Monday, August 5, 2013

منم عاشقی ازجنس بلور
بلوری نازک
همچوحباب
چون لمسم کنی ، مثل همیشه
مشتعل می شوم ، بی آنکه درهم شکنم
به سان مجسمه ای مرده و تاریک
که شمعی درونش مسکن گزیده است
 
آری ! پرستویم
پرستویی که پس ازکوچ زمستانیت
چون دلش را برای ساختن لانه ات برگزیده ای
به پاس انتخابت
به بیکرانی دریا ، مسرت بخش لحظه ها می شود
وچون طبلی عظیم
که در وادی اشتیاق کوبیده می گردد
تا آوازش همه را خبردار کند
که جانش شیفتۀ گلی است
که عطر خاطره اش ، شامه نواز
روزها و شب های فراقش گشته

ای آشنای خوبم
مرا لمس کن تا بشکفم
که شاید درخشکسال وجودم
خوشۀ شوق تو بروید

مرا لمس کن 
تا از تکه ای یخ
به جویبارهای جنون بدل شوم
وازغبار کاه به غبار ستاره
از هلالی ناقص به بدری کامل

مرا لمس کن
تا آن حادثۀ شگفت رخ نماید
و آن بوتۀ خشکیده
باردگربروید و گل دهد

کمک کن تا پرنده شکسته بالمان
در آسمان تو پر پرواز گشاید

بگذار اندیشه هایم که همه مدیون توست
به کبوتری تشنه مبدل گردد 
که سختی تیغ برّان برگلویش
کارگر نیفتد
بگذار به پاس عشق نابت
د رلحظه شهادتش
نام تو را زمزمه سازد و نجوای نهایتش
نام تو و عشق تو باشد
که قلب او ، بی حضور تو
مردابی بیش نیست
و اندیشه ای فراتر از عشق چیست ؟
 
پس ای خوب من
مرا با تمام وجودت مرا لمس کن
که سخت محتاج شکفتنم
ملکه سنجری زاده
 
استرالیا

No comments:

Post a Comment