Friday, August 2, 2013

بیوگرافی فرحدخت عباسی طالقانی پوران


کسی باشد که حرفـــــــــم را بفهمد با دل و جانش
پرســــــتوی دلــــــــم راحت بخوابد توی دستــــانش

دلم می خواهد او چیــــــــزی شبیه برف و مه باشد
و جنس دستـــــــــهایش از هــــــــوای پاک ده
فرحدخت عباسی طالقانی در سال 1312 در تهران متولد شد. وی خواهرزاده روحبخش (آوازخوان اواخر دهه 20 و اوایل دهه 30 هجری خورشیدی) بود که به وسیله او جذب آوازخوانی شد.
پوران پس از اینکه تحصیلات متوسطه را در دبیرستان اسدی تهران به اتمام رساند، وارد هنرستان عالی موسیقی شد و از شاگردان عباس شاپوری (آهنگساز) گردید و در سال 1330 کار خوانندگی را با نام بانوی ناشناس آغاز کرد و در سال 1331 وارد رادیو ایران شد.
پوران پس از ازدواجش با عباس شاپوری که ترانه ساز بسیاری از آفرینش های او بود، با نام بانو شاپوری شناخته شد و به فعالیت هنری خود ادامه پرداخت. اما پس از جدایی از او نام هنری پوران را برای خود برگزید.
پوران پس از زمانی توانست وارد برنامه گلها شود، ولی فعالیت های او بیشتر ترانه خوانی بود. او در سال 1339 وارد کار سینما شد و در چندین فیلم بازی کرد.
پوران بعدها با حبیب روشن زاده (مفسر ورزشی) ازدواج کرد و همچنان با نام پوران فعالیت های هنری خود را ادامه داد. حاصل ازدواج او با روشن زاده، دو فرزند به نام های امید و آرزو بود.
پوران در دهه 30 هجری خورشیدی، یکی از نامی ترین آوازخوانان ایران بود و برای یک دهه کامل و شاید هم بیشتر، یکی از بی رقیب ترین آوازخوانان ایران به شیوه خود بود و توانست شهرت خود
آنها که دستی توانا در ترانه سرائی و آهنگسازی داشتند و دارند، هرکجا از خاطرات خود گفته و نوشته اند، وقتی به پوران رسیده اند، بدون لحظه ای تردید از استعداد کم نظیر او برای اجرای تصنیف و ترانه، گوش تیز او برای گرفتن سیلاب های ترانه و آهنگ و آشنائی کامل او به ضربآهنگ ها یاد کرده اند. ریتم را خوب می شناخت و استادانه نیز مراعات می کرد.
او پس از انقلاب اسلامی، همچون بسیاری از آوازخوانان از ایران خارج شد. او در اوایل سال های 60 به بیماری سرطان مبتلا شد . هنگامی که بیماری به اوج خود رسیده بود، به ایران بازگشت و در سال 1369 هجری خورشیدی درگذشت و در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد
پوران و عباس شاپوری
آتش نشانی (همراه با ویگن) - از من تو بگذر (همراه با ایرج) – اسب سفید (همراه با ویگن) - اشکم دونه دونه – اگه می شه برگرد – امروز و فردا – تک درخت – چشمه – حالیته – دست نزن – دستی نگیرد دست من – دیده چون روی تو ندیده (همراه با عارف) - راستی چه زود می گذره – زندگی، آی زندگی – شب بخیر (همراه با منوچهر سخایی) – شب می آی (همراه با منوچهر سخایی) - شکوفه ها – شب می شه صبح می شه – عاشقی بد دردیه – فرار از سرنوشت – فرشته من - کمتر زن شانه (همراه با ویگن) – کیجا (همراه با ویگن) - کیه کیه در می زنه – گل اومد بهار اومد – گلی جان – گیسو طلا (همراه با ویگن) – مرا یاد و تو را فراموش (همراه با ویگن) - ملا ممد جان – می گردم دور دنیا – نشناخته – نیلوفر – واه چه بلایی ای دل – ویرون بشی ای دل – همسایه (همراه با ویگن) - همصدا – یارم شو (همراه با عارف)
فیلمنگاری:

آقای قرن بیستم – اشک ها و خنده ها - اول هیکل ـ بیقرار - حاتم طایی - دنیای پول - ستارگان می درخشند ـ طلای سفید – طوفان بر فراز پاترا - عمو نوروز ـ گدایان تهران - گرگ های گرسنه ـ لاله آتشین



گوشه و کنار:

از پوران ترانه های بسیاری باقی مانده است، اما حیف است اگر از ترانه ای (زندگی آی زندگی) یاد نشود که می گویند پوران تا آخرین دورانی که هنوز می توانست زمزمه کند، هرگاه می شد و می خواست آن را با نفسی که بیرون می آمد و کوتاه بود زمزمه می کرد .
از این اجرا، می گویند ضبطی وجود دارد که پوران دیگر نفس خواندن بلند آن را ندارد، اما چنان مسلط آن را می خواند که به گله ای آهنگین می ماند

پوران در انزوا و تنهای

انقلاب که شد بسیاری از هنرمندان نیز در میان خیل ایرانیانی که از وطن گریختند، هر یک از گوشه ای فرا رفتند. سال‌ها پس از انقلاب اما خبری از پوران نبود. در داخل ایران که اجازه‌ خواندن نداشت و در خارج هم نامی از او شنیده نمی شد. رستگارنژاد هم که سال‌ها پیش از وقوع انقلاب اسلامی از ایران به آمریکا مهاجرت کرده بود از عواقب این رویداد در امان نماند: «تا پیش از انقلاب من فقط فعالیت‌های هنری داشتم و در دانشگاه صحبت می‌کردم و ساز می‌زدم. ولی وقتی ماجرای گروگان‌گیری پیش آمد، من اصلاً دهانم را نمی‌توانستم باز کنم و راجع به فرهنگ مملکتی صحبت کنم که گروگان ‌گرفته. طبیعی‌ است که به ناچار این کار را کنار گذاشتم. شاگردهای خود من علیه من در دانشگاه صحبت کردند که من اصلاً مات ماندم.

در یک چنین شرایطی من به‌هیچ وجه نمی‌توانستم دیگر فعالیت کنم. این بود که گذاشتم کنار. رفتم برای اولین بار، که برای آخرین بارم هم بود، یک بیزینس باز کردم. خواربارفروشی ایرانی که اصلاً نمی‌دانم چه طور شد این فکر به سرم زد.»

همین خواربار فروشی محلی می شود برای دیدار مجدد پوران و رستگار نژاد: « من دوستی دارم به نام دکتر صادقیان که سنتور هم می‌زند و در واشنگتن دی سی است. دکتر صادقیان یک روز با یک خانمی آمد تو. خانم عینک زده بود. من دیدم فرشته، خانمش نیست. دیدم این خانم دارد لبخند می‌زند و آمد طرف من. تا عینک‌اش را برداشت، دیدم پوران است.

بغل کردیم همدیگر را، بوسیدیم و بردمش دفتر نشستیم و شروع کردیم به صحبت کردن. گفت ناصر من و عباس به تو بد کردیم. اما من الان به تو احتیاج دارم. آمدم اینجا و می‌خواهم کار کنم. گفتم من سال‌هاست که دیگر ترانه نمی‌سازم و اصلاً توی این برنامه‌ها نیستم. گفت نمی‌شود، تو باید این کار را بکنی. صادقیان هم اصرار که حالا امشب بیا خانه‌ ما، آنجا می‌نشینیم صحبت می‌کنیم. آن شب رفتیم که گفت من احتیاج به تو دارم و می‌خواهم بروم لس‌آنجلس، آنجا شروع کنم به کار کردن و فقط تو را دارم.
 

من دلم سوخت. دوباره همه چیز را فراموش کردم و گفتم من را یک شب به حال خودم بگذارید. بعد همان شب رفتم توی اتاق و نشستم و یک ترانه برایش ساختم که باور کنید اینجا بچه‌ها هی می‌گفتند بدهید به فلانی بخواند. گفتم نه. این را من برای پوران ساختم و برای پوران هم می‌ماند. دو روز بعدش یک ترانه دیگر برایش ساختم. آهنگ و شعر. او با یک دست پر رفت لس‌‌آنجلس. وقتی رفت لس‌آنجلس، نمی‌دانم آنجا چه شد که از او استقبالی نشد. در حالی که باور کنید من می‌گفتم حتماً برود لس‌‌آنجلس، این کافه‌چی‌ها او را می‌گذارند روی سرشان. نمی‌دانم. شاید در کشمکش جدایی با روشن‌زاده بود یا ناراحتی از ماجرای پسرش داشت.»

مرگ ناگهانی پوران

آنگونه که رستگارنژاد می گوید، پوران با ناامیدی تمام به ایران باز می گردد:« در یک چنین شرایطی این طفلکی پا شد رفت ایران. موفق هم نشد، از روشن‌زاده هم جدا شد و رفت ایران. دیگر من از او تا پنج شش ماه، یکسالی خبر نداشتم. فقط یک بار اینجا روحانی را دیدم که گفت با گوگوش رفتند هم اتاق شدند. یکجا باهم زندگی می‌کنند. بعد خبر شدیم که پوران مریض است. تا یک روزی یک آقایی، زنگ زد و گفت من فریدون توفیقی هستم. گوینده رادیو بودم و از این حرف‌ها. گفت من یک خبر بد برای شما دارم. پوران دیشب فوت کرد. شما نمی‌دانید من چه حالی شدم...»
 

اما بشنوید از عباس شاپوری همسر نخست پوران پس از جدائی از او:«عباس رفت یک خانمی را پیدا کرد که صدایی هم داشت. ولی پوران کجا، او کجا. من حتی اسم این خانم را هم یادم نیست. عباس به من گفت من از تو می‌خواهم برایم ترانه بسازی و من بدهم این خانم بخواند. یادم هم نمی‌‌آید چه ترانه‌ای ساختم. این خانم هم خواند، ولی گویا جلوه نکرد. فقط می‌دانم پوران شروع کرد با دیگران کار کردن و اسمش را هم عوض کرد و به‌ جای خانم شاپوری گذاشت پوران و بعد از این و از آن می‌خواند. دیگر بعد از آن از من پوران نخواند. یعنی من هم دیگر ایران نبودم.»

پوران در عزای فرزند مرگی دروغین

شهریار، فرزند مشترک عباس شاپوری و پوران، پس از جدائی آن‌دو به لس آنجلس می‌رود. پوران اما گویا از پسر پس از سفر به آن دیار سرخورده می شود. ناصر رستگارنژاد می‌گوید پوران ضمن صحبت هایش با من از پسرش هم گفت: «هرچه به او گفتم مادرِ تو یک زن مشهوری است. چرا می‌خواهی اسم من را خراب کنی؟ شهریار رعایت من را بکن. دیدم بچه‌های دیگر من را هم که از روشن‌زاده دارم، دارد آن‌ها را هم خراب می‌کند. این بود که به او گفتم برای ابد باید بروی و من را دیگر نبینی و رفتم یک ختم هم گرفتم سیاه پوشیدم و گفتم شهریار مرده. همه هم باور کردند


 

No comments:

Post a Comment