Sunday, August 18, 2013

 
بهمن 1357- صدای هیچ سازی به گوش نمی‌رسید. فریادهای پیروزی گوش را كرَ می‌كرد. ناله تك تیرهائی كه از گلوی تفنگ‌های به غنیمت گرفته شده برمی‌خاست، در هیاهوی جمعیت پیروز گمُ می‌شد.
 "فلك را سقف شكافته بودند تا طرحی ن...و در اندازند!" ساز از چپ كوك شده بود، اما هنوز زخمه‌ای بر سینه‌اش ننشسته بود

چند لحظه پیش، آخرین تیرانداز پادگان عشرت‌آباد خود را تسلیم كرده بود. شاه چند هفته پیش رفته بود و حالا نوبت سلطنت بود!
از پنجره آسایشگاه خالی از سرباز
 مردم پتوهای طوسی رنگ را بیرون می‌انداختند، تفنگ‌های روغن خورده را از اسلحه‌خانه‌ها بیرون می‌كشیدند و بین جمعیت تقسیم می‌كردند، جیپ‌ها و زیل های(کامیون های ارتشی ساخت شوروی) پراكنده در پادگان را ، با اتصال سیم برق راه می‌انداختند، و آنها كه در سایه تیراندازها، خود را به قلعه‌های سقوط كرده سلطنت می‌رساندند، حتی از دستگاه‌های تلفن و كلیدهای برق هم نمی‌گذشتند. حرفه‌ای‌های انگشت‌شمار، جعبه‌های فشنگ و قوطی‌های سیاه و بلند نارنجك را به تفنگ ترجیح می‌دادند: یك تفنگ، اما چند فشنگ.
كار پادگان تمام بود و شكار از پای درآمده را می‌شد به آنها كه اشتهای دیگری داشتند واگذاشت و همراه آنها كه جعبه‌های مهمات را بار جیپ‌ها و زیل های روسی می‌كردند، راهی جبهه دیگری شد: باغشاه!
این آغاز، در سالهای پس از آن به چه سرانجامی می خواست بیانجامد؟ هیچکس نمی دانست!

باغ عشرت آباد مرا در خود غرق کرده بود. نه پای رفتن به باغ شاه را داشتم و نه اشتهای جمع كردن غنائم را…. خیابانهای كم عرض پادگان را چند بار تا انتهای باغ پیمودم. سالها از خیابان "سرباز" که مثل مار از کنار دیوارهای عشرت آباد عبور كرده و سر از جاده قدیم شمیران و پشت سینما مولن روژ تهران در می آورد عبور کرده بودم. یكبار هم در سال 50، نیمه شب، با چشم‌های بسته تا زندان موقت آن بدرقه شده بودم. نه طولانی، یک شب. ظهر آن روز "فیروز گوران" آن ماکسیم گورکی کیهان را در ارتباط با گروه "ساکا" گرفته بودند و من را به این بهانه که با او در کیهان زیر گوشی زیاد حرف زده بودم. نه آن سالها که از پشت سینما مولن روژ وارد خیابان "سرباز" می شدم تا به خانه بروم می توانستم از پشت دیوارها ‌و درخت‌های كهنسال، درون باغ عشرت آباد را ببینم و یا حتی آن را مجسم كنم و نه آن شب سال 50 از زیر چشم بند. اما بهمن 61 که بار دیگر با چشم بند، به همراه هاتفی و بسیاری دیگر، برای چند ساعتی به عشرت آباد برده شدم و غروب آن، همراه با هاتفی و بقیه آزاد شدم، باغ دیگر غریبه نبود. به آسانی توانستم از زیر چشم بند، آن را به یاد آورم. آن روز را که درهایش گشوده و فتح شد و امروز که دوباره درهایش بسته بود و ما را با چشم بند به آن می بردند.

****
جمعیت که کمتر شد به تنه یكی از درخت‌های تنومند پادگان تكیه دادم. گذشته‌ها مرا بیش از سرانجام آنچه در برابر چشمهایم می‌گذشت، به خود مشغول می‌كرد. روز مدت ها بود که از نیمه گذشته بود و خورشید بهمن ماه همراه با عمر یك حكومت خودكامه به مغرب نزدیك می‌شد تا با هم غروب كنند.
تابش زرد و بی جان خورشید كه به سختی از لابلای شاخه‌های عریان درخت‌های تنومند پادگان خود را به زمین می‌‌رساند، حریف سرمای زمستانی غروب نبود، گرچه آن زمستان به بهار طعنه می‌زد! و این شعار مردم حقیقت بود: به کوری چشم شاه، زمستونم بهاره!

درخت‌های باغ ریشه در اعماق خاك داشتند و شاخه ها ادامه ریشه ها. چنان که دست ها، ادامه زبان خاموش انسان اند. درخت های باغ عشرت آباد ظهور و سقوط دو سلطنت را دیده بودند و شاخه های آن، هنوز برای دیدن آینده سرک می کشیدند.
اهل "قجر"، در آن سالها كه باغ "عشرت‌آباد" خارج شهر تهران بود، گهگاه به رسم گردش و تفریح تابستانی در آن جمع می‌شدند. بعدها ، امین لشگرها و دوله‌های دست دوم و سوم هم بدان راه یافتند… حتی "رضاخان" نیز، در ابتدا اندیشه تبدیل این باغ به پادگان نظامی را نداشت، اما بعدها….


 "قمر" نخستین بار در همین باغ خواند، زمانی كه فقط 13 سال داشت. به دورانی که زنان ایران از زندگی در "اندرونی" ها به جان آمده بودند. سالهائی كه جهان آبستن حوادث بزرگ بود و روشنفكران ایران برای گشودن دروازه‌های ایران به روی جهان در حال دگرگونی، به جان می‌كوشیدند. سالهائی که عارف در تهران ترانه می‌سرود، كلنل‌تقی‌خان پسیان در مشهد سمبل استقلال ملی بود، میرزاکوچک خان و حیدرخان جان شیدا را در جنگل های شمال به کف گرفته بودند، شیدا آهنگ می‌ساخت، ملک الشعرا بهار، نیما و صبا در میانه راه بودند و …
او، وقتی در این باغ دهان گشود، جسارت نسل جدیدی از زنان ایرانی را همراه با شعر ملک الشعرا بهار فریاد زد: بلبل پر بسته ز كنج قفس درآ…

ای ایران، ای مرز پر گهر
خاکت سر چشمه هنر


حرفه‌ای‌ها، برای آخرین بار بقیه را فرا ‌خواندند تا برای سقوط باغشاه حركت كنند. بعد از ظهر نزدیک به غروب 21 بهمن 57 بود. همه یکدیگر را به آینده فرا می‌خواندند، اما من نمی توانستم دل از باغ و گذشته ها بکنم. به سالهای آغاز روزنامه نگاری ام بازگشته بودم و گاه از آن دورتر؛ سالهایی كه پسربچه‌ها هنوز به رسم سربازهای آلمانی دوران فاشیسم باید هر جمعه سرهایشان را با ماشین نمره 2 اصلاح می‌كردند و روی یقه یونیفورم طوسی رنگ مدرسه، یقه سفید پلاستیك می داشتند. یونیفورم‌ها را كه از جنس كازرونی و وطنی بود، از خیابان"ناصرخسرو" برایمان می‌خریدند. آنها كه دستشان به دهانشان نمی‌رسید، یونیفورم‌های گل و گشاد سهمیه بی‌بضاعت‌های وزارت فرهنگ را می‌پوشیدند! و آنكه یونیفورمش از جنس درجه 3 كازرونی نبود و یقه سفید پارچه‌ای به كتش دوخته شده بود، به یقین دست پدرش از بقیه پدرها درازتر بود! آنقدر دراز كه نان را از دهان دیگران در آورده و به خانه خود ببرد!
این، همان نتیجه ساده و كودكانه‌ای بود كه بعدها "فروغ" هم بدان رسید و با درد و سوز، آرزوی ظهور كسی را كرد كه بیاید و نان را تقسیم كند:

"من خواب دیده‌ام

كور شوم اگر دروغ بگویم

كسی می‌آید

كسی كه مثل هیچ كس نیست

و "نان" را تقسیم می‌كند

در آن سوی باغ، هنوز، گهگاه تیری به اشتباه و یا از سر شادی شلیك می‌شد. فریادهای اعتراض به آنكه شلیك نابجا كرده بود، رساتر از صدای تیر بود. همه می‌خواستند مطمئن باشند، كه دیگر مقاومتی در كار نیست!
در نهانخانه من اما، هیچ شلیكی نبود. سالهای گذشته بی شتاب مرور می شدند. سالهائی كه برای رفتن و یا بازگشتن از دبستان "مسعود سعد"، چند ده متر پائین‌تر از "سقاخانه آینه" در کوچه ظهرالاسلام شاه آباد، از زیر پنجره كِرم رنگ خانه آقای‌صبا، كه مشرف به كوچه ظهیرالاسلام بود، عبور می‌كردم. صبح‌ها، شاهد ورود آهسته و پاورچین خانم‌ها از لای در ورودی نیمه باز خانه بودم و ظهرها که از مدرسه به خانه باز می گشتیم، گاهی به خود اجازه می‌دادم از لای پنجره نیمه باز مشرف به كوچه، با کنجکاوی به درون اتاق سرک بکشم . آقای "صبا" که تازه از خواب برخاسته بود، اگر آرشه بر ویلن نمی‌كشید، سرگرم صحبت با دیگرانی بود كه به دیدارش آمده بودند و روی صندلی های چوبی لهستانی و یا روی قالی قرمز و گلدار کف اتاق نشسته بودند. از لای پنجره همیشه بوی خاصی بیرون می‌آمد كه نمی‌دانستم چیست! بعدها دانستم. آن بوی نه مطبوع و نه مشام آزار؛ نامش تریاک است.
خانم‌هایی كه، صبح از لای در به درون خانه خزیده بودند، ظهرها گفتگوكنان از خانه خارج می‌شدند. آنها شاگردان خیاطی و آشپزی خانم صبا بودند. مادرم، خانم "صبا" را می‌شناخت، یعنی نام و شهرتش را شنیده بود، اما از كار و بار آقای "صبا" خبر نداشت. نه مادرم نه دیگرانی كه از آن خانه برایشان تعریف می‌كردم. خودم هم بازیگوش‌تر و كم سن و سال‌تر از آن بودم تا بدانم، آن كه آرشه بر ویلن می‌كشد، كدام مقام را در موسیقی ایران دارد و چرا می گویند سازش آتش به خرمن برخی‌ها می‌زند. همانطور که نمی دانستم خانم "صبا" بهترین خیاط و آشپز آن سالهاست، تا آنکه بعدها دانستم مولف مشهورترین کتاب آشپزی و خیاطی است.

دهه چهل را به خاطر می‌آوردم. همان سالهایی كه نسل میانه – مانند همین سال هائی که نوجوانان و جوانان ایران سرود "ای ایران" را می خوانند و ترانه "یاردبستانی" را زمزمه- با زمزمه ترانه "مرا ببوس" در جستجوی گذشته خود و میهنش بود، تا هویتش را باز یابد. همه تاریخ خود و میهنش را یكجا طلب می‌كرد. سیاست، شعر، موسیقی و… با هم عجین بودند. نسلی كه نمی خواست حقایق نیمه و شرایط حاکم را پذیرا شود و در این راه چنان به استقبال تکرار تجربه های تلخ و مرگبار رفت که سر خود را در این راه بر باد داد. در آن سالها نیز، آنها كه بر مسند نشسته بودند، سایه‌های گذشته را با تیر زده می زدند. دهه پس از کودتای 28 مرداد را می گویم. از مرتضی ها سخن می گویم که یا تیرباران شدند، یا در کوچه ها به گلوله بسته شدند و یا از بیم شکنجه و شکست در کوچه ها سیانور جویدند.

درهمان سالهای ابتدای نوجوانی من بود كه چند جمعه، "قمر" را به رادیو آوردند و یا برای گفتگو به خانه اش رفتند و بر بالینش نشستند. این آخرین سالهای حیات او بود. سئوالی می‌كردند و پاسخی بغض آلود از او می گرفتند. فقط چند دقیقه می‌توانست حرف بزند… خیلی زود بغض راه گلویش را می‌بست و سپس می‌گریست. از گذشته ها بی خبر بودم و نمی دانم چرا؟، اما از گریه و گلایه او در همان سن و سال کمی که داشتم بغض می کردم . در آن گفتگوها که تهیه کنندگان برنامه جمعه های رادیو ایران هم میدانستند آخرین جملات را از دهان قمر می شنوند، هرگز نگفتند كه او كدام تصنیف ممنوعه را خواند و یا کدام كنسرتش در گراند هتل تهران به كدام مناسبت و در كنار كدام ترانه سرا و یا آهنگ ساز مغضوب رضاخان، برگزار شد که گرفتار تیر غضب رضاخان شد و صدایش ممنوع. دیگر اجازه ندادند در گراندهتل کنسرت بدهد. او به دیدار عارف در خرابه های تبعیدگاه همدان رفته بود و همین جرم برای فرمان رضاخان و خانه نشینی قمر کافی بود. چه رسد به آن که در گراند هتل نیز جسارت کرده و بخش دوم ترانه "مرغ سحر" ملک الشعرا را خوانده بود که شلیک مستقیمی بود به سوی رضا شاه:

راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی، وطن و دین بهانه شد
دیده ترکن
جور مالک، ظلم ارباب
زارع از غم گشته بی تاب
ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر زخون جگر شد
ای دل تنگ ناله سرکن
وز قوی دستان حذر کن
ساقی گلچهره بده آ ب آتشین
پرده دلکش بزن ای یار دلنشین
ناله بر آر از قفس ای بلبل حزین
کز غم تو
سینه من
پر شرر شد

در آن آخرین گفتگوهائی که از رادیو ایران پخش شد، چرا قمر می گریست؟ یاد عارف که با سگش "ببری" در خرابه های همدان زندگی را به پایان برد آتش به جانش می زد؟ و یا الکلی که در رگ هایش روان بود به آتشش می کشید؟
در سالهای دوران ریاست جمهوری خاتمی و وزارت مهاجرانی بر وزارت ارشاد که سیل کتاب به بازار آمد، خاطرات اسماعیل نواب صفا را هم در کنار خاطرات بسیاری که منتشر شده خواندم. او در بخشی از خاطراتش نوشت که قمر در سالهای آخر عمر، حتی برای گرفتن حقوق و یا مستمری که برایش در نظر گرفته بودند هم به رادیو نمی آمد، اوائل ماه، با چادر نماز می آمد به میدان ارک تهران و در آنجا، اطراف رادیو راه می رفت و ما که با خبر می شدیم مستمری اش را برایش می بردیم و در همان خیابان دراختیارش می گذاشتیم.

***
شایع بود كه در فقر زندگی می‌كند… و بعدها، خیلی زود، زودتر از آنكه من به سن و سالی برسم که بتوانم به گذشته وصل شوم، اعلام شد که قمر برای همیشه خاموش شد!
***
حالا من مانده بودم و باغ عشرت آباد و سقوط شاه و خاطره ها.
قمر، نخستین بار در همین باغ، كه حالا پادگانی سقوط كرده بود، خواند.

فاتحین غنائم را جمع می‌كردند و من اندوخته‌های گذشته‌ام را مرور...

در آستانه برگزاری جشن‌های 2500ساله شاهنشاهی، هر كس را كه حکومت كوچكترین تردیدی نسبت به او داشت، جمع می‌كردند. زندان های تهران آنقدر پر بود كه زندان پادگان عشرت آباد را هم موقتاً به كار گرفته بودند.
در آن سال ها و در اوج تسلط رژیم سلطنتی بر ایران، در همان توقف کوتاه شبانه در زندان عشرت آباد، نجوای شبانه برگ درخت‌ها را با گوش جان شنیده بودم و حالا باغ را در اوج شادی گُنُگ مردم از سقوط پادگان و استبداد می‌دیدم. این شادی می توانست پایدار بماند؟ هیچکس پاسخی نداشت. چه میدانستیم که آینده آبستن چه حوادث تیره ایست!

این باغ را یكبار هم فارغ از آن بگیر و ببندهای آغاز دهه 50 و سقوط آن در سال 57 در خاطر مجسم كرده بودم.
باغ عشرت‌آباد را در سال 53 و در جستجوی "قمر"، كه دیگر زنده نبود، كشف كردم. همان سالی که سرگذشت قمر همراه با گفتگوئی که با "مرتضی نی داوود" کرده بودم در روزنامه کیهان منتشر شد و تاکنون نه تنها کیهان لندن و سایت ها و وبلاگ های بسیاری بی اشاره به نام نویسنده و زمان و مرجع انتشار اولیه آن (کیهان پیش از انقلاب) آن را منتشر کرده اند، بلکه شنیده ام بی انصاف هائی اخیرا آن را تبدیل به نمایشنامه کرده و به روی خود نیآورده اند که از کجا آن را برگرفته اند!

****
سال 53 می‌خواستم بدانم "قمر" چگونه در سالهای دور خواننده شد و چه كسی برای نخستین بار دستش را گرفت. همین تلاشی که نسل امروز می کند تا از گذشته ها بیشتر بداند و به سالهای دورتر وصل شود. حاصل آن جستجو و تلاش و پرسش‌های مکرر، آدرسی بود كه هیچ نشانی از "قمر" و موسیقی نداشت: ریش تراش فروشی "رمینگتون" روبروی بانک ملی در خیابان فردوسی. ریش تراش فروشی و قمر؟

نخستین بار ، در سال های دورتر، سال آخر دبیرستان، از مرحوم "حسن یکرنگی" - که در جستجوی عکسش هستم تا شرح مختصری از زندگی عجیب او را بر حسب اطلاعات اندکی که دارم برایتان بنویسم-، شنیده بودم، كه سراغ "قمر" را باید از مرتضی خان نی داوود گرفت.
در سال 53 که نی داوود را دیدم، او دیگر نه با رادیو كار داشت و نه به تلویزیون راه. از کلیمی های ایرانی بود. همان ها که نباید اجازه داد کینه و نفرت از اسرائیل و نقشی که در سرکوب و جنایت در خاورمیانه داشته و دارد، روی سهم تاریخی آنها در هنر و بویژه شعر، رقص و موسیقی ایران پرده فراموشی بکشد. نه تنها نی داوود، که امثال دردشتی از میان آنها برخاستند، که می گویند هنوز خواننده ای نتوانسته به تسلط او بر موسیقی ایرانی "مرکب خوانی" کند!
پسر نی داوود در انتهای خیابان فردوسی، روبروی بانک ملی مغازه فروش ریش تراش "رمینگتون" را داشت!

می خواستم درباره قمر یک گزارش بنویسم. در جستجوی نشانی از قمر، درمیان انواع مغازه های کوچک صرافی و طلا فروشی، روبروی فروشگاه فردوسی، نمایندگی ریش‌تراش "رمینگتون" كوچكترین آنها بود. دالانی بود باریک در زیر پله های یک ساختمان باقی مانده از دهه 1320 و شاید هم قدیمی تر. مالك دندان گِرد، با یك در ورودی نیم متری، آنرا تبدیل به مغازه كرده بود. چنان کوچک و باریک که به سختی دو خریدار در آن جا می گرفتند.

بالكن قدیمی‌ترین و در حقیقت تنها خانه قدیمی باقیمانده در آن ضلع خیابان فردوسی، روی سر مغازه، نقش سایبان را داشت. پس از چند مغازه كوچك و تنگ دهان دیگر که به پسته دهان گشوده می ماندند، درب بزرگ و آهنی خانه ای قدیمی قرار داشت كه همیشه بسته بود. می گفتند این خانه نیست، بلکه انبار كالا است. گهگاه هنگام عبور از آن پیاده رو، دیده بودم که درهای آهنی آن مثل فك یك اسكلت از هم باز می‌شدند و از درون آن کالاهای انباری را بیرون می آورند.

آن سوی خیابان، بانك "رهنی"، فرش، حلقه طلای عروسی بیوه زنان و مردان غم زده و مقروض را گرو می‌گرفت و برای مدتی پول قرض می داد، تا اجاره عقب افتاده خانه را بدهند و یا جهیزیه برای دختر دم بخت تهیه كنند. چرخ خیاطی"سینگر" مادرم، که بخشی از جهیزیه او بود، سرانجام در یكی از همین رهن گذاریها ناپدید شد!
مالك آن مغازه كوچك "رمینگتون" مالك آن خانه قدیمی هم بود یا نه؟ نمی‌دانم، اما بعدها دانستم که آن خانه قدیمی، در سالهای طلائی آزادی احزاب و مطبوعات که سرانجام 28 مرداد چنگ به گریبانش انداخت کلوپ حزب توده ایران بوده است. دانستم "مظفر فیروز" معاون قوام السلطنه نخست وزیر، در همین كلوپ در جشن حزب توده ایران شركت كرده بود. دیدار و حضوری تاریخی كه تحلیل و تفسیرهای گوناگونی را با خود به همراه آورد. می‌گفتند، روزهای میتینگ از روی همان بالكن قدیمی كه حالا چتر حفاظ مغازه كوچك پسر مرتضی خان نی داوود شده بود، رهبران حزب و شورای متحده كارگری برای مردم سخنرانی می‌كردند. روزگاری كه جوانان عضو حزب، پیراهن سفید می‌پوشیدند و آستین‌های آن را تا آرنج، چند "تا" بالا می‌زدند، تا دیگران بدانند عضو حزب هستند، و پا به سن‌ها نیز روزنامه "رهبر" را چنان در جیب می‌گذاشتند كه نام روزنامه به چشم رهگذران بیاید. سالهای شكست محاصره استالینگراد و پیروزی ارتش سرخ بر ارتش هیتلری و…..

***
من در جستجوی قمر و گزارشی که از زندگی او می خواستم بنویسم به مغازه "رمینگتون" پسر نی داوود رسیدم.
"مرتضی‌خان نی‌داوود" چهارشنبه‌ها، برای چند ساعت، سری به مغازه كوچك پسرش می‌زد. به دشواری از لای در عبور می کرد و روی چهارپایه ای که درانتهای مغازه بود می نشست. گهگاه دوستانش كه از حضور ثابت چهارشنبه های او در این مغازه اطلاع داشتند به دیدارش می‌آمدند. سخت راه می‌رفت و آهسته. گرد پیری و کهنسالی بر سر و صورتش نشسته بود. آهسته عصا را به زمین می‌گذاشت و از آن آهسته‌تر، قدم‌ها را جابجا می‌كرد. سرصحبت ما خیلی زود باز شد.
ابتدا می‌خواست در چند كلام کوتاه و از آن دست كه اغلب در رادیو بر زبان می‌آمد گفتگو را به پایان ببرد، اما شاید ابراز آشنائی‌ام با موسیقی ایرانی، رفت و آمدم به خانه "حسین یكرنگی"، که او را "بابا یکرنگی" صدا می کردند، تنگی مغازه و پیله من برای سردرآوردن از گذشته‌ها و یا هر دلیل دیگری، حاضر شد، مرا به خانه‌اش دعوت كند.
خانه قدیمی سازش در یكی از كوچه‌های فرعی قلهک شمیران بود. کوچک و جمع و جور، با یک حیاط پر از گلدان های شمعدانی قرمز و یک بهارنارنج بزرگ، که در گلدانی بزرگ و گلی داخل راهرو و رو به آفتاب به ناز خرامیده بود. از هر كس كه یادگاری داشت به دیوارهای سالن، راهروها و… سپرده بود. چند تار قدیمی، روی دیوار سفید و عریض اتاق پذیرایی، این مصرع از یك غزل حافظ را كه به خطی زیبا و نستعلیق نوشته شده بود در بغل گرفته بودند:

"نه عمر خضر بماند و نه ملك اسكندر"

دیوار روبرو در تصرف عکس هائی بود که بزرگترین آنها عکس قمر بود.
عكسی به رسم یادگار، از او و خانه‌اش گرفتم و سپس استكان كمر باریك چای را به نیت رفع خستگی سركشیدم. برایم از آن غروب پائیزی گفت كه "قمر" را دیده بود. شاید این برای نخستین بار بود که سفره خونین دل خویش را، اینچنین پیرانه سر باز می کرد:

- عروسی یكی از بزرگان بود. پائیز بود، اما همه برگها نریخته بودند. در آن سالها، پائیز فصل عروسی و كسب و كار ما بود. هرجا شادی بود، سراغ ما می آمدند. به خیابان سیروس. و یک دسته ساز زن و خواننده می خواستند.
آن روز روی بالكن مشرف به باغ "عشرت‌آباد"، من و چند نفری كه همراه خودم برده بودم، روی صندلی‌های لهستانی، كه در سه كنج بالكن چیده بودند، رنگ می‌گرفتیم و جوانی، كه ته صدائی داشت، تقلید زنانه می کرد و روحوضی می‌خواند. باغ روبرویمان بود و اتاق ها پشت سرمان. عروسی مردانه و زنانه بود. زنها در اندرونی جمع بودند و برای خودشان شادی می‌‌آفریدند و مردها زیر درخت های انتهای باغ مشغول میگساری. ما هم چند پیاله‌ای سر كشیده بودیم.
بعد از شام‌، زنهای اندرونی کمی ساكت شده بودند و جمع مردهای آخر باغ بیشتر. عده‌ای خود را به آخر باغ رسانده بودند. بساط دود و دم راه افتاده بود. پشت سرمان، زنها که تازه از جمع کردن سفره و ظرف ها خلاص شده بودند دست می‌زدند و به نوبت، هركس هر هنری داشت را رو می‌كرد. این رسم همه عروسی‌ها بود و ما هم به رسم عادت، خودمان را با شعری كه در قسمت زنانه می‌خواندند هماهنگ می‌كردیم و پنجه به تار می‌بردیم و یا ضرب می گرفتیم. چه می‌زدیم؟ اهمیت نداشت، كسی گوشش آنقدر تیز نبود كه بداند چه می‌زنیم، فقط باید صدایی از ساز در می‌آمد.
در فاصله همین ساز زدن‌ها، اغلب به كسانی كه همیشه با خودم به مجالس عروسی و ختنه سوران و جشن بزرگان می بردم ردیف‌ها را یادآوری می‌كردم و مركب نوازی را یادشان می‌دادم! آنشب هم كار به همین روال پیش می‌رفت. در اندرونی، یكی از زنها چادری به کمرش و یک بالشت روی شکمش بسته بود و ادای زنان حامله را درمی آورد و می خواند:
"خاله رو، رو... عدس پلو، رشته پلو، خاله جون ششماهه داره..." و بقیه دست می زدند و می خندیدند. ما از همان گوشه بالکن با رقص و خواندن او با ساز همراهی می‌كردیم. همه زن ها از خنده روده بر شده بودند. از لای در، گهگاه نگاهی به اندرون می‌انداختم. بالشت کمی بزرگ بود اما آن را با چادر نماز خوب روی شكم بسته بود، و شده بود یک زن پا به ماه. درست مثل زنهای پا به ماه، پهلو به پهلو می‌شد و راه می رفت. بعد از تصنیف و نمایش "خاله رو، رو" زنها كمی آرام شدند. شیرینی و چای ومیوه به هم تعارف می‌كردند.
رو كردم به باغ كه باعث گله و دلخوری مردها نشویم. یک چهارمضراب تند را شروع کردم. اما در آنجا هیچكس گوشش به ما نبود، پیش از شام عرق "جمشید" هوش از سرشان برده بود و حالا هم دود و دم ته باغ. خواستم دومین رنگ ضربی را بزنم كه یادشان بیافتد، ما هم هستیم. هنوز ساز را كوك نكرده بودم كه خانمی با چادر نماز سفید از اندرونی بیرون آمد و زیر گوش من گفت، "دختر خانمی می‌خواهد بخواند ، برایش می‌زنید؟"
همیشه، در عروسی ها داوطلب خواندن زیاد بود؛ ما هم عادت داشتیم دل كسی را نشكنیم؛ فقط نمی‌دانستیم چه می‌خواهد بخواند كه همراهیش كنیم. كوك ساز "همایون" بود. به آن خانم گفتم، هر چه می‌خواهد بگو بخواند، ما می‌زنیم. بار دیگر رو كردم به باغ، منتظر صدائی از اندرون بودم تا همراهی كنیم. زن‌ها همچنان سرگرم حرف زدن بودند و خنده‌های بلند مردها نیز گهگاه از لابلای درخت‌ها به گوش می‌رسید.
بارها برای عروسی و میهمانی بزرگان به باغ عشرت‌آباد دعوت شده بودم، برای عروسی، مولودی و ….. اما هرگز حال آن شب را نداشتم. پائیز غم‌انگیزی بود و من به جوانی و سوز عشق که هنوز برایم ناآشنا بود فكر می‌كردم، ازمجلسی كه در آن قدر ساز را نمی‌شناختند خوشم نمی‌آمد. اما چاره چه بود، باید گذران زندگی می‌كردیم. چنان ساز را در بغل ‌فشرده بودم كه گوئی زانوی غم را بغل كرده‌ام. نمی‌دانستم چرا آن كسی كه قرار است در اندرونی بخواند صدایش در نمی‌آمد. در همین حال و انتظار بودم كه دختر 13- 14 ساله‌ای از اندرونی بیرون آمد. حتی در این سن و سال هم رسم نبود كه دختران و زنان اینطور بی پروا در مجالس از اندرونی بیرون بیایند. پیراهنی آبی رنگ به تن داشت كه بلندی آن تا پائین زانوهایش بود. جوراب سفید و سه ربعی كه به پا داشت آنقدر بلند نبود تا به لبه پیراهن برسد. سفیدی ساق پاها كه بین جوراب و پیراهن خودنمائی می‌كرد، در همان نگاه اول، نگاهم را دزدید.
آمد كنار من ایستاد. ابتدا فکر کردم حامل پیغامی از اندرونی است. چشم به دهانش دوختم و پرسیدم: چه كار داری دخترخانم؟
گفت: می‌خواهم بخوانم،
گفتم، اینجا یا اندرونی؟
گفت، همینجا!
نمی‌دانستم چه بگویم. دور و بر را نگاه كردم، كسی نبود که اعتراضی باشد. به اندرونی نگاه كردم. چند زنی كه سرشان را بیرون آورده بودند، گفتند "بزنید، می‌خواهد بخواند!"
رو كردم به دختر كه كنارم ایستاده بود و گفتم:
كدام تصنیف را می‌خوانی؟
بلافاصله گفت:
"تصنیف نمی‌خوانم، آواز می‌خوانم!"
به بقیه ساز زن ها نگاه كردم كه زیر لب پوزخند می‌زدند. رسم ادب در میهمانی‌ها، آنهم میهمانی بزرگان، رضایت میهمان بود. اصلاً نپرسیدم، چیزی هم از دستگاه‌ها می‌داند یا خیر. فقط پرسیدم
- اول من بزنم و یا اول تو می‌خوانی؟
- گفت:
- تار شما برای كدام دستگاه كوك است؟
- پنجه‌ای به تار كشیدم و پاسخ دادم:
- همایون
- گفت:
- پس، شما اول بزنید!
با تردید، رنگ و درآمد كوتاهی گرفتم. دلم می‌خواست زودتر بدانم این مدعی چقدر تواناست. بعد از آخرین مضراب درآمد، هنوز سرم را به علامت اجازه شروع بلند نکرده بودم که در آمد را از چپ شروع كرد. تار و میهمانی را فراموش كردم، چپ را با تحریر ریز و به هم پیوسته شروع كرده بود. تا حالا چنین سبك و صدائی نشنیده بودم. صدایش زنگ مخصوصی داشت. باور كنید پاهایم سست شده بود. تازه بعد از آنكه بیت اول غزل را تمام كرد، متوجه شدم دستم روی تار خشک شده و از ردیف عقب افتاده‌ام:

"معاشران! گره از زلف یار باز كنید
شبی خوش است، بدین قصه‌اش دراز كنید!
میان عاشق و معشوق، فرق بسیار است.
چو یار ناز نماید، شما نیاز كنید"

بقیه ساز زنها هم، مثل من، گیج و مبهوت شده بودند. جا برای هیچ سئوالی و حرفی نبود. تار را روی زانوهایم جابجا كردم و آنرا محكم در بغل فشردم. هر گوشه‌ای را كه مایه می‌گرفتم می‌خواند:

وای از آن پرده که آتش به دل و جانم زد!
….
خنده‌های مستانه مردان در انتهای باغ قطع شده بود. یكی یكی از زیر درخت ها بیرون آمده بودند. از اندرونی هیچ پچ و پچی به گوش نمی‌رسید. نفس همه بند آمده بود. هیچ سخنی نداشتم كه شایسته‌اش باشد. فقط گفتم:
- اگر تا صبح هم بخوانی می‌زنم! و در دلم اضافه كردم " تا پایان عمر برایت می‌زنم".
آنشب، باز هم خواند. هم آواز، هم تصنیف. وقتی خواست به اندرونی باز گردد. گفتم:
- می‌خواهی بیایی خانه من، تا ردیف‌ها را كامل كنی؟"
گفت:
- باید بپرسم.
وقتی صندلی‌ها را جمع‌و‌جور می‌كردند و ما آماده رفتن بودیم، با شتاب آمد و گفت:
- آدرس خانه را برایم بنویسید.
و تكه كاغدی را با یك قلم مقابلم گذاشت. اسمش "قمر" بود و شد "قمر" زندگی ام.
چند هفته بعد، یک روز، کنار دیوار، سینه کش آفتاب نشسته بودم و به تار ور می رفتم که ناگهان وارد حیاط خانه شد. بند دلم پاره شد. گفت که آمده تا ردیف ها را شروع کنیم. و ما كار را شروع كردیم؛ بسرعت هرچه را می‌زدم و می‌گفتم یاد می‌گرفت. هفته‌ها به ماه‌ها و ماه‌ها به سالها رسیدند. او بسرعت محبوب‌ترین و مشهورترین خواننده زن ایران شد. هر چه را می‌دانستم از جان مایه گذاشتم و یادش دادم. او قدرشناس بود و من شیفته او.
یك شب در "گراند هتل" تهران كنسرت می‌داد. من در ردیف اول نشسته بودم. تصنیفی را می‌خواند كه آهنگش را من ساخته بودم و بعدها در هر محفلی سرزبانها بود. تصنیف را مرحوم بهار سروده بود و من رویش آهنگ گذاشته بودم. حتماً شما شنیده‌اید: "مرغ سحر" را می‌گویم!
آنشب در كنسرت"گراند هتل" وقتی این تصنیف را می‌خواند آه از نهاد مردم بلند شده بود. در اوج شهرت و تحریر آوازی كه در پایان تصنیف خواند، ناگهان فریاد كشید "جانم فدایت، مرتضی خان" و این نهایت سپاس و محبت او نسبت به كسی بود كه آنچه را از موسیقی ایران می‌دانست، برایش در طبق اخلاص گذاشت. تازه گلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب!

نفس باد صبا مشُك فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
زین تطاول كه كشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره‌ زنان خواهد شد.
...
نی داوود، آن روز همه چیز را گفت، مگر یک چیز را، که گفتن هم نداشت. از همان شب که در عشرت آباد قمر را دیده بود، عاشق او شده بود و تا آن لحظه که پیرانه سر از قمر برایم تعریف کرد هم عاشق او بود، گرچه قمر رخ در نقاب خاک کشیده بود. (14 مرداد 1338- یعنی در سالگرد فرمان مشروطیت!)

***
همهمه جمعیت فرو نشسته بود. غنائم تقسیم شده بود. درهای پادگان عشرت‌آباد برخلاف همه سالهایی كه از پشت دیوار آن عبور می‌كردم، باز بود و هیچ كس از دیگری نمی‌پرسید كجا می‌روی و یا از كجا می‌آئی؟
غروب خورشید نزدیك می‌شد. باید با گذشته‌ها وداع می‌گفتم و به استقبال آینده می‌رفتم: جدال و تیراندازی در اطراف شهربانی و كمیته مشترك شهربانی و باغشاه. کار هنوز تمام نشده بود. آنها كه در جستجوی جعبه‌های مهمات و مسلسل كالیبر56 انبارهای پادگان عشرت‌آباد را زیرورو كرده بودند، هنوز مرا به همراهی فرا می‌خواندند.
باید باغ عشرت‌آباد را پشت‌سر می‌گذاشتم. و با "قمر"، "مرتضی‌خان"، "صبا"، قلهک، "سقاخانه آینه" و … وداع می‌كردم.

***
روی بام بانك"رهنی" مسلسل كار گذاشته بودند و بطرف شهربانی تیراندازی می‌كردند. پدر "رضائی"ها كه چند پسر مجاهدش در زمان شاه كشته شده بودند، از پشت میكروفن مسجد كوچك كنار ساختمان کلوپ قدیمی حزب توده ایران كه بالكنش حفاظ مغازه كوچك پسر"مرتضی‌خان نی داوود" بود، خطاب به تك تیراندازان داخل كمیته مشترك فریاد می‌كشید: "تسلیم شوید، كار تمام است. خودتان را به كشتن ندهید."
غنیمت جمع كن‌ها، در كوچه‌های اطراف شهربانی پناه گرفته بودند. آرامش درونی من، بعد از سقوط پادگان عشرت‌آباد، بار دیگر جای خود را به خشم و خون فتح کمیته مشترک داده بود. آخر، قرار بود كسی بیاید و "نان را تقسیم كند"! نه آنکه بار دیگر پادگان عشرت آباد زندان شود و نان مردم آجر!
پیكر غرقه در خون دو جوان كه با رگبار آخرین مسلسلچی پشت بام شهربانی، كشته شده بودند را، میان ملحفه پیچیده و از بام بانک رهنی به داخل مسجد آوردند. از ملحفه سفید همچنان خون می‌چكید….
دلم می خواست چند بیت آن تصنیف بهار را كه "قمر" در گراند هتل خوانده بود زیر لب زمزمه کنم:
زآه شرر بار،
این قفس را
برشكن و زیر و زبر كن
ظلم، ظالم،
جور صیاد
آشیانم، داده بر باد

نه در آن لحظات سقوط پادگان عشرت‌آباد و نه در آن لحظات محاصره شهربانی و كمیته مشترك، حتی برای لحظه‌ای هم تصور نكرده بودم كه بار دیگر، آن باغ، پادگان خواهد شد و تصنیف"مرغ سحر" بهار سرود ملی پیر و جوان میهنم و من نیز بار دیگر آن را زمزمه خواهم کرد.
***
هنوز، فریاد كلاغ‌ها برفراز درخت ها، در هر پائیز و زمستان مرا همراه خود به باغ عشرآباد می برد. به آخرین لحظات دیدار با مرتضی خان نی داوود که حرف از قمر را با انگشت های لرزانش از گوشه چشم پاک کرد. "مرتضی‌خان نی داوود" برای همیشه خاموش شد اما تارش همراه با شعر بهار و صدای قمر جاودانه.
-----
این مطلب و مطالب دیگری که در این فیسبوک منتشر شده را در صفحه من نیز می توانید بخوانید. از روی لینک زیر:

 
این مطلب را در صفحه من با آدرس زیر هم می توانید بخوانید:
http://www.youtube.com/watch?v=HmWUwSIrnus
https://www.facebook.com/pages/Ali
 

No comments:

Post a Comment