماند و در صورت لزوم به جزیره‌ی کیش برود.

دوم اين كه شورای سلطنت تشکیل شود تا به امور مربوط به مقام سلطنت بپردازد و نقش رابط با شاه را ایفا کند.

سوم اين كه دارايی های خانواده ي سلطنتی به دولت بازگردانده شود و افسران ارشد ارتش که در سرکوب مخالفان دخالت داشتند محاکمه شوند.

سرانجام تنی چند از مشاوران ارتش معتقد بودند که صدیقی مرد این میدان نیست. نخست به دلیل این که سالخورده است ، دوم به علت پایبند بودن بیش از اندازه‌ی او به قانون و مهم تر اینکه نظامیان حاضر نبودند دستورات مردی را اطاعت کنند که روزگاری دست راست دکتر مصدق بوده و هرگز از این راه از رهبر ملی ایران روي برنتافته است .

شاه بر سر دو راهی قرار گرفته بود و نمی‌دانست آیا این خطر را بپذیرد و کشور را به دست مردی بسپارد که در 25 سال گذشته بزرگترین ناراحتی‌ها و شکنجه‌ و زندان را تحمل کرده بود یا پیشنهاد نظامیان را بپذیرد و ارتشبد اویسی را بر سر کار آورد.

شاه سابق هیچ کدام از این سه شرط را نپذیرفت و در نتیجه دکتر صدیقی نیز انصراف خود را از قبول نخست‌وزیری اعلام کرد.

پس از پیروزی انقلاب مهندس بازرگان از دکتر صدیقی برای شرکت در دولت موقت دعوت به عمل آورد که مورد قبول استاد قرار نگرفت.

بنابراین دکتر غلامحسین صدیقی را می‌توان یکی از برجسته‌ترین سیاستمداران تاریخ معاصر به شمار آورد که همیشه نام نیکش در تاریخ ایران خواهد ماند.پیام مردانی مانند صدیقی برای نسل امروز اين است که حتا در بدترین شرایط باید برای رسیدن به آزادی و دموکراسی مبارزه کرد . از ناملایمی‌ها نهراسید و ناامید نشد و پاکی و شرافت خود را حفظ نمود زیرا هر مبارز به سهم خود در ایجاد تحولات سیاسی و اجتماعی تاثیرگذار است و لازم نیست که انسان نتیجه ی تلاش هایش را در زمان زندگانی خود مشاهده کند . تاریخ بهترین داور است و هرگز اشتباه نمی‌کند.

و سرانجام دكتر غلامحسين صديقی در روز دوشنبه 29 اردیبهشت 1371 در تهران در گذشت. عشق ايران آنچنان در جان او ريشه داشت كه در آخرين لحظات و در زير چادر اكسيژن فرياد برآورد : پاينده باد ايران ! .... و سپس جان به جان آفرين داد .

صديقی آکنده از مهر مرز و بوم خود و به دنبال پژوهش در باره ی تاریخ و سرزمین ایران بود ، اما با گشاده‌رویی در برابر علم و فرهنگ نوین . او بزرگترین کاستی این ملت را چنین ترسیم کرد :‌

«بزرگترین عیب ما بی‌انصافی است. بی‌انصافی دردآوری درباره‌ی دیگران» و در جای دیگری نوشت:‌«جامعه‌ای شایسته‌ی بقاست که در آن انسان ارجمند و عزیز و گرامی باشد.»

منبع:‌ به نقل از کتاب " همه‌هستی‌ام نثار ایران "‌یادنامه ی استاد دکتر غلامحسین صدیقی به کوشش دکتر پرویز ورجاوند

No comments:

Post a Comment