iran poetry stories poems lorish culture lorestan folklore folklorish ideas culture golha music
Wednesday, August 28, 2013
Tuesday, August 27, 2013
گل ِ بارون زده
ای گلِ شکســته ســاقه گل پـرپـر
کـه بـه یـاد هجـــرت پـرنده هایی
تـوی یاس مُبهـم چشـمات میبینم
کـه بفکـر یـه سـفـر بـه انتـهایی
سـر به زیرِ دل شکسـته نازنیـنم
اگه سادسـت واسه تو گذشتن از من
مـرثیه سـر کن بـرای رفتـنِ من
آخــه مـرگه واسـه من از تـو گذشـتن
شاعر ايرج جنتی عطائی
آهنگ ساز سیاوش قمیشی
تنظیم : اندی
ای گلِ شکســته ســاقه گل پـرپـر
کـه بـه یـاد هجـــرت پـرنده هایی
تـوی یاس مُبهـم چشـمات میبینم
کـه بفکـر یـه سـفـر بـه انتـهایی
سـر به زیرِ دل شکسـته نازنیـنم
اگه سادسـت واسه تو گذشتن از من
مـرثیه سـر کن بـرای رفتـنِ من
آخــه مـرگه واسـه من از تـو گذشـتن
شاعر ايرج جنتی عطائی
آهنگ ساز سیاوش قمیشی
تنظیم : اندی
شیر زنان تاریخ ایران سر زمین مادری
یوتاب : سردار زن ایرانی که خواهر آریوبرزن سردار نامدار ارتش شاهنشاهی داریوش سوم بوده است . وی درنبرد با اسکندر گجستک همراه آریوبرزن فرماندهی بخشی از ارتش را بر عهده داشته است او در کوههای بختیاری راه را بر اسکندر بست . ولی یک ایرانی راه را به اسکندر نشان داد و او از مسیر دیگری به ایران هجوم آورد . از او به عنوان شاه آتروپاتان ( آذربایجان ) در سالهای ٢٠ قبل از م...یلاد تا ٢٠ پس از میلاد نیز یادشده است . با اینهمه هم آریوبرزن و هم یوتاب در راه وطن کشته شدند و نامی جاوید از خود برجای گذاشتند .
آرتمیز : نخسیتن و تنها زن دریاسالار جهان تا به امروز . او به سال ۴٨٠ پیش از میلاد به مقام دریاسالاری ارتش شاهنشاهی خشیارشا رسید و در نبرد ایران و یونان ارتش شاهنشاهی ایران را از مرزهای دریایی هدایت می کرد . تاریخ نویسان یونان او را در زیبایی - برجستگی و متانت سرآمد همه زنان آن روزگار نامیده اند.آرتمیس نیز درست میباشد .
آتوسا : ملکه بیش از ٢٨ کشور آسیایی در زمان امپراتوری داریوش بزرگ . هرودوت پدر تاریخ از وی به نام شهبانوی داریوش بزرگ یاد کرده است و آتوسا را چندین بار در لشگرکشی ها داریوش یاور فکری و روحی
داریوش بزرگ دانسته است . چند نبرد و لشگر کشی مهم تاریخی ایران به گفته هرودوت به فرمان ملکه آتوسا صورت گرفته است .
آرتادخت : وزیر خزانه داری و امور مالی دولت ایران در زمان شاهنشاهی اردوان چهارم اشکانی . به گفته کتاب اشکانیان اثر دیاکونوف روسی خاور شناس بزرگ او مالیات ها را سامان بخشید و در اداره امور مالی خطایی مرتکب نشد و اقتصاد امپراتوری پارتیان را رونق بخشید .
آزرمی دخت : شاهنشاه زن ایرانی در سال ۶٣١ میلادی . او دختر خسرو پرویز بود که پس از" گشتاسب بنده" بر چندین کشور آسیایی پادشاهی کرد . آذرمیدخت سی و دومین پادشاه ساسانی بود . واژه این نام به چم ( معنی) پیر نشدنی و همیشه جوان است .
آذرآناهید : ملکه ملکه های امپراتوری ایران در زمان شاهنشاهی شاپور یکم بنیانگذار سلسله ساسانی . نام این ملکه بزرگ و اقدامات دولتی او در قلمرو ایران در کتیبه های کعبه زرتشت در استان فارس بارها آمده است و او را ستایش کرده است . ( ٢۵٢ ساسانیان )
پرین : بانوی دانشمند ایرانی . او دختر کیقباد بود که در سال ٩٢۴ یزدگردی هزاران برگ از نسخه های اوستا را به زبان پهلوی برای آیندگان از گوشه و کنار ممالک آریایی گردآوری نمود و یکبار کامل آنرا نوشت و نامش در تاریخ ایران زمین برای همیشه ثبت گردیده است . از او چند کتاب دیگر گزارش شده است که به احتمال زیاد در آتش سوزی های سپاه اسلام از میان رفته است .
زربانو : سردار جنگجوی ایرانی . دختر رستم و خواهر بانو گشسب . او در سوار کاری زبده بوده است که در نبردها دلاوری ها بسیاری از خود نشان داده است . تاریخ نام او را جنگجویی که آزاد کننده زال - آذربرزین و تخوار از زندان بوده است ثبت کرده .
فرخ رو : نام او به عنوان نخستین بانوی وزیر در تاریخ ایران ثبت شده است وی از طبقه عام کشوری به مقاموزیری امپراتوری ایران رسید .
کاساندان : پس از شاهنشاه ایران او نخسین شخصیت قدرتمند کشور ایران بوده است . کاساندان تحت نام ملکه٢٨ کشور آسیایی در کنار همسرش کورش بزرگ حکمرانی میکرده است . مورخین یونانی ( گزنفون ) از ویبا نیکی و بزرگ منشی یاد کرده است .
گردآفرید : یکی دیگر از پهلونان سرزمین ایران . تاریخ از او به عنوان دختر گژدهم یاد میکند که بالباسیمردانه با سهراب زور آزمایی کرد . فردوسی بزرگ از او به نام زنی جنگجو و دلیر از سرزمین پاکان یادمیکند .
آریاتس : یکی از سرداران مبارز هخامنشی ایران در سالهای پیش از میلاد . مورخین یونانی در چند جا نامیکوتاه از وی به میان آورده اند .
گردیه : بانوی جنگجوی ایرانی . او خواهر بهرام چوبینه بود . فردوسی بزرگ از او به عنوان هسمرخسروپرویز یاد کرده که در چند نبردها در کنار شاهنشاه قرار داشته است و دلاوری بسیاری از خود نشان دادهاست . ( ساسانی ٣۴٨ + شاهنامه فردوسی )٢٧۴
هلاله : پادشاه زن ایرانی که به گفته کتاب دینی و تاریخی بندهش ( ٣٩١ یشتها 1+274 یشتها 2)کیانیان بر اریکه شاهنشاهی ایران نشست . از او به عنوان هفتمین پادشاه کیانی یاد شده است که نامش را "همایچهر آزاد" ( همای وهمون ) نیز گفته اند . او مادر داراب بود و پس از "وهومن سپندداتان" بر تخت شاهنشاهیایران نشست . وی با زیبایی تمام سی سال پادشاه ایران بود و هیچ گزارشی مبنی بر بدکردار بودن وی و ثبتقوانین اشتباه و ظالمانه از وی به ثبت نرسیده است .
پوران دخت : شاهنشاه ایران در زمان ساسانی . وی زنی بود که بر بیش از ١٠ کشور آسیایی پادشاهی میکرد .او پس از اردشیر شیرویه به عنوان بیست و پنجمین پادشاه ساسانی بر اریکه شاهنشاهی ایران نشست و فرامانروایی نمود .
بانو گشنسب : دختر دیگر رستم – خواهر زربانوی دلیر . نام بانو گشسب جنگجو در برزونامه و بهمن نامه بسیار آمده است . یکی از مشهورترین حکایت های او نبرد سه گانه فرامرز – رستم و بانوگشسب است . او منظومه ای نیز به نام خود دارد که هم اکنون نسخه ای از آن در کتابخانه ملی پاریس و در کتابخانه ملی بریتانیاموجود است
یوتاب : سردار زن ایرانی که خواهر آریوبرزن سردار نامدار ارتش شاهنشاهی داریوش سوم بوده است . وی درنبرد با اسکندر گجستک همراه آریوبرزن فرماندهی بخشی از ارتش را بر عهده داشته است او در کوههای بختیاری راه را بر اسکندر بست . ولی یک ایرانی راه را به اسکندر نشان داد و او از مسیر دیگری به ایران هجوم آورد . از او به عنوان شاه آتروپاتان ( آذربایجان ) در سالهای ٢٠ قبل از م...یلاد تا ٢٠ پس از میلاد نیز یادشده است . با اینهمه هم آریوبرزن و هم یوتاب در راه وطن کشته شدند و نامی جاوید از خود برجای گذاشتند .
آرتمیز : نخسیتن و تنها زن دریاسالار جهان تا به امروز . او به سال ۴٨٠ پیش از میلاد به مقام دریاسالاری ارتش شاهنشاهی خشیارشا رسید و در نبرد ایران و یونان ارتش شاهنشاهی ایران را از مرزهای دریایی هدایت می کرد . تاریخ نویسان یونان او را در زیبایی - برجستگی و متانت سرآمد همه زنان آن روزگار نامیده اند.آرتمیس نیز درست میباشد .
آتوسا : ملکه بیش از ٢٨ کشور آسیایی در زمان امپراتوری داریوش بزرگ . هرودوت پدر تاریخ از وی به نام شهبانوی داریوش بزرگ یاد کرده است و آتوسا را چندین بار در لشگرکشی ها داریوش یاور فکری و روحی
داریوش بزرگ دانسته است . چند نبرد و لشگر کشی مهم تاریخی ایران به گفته هرودوت به فرمان ملکه آتوسا صورت گرفته است .
آرتادخت : وزیر خزانه داری و امور مالی دولت ایران در زمان شاهنشاهی اردوان چهارم اشکانی . به گفته کتاب اشکانیان اثر دیاکونوف روسی خاور شناس بزرگ او مالیات ها را سامان بخشید و در اداره امور مالی خطایی مرتکب نشد و اقتصاد امپراتوری پارتیان را رونق بخشید .
آزرمی دخت : شاهنشاه زن ایرانی در سال ۶٣١ میلادی . او دختر خسرو پرویز بود که پس از" گشتاسب بنده" بر چندین کشور آسیایی پادشاهی کرد . آذرمیدخت سی و دومین پادشاه ساسانی بود . واژه این نام به چم ( معنی) پیر نشدنی و همیشه جوان است .
آذرآناهید : ملکه ملکه های امپراتوری ایران در زمان شاهنشاهی شاپور یکم بنیانگذار سلسله ساسانی . نام این ملکه بزرگ و اقدامات دولتی او در قلمرو ایران در کتیبه های کعبه زرتشت در استان فارس بارها آمده است و او را ستایش کرده است . ( ٢۵٢ ساسانیان )
پرین : بانوی دانشمند ایرانی . او دختر کیقباد بود که در سال ٩٢۴ یزدگردی هزاران برگ از نسخه های اوستا را به زبان پهلوی برای آیندگان از گوشه و کنار ممالک آریایی گردآوری نمود و یکبار کامل آنرا نوشت و نامش در تاریخ ایران زمین برای همیشه ثبت گردیده است . از او چند کتاب دیگر گزارش شده است که به احتمال زیاد در آتش سوزی های سپاه اسلام از میان رفته است .
زربانو : سردار جنگجوی ایرانی . دختر رستم و خواهر بانو گشسب . او در سوار کاری زبده بوده است که در نبردها دلاوری ها بسیاری از خود نشان داده است . تاریخ نام او را جنگجویی که آزاد کننده زال - آذربرزین و تخوار از زندان بوده است ثبت کرده .
فرخ رو : نام او به عنوان نخستین بانوی وزیر در تاریخ ایران ثبت شده است وی از طبقه عام کشوری به مقاموزیری امپراتوری ایران رسید .
کاساندان : پس از شاهنشاه ایران او نخسین شخصیت قدرتمند کشور ایران بوده است . کاساندان تحت نام ملکه٢٨ کشور آسیایی در کنار همسرش کورش بزرگ حکمرانی میکرده است . مورخین یونانی ( گزنفون ) از ویبا نیکی و بزرگ منشی یاد کرده است .
گردآفرید : یکی دیگر از پهلونان سرزمین ایران . تاریخ از او به عنوان دختر گژدهم یاد میکند که بالباسیمردانه با سهراب زور آزمایی کرد . فردوسی بزرگ از او به نام زنی جنگجو و دلیر از سرزمین پاکان یادمیکند .
آریاتس : یکی از سرداران مبارز هخامنشی ایران در سالهای پیش از میلاد . مورخین یونانی در چند جا نامیکوتاه از وی به میان آورده اند .
گردیه : بانوی جنگجوی ایرانی . او خواهر بهرام چوبینه بود . فردوسی بزرگ از او به عنوان هسمرخسروپرویز یاد کرده که در چند نبردها در کنار شاهنشاه قرار داشته است و دلاوری بسیاری از خود نشان دادهاست . ( ساسانی ٣۴٨ + شاهنامه فردوسی )٢٧۴
هلاله : پادشاه زن ایرانی که به گفته کتاب دینی و تاریخی بندهش ( ٣٩١ یشتها 1+274 یشتها 2)کیانیان بر اریکه شاهنشاهی ایران نشست . از او به عنوان هفتمین پادشاه کیانی یاد شده است که نامش را "همایچهر آزاد" ( همای وهمون ) نیز گفته اند . او مادر داراب بود و پس از "وهومن سپندداتان" بر تخت شاهنشاهیایران نشست . وی با زیبایی تمام سی سال پادشاه ایران بود و هیچ گزارشی مبنی بر بدکردار بودن وی و ثبتقوانین اشتباه و ظالمانه از وی به ثبت نرسیده است .
پوران دخت : شاهنشاه ایران در زمان ساسانی . وی زنی بود که بر بیش از ١٠ کشور آسیایی پادشاهی میکرد .او پس از اردشیر شیرویه به عنوان بیست و پنجمین پادشاه ساسانی بر اریکه شاهنشاهی ایران نشست و فرامانروایی نمود .
بانو گشنسب : دختر دیگر رستم – خواهر زربانوی دلیر . نام بانو گشسب جنگجو در برزونامه و بهمن نامه بسیار آمده است . یکی از مشهورترین حکایت های او نبرد سه گانه فرامرز – رستم و بانوگشسب است . او منظومه ای نیز به نام خود دارد که هم اکنون نسخه ای از آن در کتابخانه ملی پاریس و در کتابخانه ملی بریتانیاموجود است
Monday, August 26, 2013
نابینایی در شب تاریک ، چراغی در دست و سبویی بر دوش ، در راهی می رفت.
فضولی به وی رسید و گفت : ای نادان، روز و شب برای تو یکسان است و روشنی وتاريكي در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟
نابینا بخندید و گفت
این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلان بی خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند
فضولی به وی رسید و گفت : ای نادان، روز و شب برای تو یکسان است و روشنی وتاريكي در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟
نابینا بخندید و گفت
این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلان بی خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند
حرمسرای آغا محمدخان
وقتي سخن از حرمسراي «آغا محمدخان قاجار» که خواجه و خنثي بوده بهميان ميآيد، انسان دچار شگفتي ميشود. اما واقعيت اين است که «آغامحمدخان» نيز که او را در کودکي به دستور «عليقلي ميرزا عادلشاه» برادرزادهي نادرشاه، خواجه ک...رده بودند، داراي حرمسرايي متشکل از زنان ماهرو بود. درباريان و اطرافيان «آغامحمدخان» چنين وانمود ميکردند که نميدانند شهريار قاجار، خواجه است
خواجهي تاجدار که قادر به کامجويي از آنان نبود به گفتهي صاحب «تاريخ عضدي» درصدد اذيت و آزار آنها برميآمد
او با مشاهدهي رخسار زيبا و اندام دلفريب زنان زيبا آتش بهوجودش ميافتاد و درعين حال قادر به کام گرفتن نبود، خشمناک و برافروخته ميشد و ديوانهوار با شلاق و چوب به جان دختر بيچارهاي ميافتاد که افتخار همخوابگي سلطان نصيبش شده بود و آزارش ميداد
وقتي سخن از حرمسراي «آغا محمدخان قاجار» که خواجه و خنثي بوده بهميان ميآيد، انسان دچار شگفتي ميشود. اما واقعيت اين است که «آغامحمدخان» نيز که او را در کودکي به دستور «عليقلي ميرزا عادلشاه» برادرزادهي نادرشاه، خواجه ک...رده بودند، داراي حرمسرايي متشکل از زنان ماهرو بود. درباريان و اطرافيان «آغامحمدخان» چنين وانمود ميکردند که نميدانند شهريار قاجار، خواجه است
خواجهي تاجدار که قادر به کامجويي از آنان نبود به گفتهي صاحب «تاريخ عضدي» درصدد اذيت و آزار آنها برميآمد
او با مشاهدهي رخسار زيبا و اندام دلفريب زنان زيبا آتش بهوجودش ميافتاد و درعين حال قادر به کام گرفتن نبود، خشمناک و برافروخته ميشد و ديوانهوار با شلاق و چوب به جان دختر بيچارهاي ميافتاد که افتخار همخوابگي سلطان نصيبش شده بود و آزارش ميداد
عاقبت آغا محمدخان
دو روز بعد از فتح شوشا صبح زود در هوای سرد اسفندماه قفقاز یک خربزه برای شاه آوردند ( از آنجایی که خربزه یک میوه ی تابستانی است خربزه ی یاد شده بسیار ارزشمند بوده )
شاه که واله و شیدای خربزه بوده ب.
سیار شادمان شده و همانجا نیمی از خربزه را می خورد و نیم دیگر را روی میز به جا می گذارد تا شب که برگشت بقیه را بخورد .
دو نگهبان جلوی چادر با این تصور که این تکه خربزه پس مانده ی صبحانه ی شاه است آنرا نوش جان می کنند .
شب , پس از بازگشت , آغا محمد خان از این رویداد بسیار خشمگین می شود و چون خسته بوده به دو نگهبان وعده می دهد که صبح گاه , پس از بیدار شدن از خواب , هر دویشان را می کشد . از آنجایی که او مردی بسیار با اراده و جدی بوده و در صورتی که تصمیمی می گرفته حتما آنرا اجرا می کرده دو نگهبان یقین پیدا می کنند که صبح فردا می میرند .
به همین خاطر نیمه شب به بالین شاه می روند و او را می کشند
شاه قدر قدرت و خونریز و بی رحم به همین سادگی به خاطر یک تکه خربزه کشته می شود
عکس تزیینی است-
دو نگهبان جلوی چادر با این تصور که این تکه خربزه پس مانده ی صبحانه ی شاه است آنرا نوش جان می کنند .
شب , پس از بازگشت , آغا محمد خان از این رویداد بسیار خشمگین می شود و چون خسته بوده به دو نگهبان وعده می دهد که صبح گاه , پس از بیدار شدن از خواب , هر دویشان را می کشد . از آنجایی که او مردی بسیار با اراده و جدی بوده و در صورتی که تصمیمی می گرفته حتما آنرا اجرا می کرده دو نگهبان یقین پیدا می کنند که صبح فردا می میرند .
به همین خاطر نیمه شب به بالین شاه می روند و او را می کشند
شاه قدر قدرت و خونریز و بی رحم به همین سادگی به خاطر یک تکه خربزه کشته می شود
عکس تزیینی است-
رفتار آغامحمدخان با زندیها
او دستور داد استخوانهای کریم خان زند ، بنیادگذار پادشاهی زندیان را از آرامگاهش بیرون بکشند ، استخوانهای کریمخان را به تهران برد و دستور داد که در زیر پلههای کاخش جایی که همیشه از .آن گذر میکرد خاک کنند تا همیشه بر آن پای نهد
این استخوانها تا پادشاهی رضاشاه در همانجا ماند تا در زمان پادشاهی او استخوانها را با احترام بسیار از خاک بیرون آوردند و در جایی دیگر به خاک سپردند
دستور داد دختر کریم خان زند را به زور به یک قاطرچی شوهر دهند
پسران لطفعلی خان فتحالله خان و خسرومیرزا نیز اخته شدند و مانند بردگان به فروش رسیدند. خسرومیرزا را پس از اخته کردن کور نمودند
به دستور خان قاجار سپاهیانش به شاهدخت مریم همسر لطفعلی خان تجاوز کردند
آغامحمد خان همچنین مردم کرمان را نیز به گناه یاری دادن به لطفعلی خان جزای سختی داد به فرمان او هفتاد هزار جفت چشم از مردان این شهر درآوردند و به زنان تجاوز کردند و آنان را چون بردگان فروختند
تا توانستند از این شهر کشتند و بیسیرت کردند و ویران کردند و به آتش کشیدند و به بردگی بردند چنانکه کرمان تا سالها آبادی نیافت
به گزارش تاریخ نویسان هشت هزارتن زن و کودک کرمانی را سپاهیانش به بردگی فروختند .
او دستور داد استخوانهای کریم خان زند ، بنیادگذار پادشاهی زندیان را از آرامگاهش بیرون بکشند ، استخوانهای کریمخان را به تهران برد و دستور داد که در زیر پلههای کاخش جایی که همیشه از .آن گذر میکرد خاک کنند تا همیشه بر آن پای نهد
این استخوانها تا پادشاهی رضاشاه در همانجا ماند تا در زمان پادشاهی او استخوانها را با احترام بسیار از خاک بیرون آوردند و در جایی دیگر به خاک سپردند
دستور داد دختر کریم خان زند را به زور به یک قاطرچی شوهر دهند
پسران لطفعلی خان فتحالله خان و خسرومیرزا نیز اخته شدند و مانند بردگان به فروش رسیدند. خسرومیرزا را پس از اخته کردن کور نمودند
به دستور خان قاجار سپاهیانش به شاهدخت مریم همسر لطفعلی خان تجاوز کردند
آغامحمد خان همچنین مردم کرمان را نیز به گناه یاری دادن به لطفعلی خان جزای سختی داد به فرمان او هفتاد هزار جفت چشم از مردان این شهر درآوردند و به زنان تجاوز کردند و آنان را چون بردگان فروختند
تا توانستند از این شهر کشتند و بیسیرت کردند و ویران کردند و به آتش کشیدند و به بردگی بردند چنانکه کرمان تا سالها آبادی نیافت
به گزارش تاریخ نویسان هشت هزارتن زن و کودک کرمانی را سپاهیانش به بردگی فروختند .
همچنین به سبک مغولها فرمان داد تا از سر اسیرا جنگی کلهمنارهایی برای یادبود بسازند که تا سالها به جا بودند.
سربازان وفادار به لطفعلی خان را دستور داد گوششان را بریدند و چشمشان را از کاسه بیرون کشیدند و از فراز کوه به پایین پرتشان کردند
همچنین گروهی از وفاداران به واپسین شهریار زند را گرد آورد و شمشیرهایشان را بدان پس داد و گفت اگر میخواهند زنده بمانند باید با هم بجنگند،ولی آنها شمشیرها را به سوی خود برگرداندند و خودکشی کردند
سربازان وفادار به لطفعلی خان را دستور داد گوششان را بریدند و چشمشان را از کاسه بیرون کشیدند و از فراز کوه به پایین پرتشان کردند
همچنین گروهی از وفاداران به واپسین شهریار زند را گرد آورد و شمشیرهایشان را بدان پس داد و گفت اگر میخواهند زنده بمانند باید با هم بجنگند،ولی آنها شمشیرها را به سوی خود برگرداندند و خودکشی کردند
لُطفعَلی خان زند
پیکر اخرین خان زند را در امامزاده زید در بازار قدیمی تهران به خاک سپرده شده . امروزه سنگ گوری بر خاکش نهادهاند که خرجش را بازاریان تهران پرداخت نمودنده اند
وی علاوه بر زیبایی، پر قدرت، راستگو، درستکار و شجاع بود. بسیاری... او را بهترین شمشیر زن روزگار شرق می نامند
لطفعلی خان زند بسیار خدا دوست بود و هنگامی که که آغا محمدخان قاجار به او گفت بر او سجده کند پاسخ داد : من تنها به خدا سجده می کنم.
لطفعلی خان را در حالیکه در نبرد با دشمنان زخمهای سختی بر بازو و پیشانی برداشته بود به کرمان نزد خان قاجار بردند. او که خون بسیاری را از دست داده بود با همان حال نزار در برابر آقامحمد خان ایستاد، بدو سلام نداد و تعظیم نکرد . آقامحمد خان نیز دستور داد که اصطبلبانانش وی را مورد تجاوز جنسی قرار دهند. فردای آن روز وی را دوباره پیش خان قاجار آوردند، در حالیکه نه هوشی در تن نداشت، آب بدو نداده بودند و وی را بر روی زمین میکشیدند. خان قاجار گفت : «هان لطفعلی خان! هنوز هم غرور داری؟» وی که دیگر توان سخن گفتن نداشت سرش را بالا برد و با پلنگ دیدگان بدو نگریست و گفت: «من از تو نمیترسم ای اخته فرومایه». این ایستادگی خان قاجار را به خشم آورد و دستور نابینا کردن او را داد.
پسران لطفعلی خان فتحالله خان و خسرومیرزا نیز اخته شدند و مانند بردگان به فروش رسیدند . به دستور خان قاجار سپاهیانش به شاهدخت مریم همسر لطفعلی خان تجاوز کنند
لطفعلی خان را آغامحمد خان پس از آن که با خود در شهرهای گوناگون ایران گرداند و به نشانه پیروزی پیکر نیمه جانش را در برابر دیدگان میردم نمایش داد به تهران برد و پس از چندی که وی را آزار و شکنجه بیشتر داد دستور کشتنش را داد
پیکر اخرین خان زند را در امامزاده زید در بازار قدیمی تهران به خاک سپرده شده . امروزه سنگ گوری بر خاکش نهادهاند که خرجش را بازاریان تهران پرداخت نمودنده اند
وی علاوه بر زیبایی، پر قدرت، راستگو، درستکار و شجاع بود. بسیاری... او را بهترین شمشیر زن روزگار شرق می نامند
لطفعلی خان زند بسیار خدا دوست بود و هنگامی که که آغا محمدخان قاجار به او گفت بر او سجده کند پاسخ داد : من تنها به خدا سجده می کنم.
لطفعلی خان را در حالیکه در نبرد با دشمنان زخمهای سختی بر بازو و پیشانی برداشته بود به کرمان نزد خان قاجار بردند. او که خون بسیاری را از دست داده بود با همان حال نزار در برابر آقامحمد خان ایستاد، بدو سلام نداد و تعظیم نکرد . آقامحمد خان نیز دستور داد که اصطبلبانانش وی را مورد تجاوز جنسی قرار دهند. فردای آن روز وی را دوباره پیش خان قاجار آوردند، در حالیکه نه هوشی در تن نداشت، آب بدو نداده بودند و وی را بر روی زمین میکشیدند. خان قاجار گفت : «هان لطفعلی خان! هنوز هم غرور داری؟» وی که دیگر توان سخن گفتن نداشت سرش را بالا برد و با پلنگ دیدگان بدو نگریست و گفت: «من از تو نمیترسم ای اخته فرومایه». این ایستادگی خان قاجار را به خشم آورد و دستور نابینا کردن او را داد.
پسران لطفعلی خان فتحالله خان و خسرومیرزا نیز اخته شدند و مانند بردگان به فروش رسیدند . به دستور خان قاجار سپاهیانش به شاهدخت مریم همسر لطفعلی خان تجاوز کنند
لطفعلی خان را آغامحمد خان پس از آن که با خود در شهرهای گوناگون ایران گرداند و به نشانه پیروزی پیکر نیمه جانش را در برابر دیدگان میردم نمایش داد به تهران برد و پس از چندی که وی را آزار و شکنجه بیشتر داد دستور کشتنش را داد
به ابتکار ناصرالدین شاه، عزت الدوله به ازدواج امیرکبیر درآمد تا مگر علقه خویشاوندی و محرمیت این رابطه را اصلاح کند. مهد علیا با ازدواج دخترش با یک آشپززاده مخالف بود
ملکزاده با وجود ناخرسندی مهد علیا در سال ۱۲۲۷ به همسری امیر کبیر درآمد
...
حاصل ازدواج عزت الدوله با امیرکبیر دو دختر به نامهای تاجالملوک و همدم الملوک بود که به ترتیب با پسرداییهای خود مظفرالدین میرزا (مظفرالدین شاه بعدی) و مسعود میرزا (ظل السلطان بعدی) ازدواج نمودند. محمدعلی شاه به این لحاظ نوه مشترک ناصرالدینشاه، امیرکبیر، و عزت الدوله بودهاست
ملکزاده با وجود ناخرسندی مهد علیا در سال ۱۲۲۷ به همسری امیر کبیر درآمد
...
حاصل ازدواج عزت الدوله با امیرکبیر دو دختر به نامهای تاجالملوک و همدم الملوک بود که به ترتیب با پسرداییهای خود مظفرالدین میرزا (مظفرالدین شاه بعدی) و مسعود میرزا (ظل السلطان بعدی) ازدواج نمودند. محمدعلی شاه به این لحاظ نوه مشترک ناصرالدینشاه، امیرکبیر، و عزت الدوله بودهاست
میرزا محمد تقیخان فراهانی»
مشهور به امیرکبیر، یکی از صدراعظمهای ایران در دوره ناصرالدینشاه قاجار بود
مدت صدارت امیر کبیر ۳۹ ماه (سه سال و سه ماه) بود
وی مؤسس دارُالفُنون بود که برای آموزش دانش و فناوری جدید به فرمان او در تهران تأسی...س شد
انتشار روزنامه وقایع اتفاقیه از جمله اقدامات وی بهشمار میآید
بی نینگ انگلیسی که همراه وزیر مختار انگلیس امیر را ملاقات کرده وی را فردی درشت و تنومند و هوشمند توصیف کرده است. بی نینگ مینویسد امیر در جوانی اهل کشتی بوده و اندام قوی و درشت وی هم موید همین مطلب است. از پهلوانی امیر اطلاعی در دست نیست اما ورزش زورخانه در زمان وی رایجترین ورزش بود . لباس امیر جبه بود و به منشیانش نیر دستور داده بود جبه به تن کنند. امیر کلاه بلندی بر سر میگذاشت و موهای وی بلند و از نوع به اصطلاح پاشنه نخواب بود
وزیر مختار انگلیس در یکی از گزارشهایش مینویسد پول دوستی که صفت بارز ایرانیان است به هیچ وجه در امیر راهی ندارد. همه وی را فردی مورد اطمینان و غیر قابل فساد میدانستند
دکتر یاکوب ادوارد پولاک اتریشی مینویسد: پولهایی که به امیر میدادند و نمیگرفت همگی خرج کشتنش شد
حضور امیرکبیر در دربار ناصرالدینشاه همواره مورد مخالفت تعدادی از نزدیکان شاه از جمله مهد علیا مادر شاه، اعتمادالدوله و میرزا آقاخان نوری قرار داشت؛ چنان که تلاشهای این عده سرانجام منجر به صدور حکم عزل امیرکبیر از مقام خود گردید. برخی از درباریان که او را مخالف منافع خود میدیدند، تهمت زدند که امیرکبیر داعیه سلطنت دارد.
در روز ۲۰ آبان ۱۲۳۰ (دو ماه قبل از روز قتل امیرکبیر) ناصرالدین شاه با ارسال این دستخط، او را از صدارت عزل کرد :
چون صدارات عظمی و وزارت کبری زحمت زیاد دارد و تحمل این مشقت برای شما دشوار است شما را از آن کار معاف کردیم، باید به کمال اطمینان مشغول امارت نظام باشید
-تصویر -حدود یک سال پس از انتصاب امیرکبیر به مقام صدراعظمی، نقاشی رنگ روغنی از امیرکبیر کشیده شد (تصویر اصلی مقاله) که در کنار آن نوشته شده است: «بر حسب امر مبارک سرکار اقدس شهریاری روحنا فداه، تصویر جناب جلالت ماب، صاحب السیف و القلم، مقتدی الرجال و الامم،آصف الامجد الافخم الاجل الاکرم الاعظم، سرکار امیر کبیر میرزا تقیخان اداماللّه اقباله. جان نثار محمدابراهیم نقاشباشی ۱۲۶۵ [قمری]» این اثر در مالکیت حسن رفاهی مهران (معتضد الدوله) بود تا آنکه پس از درگذشت او، خانوادهاش آن را به موزه اهدا کردند و اکنون در کاخ گلستان از آن نگهداری میشود
مشهور به امیرکبیر، یکی از صدراعظمهای ایران در دوره ناصرالدینشاه قاجار بود
مدت صدارت امیر کبیر ۳۹ ماه (سه سال و سه ماه) بود
وی مؤسس دارُالفُنون بود که برای آموزش دانش و فناوری جدید به فرمان او در تهران تأسی...س شد
انتشار روزنامه وقایع اتفاقیه از جمله اقدامات وی بهشمار میآید
بی نینگ انگلیسی که همراه وزیر مختار انگلیس امیر را ملاقات کرده وی را فردی درشت و تنومند و هوشمند توصیف کرده است. بی نینگ مینویسد امیر در جوانی اهل کشتی بوده و اندام قوی و درشت وی هم موید همین مطلب است. از پهلوانی امیر اطلاعی در دست نیست اما ورزش زورخانه در زمان وی رایجترین ورزش بود . لباس امیر جبه بود و به منشیانش نیر دستور داده بود جبه به تن کنند. امیر کلاه بلندی بر سر میگذاشت و موهای وی بلند و از نوع به اصطلاح پاشنه نخواب بود
وزیر مختار انگلیس در یکی از گزارشهایش مینویسد پول دوستی که صفت بارز ایرانیان است به هیچ وجه در امیر راهی ندارد. همه وی را فردی مورد اطمینان و غیر قابل فساد میدانستند
دکتر یاکوب ادوارد پولاک اتریشی مینویسد: پولهایی که به امیر میدادند و نمیگرفت همگی خرج کشتنش شد
حضور امیرکبیر در دربار ناصرالدینشاه همواره مورد مخالفت تعدادی از نزدیکان شاه از جمله مهد علیا مادر شاه، اعتمادالدوله و میرزا آقاخان نوری قرار داشت؛ چنان که تلاشهای این عده سرانجام منجر به صدور حکم عزل امیرکبیر از مقام خود گردید. برخی از درباریان که او را مخالف منافع خود میدیدند، تهمت زدند که امیرکبیر داعیه سلطنت دارد.
در روز ۲۰ آبان ۱۲۳۰ (دو ماه قبل از روز قتل امیرکبیر) ناصرالدین شاه با ارسال این دستخط، او را از صدارت عزل کرد :
چون صدارات عظمی و وزارت کبری زحمت زیاد دارد و تحمل این مشقت برای شما دشوار است شما را از آن کار معاف کردیم، باید به کمال اطمینان مشغول امارت نظام باشید
-تصویر -حدود یک سال پس از انتصاب امیرکبیر به مقام صدراعظمی، نقاشی رنگ روغنی از امیرکبیر کشیده شد (تصویر اصلی مقاله) که در کنار آن نوشته شده است: «بر حسب امر مبارک سرکار اقدس شهریاری روحنا فداه، تصویر جناب جلالت ماب، صاحب السیف و القلم، مقتدی الرجال و الامم،آصف الامجد الافخم الاجل الاکرم الاعظم، سرکار امیر کبیر میرزا تقیخان اداماللّه اقباله. جان نثار محمدابراهیم نقاشباشی ۱۲۶۵ [قمری]» این اثر در مالکیت حسن رفاهی مهران (معتضد الدوله) بود تا آنکه پس از درگذشت او، خانوادهاش آن را به موزه اهدا کردند و اکنون در کاخ گلستان از آن نگهداری میشود
روسیه و انگلستان به شدت به قتل امیرکبیر اعتراض کردند.
وزیر خارجه انگلستان نامه شدیداللحنی نوشت و حتی برای اطمینان از انعکاس درست آن، ترجمهاش را در لندن انجام داد. در این نامه آمده است:
دولت انگلیس تفاصیل این امر شنیع و وحشی منشانه را شنید. هرگاه پس از این قتل بی ترحمانه مرحوم امیر گناهان دیگر از این قبیل صدور یابد بر دولت انگلیس لازم خواهد بود که به دقت بپرسند آیا شایسته فخر تاج انگلیس و لابق حقوق مملکت آدمی منش انگلستان است که وزیرمختار آن مقیم مملکتی باشد که در آنجا مشاهده کند ارتکاب اموری را که آن قدر مصادم انسانیت باشد.
وزارت خارجه روسیه نیز نامه اعتراضی را تسلیم مصلحت گزار ایران در سنپترزبورگ نمود که نوری را وادار به پاسخ نمود
تزار روسیه همچنین در دیدار سفیر بریتانیا مراتب «خشم و وحشت» خود را از «قتل وزیر فقید شاه» ابراز داشت و سخن موهنی نیز به زبان آورد:
ایرانیها چنان مردمیاند که نه قانون دارند و نه ایمان
تصویر:
-برخی بر این عقیدهاند که این تصویر بدون توضیح و تاریخ مربوط به امیرکبیر است و اما بسیاری (خصوصا با توجه به سیه چرده بودن تصویر) عقیده دارند که این تصویر مریوط به امیرکبیر نیست
همچنین عکسی ایستاده از امیرکبیر ظاهرا برای نخستین بار در روزنامه اطلاعات چاپ شده ولی هیچ اطلاعی از پدیدآورنده و تاریخ ایجاد آن و همچنین سند تاریخی آن وجود ندارد. با این حال این عکس امروزه به طور گسترده در ایران منتشر شده است و در طرح جلد برخی کتابها نیز به کار رفته است
لازم به ذکر است صنعت عکاسی (فتوگراف و نه داگرئوتایپ) در سال ۱۲۶۵ هجری قمری ۱۸۴۹ میلادی اختراع شدهاست (دو سال قبل از مرگ امیرکبیر) و پانزده سال بعد از آن نخستین عکاس حرفهای ایران در دربار ناصرالدینشاه شروع به کار نموده است-
دولت انگلیس تفاصیل این امر شنیع و وحشی منشانه را شنید. هرگاه پس از این قتل بی ترحمانه مرحوم امیر گناهان دیگر از این قبیل صدور یابد بر دولت انگلیس لازم خواهد بود که به دقت بپرسند آیا شایسته فخر تاج انگلیس و لابق حقوق مملکت آدمی منش انگلستان است که وزیرمختار آن مقیم مملکتی باشد که در آنجا مشاهده کند ارتکاب اموری را که آن قدر مصادم انسانیت باشد.
وزارت خارجه روسیه نیز نامه اعتراضی را تسلیم مصلحت گزار ایران در سنپترزبورگ نمود که نوری را وادار به پاسخ نمود
تزار روسیه همچنین در دیدار سفیر بریتانیا مراتب «خشم و وحشت» خود را از «قتل وزیر فقید شاه» ابراز داشت و سخن موهنی نیز به زبان آورد:
ایرانیها چنان مردمیاند که نه قانون دارند و نه ایمان
تصویر:
-برخی بر این عقیدهاند که این تصویر بدون توضیح و تاریخ مربوط به امیرکبیر است و اما بسیاری (خصوصا با توجه به سیه چرده بودن تصویر) عقیده دارند که این تصویر مریوط به امیرکبیر نیست
همچنین عکسی ایستاده از امیرکبیر ظاهرا برای نخستین بار در روزنامه اطلاعات چاپ شده ولی هیچ اطلاعی از پدیدآورنده و تاریخ ایجاد آن و همچنین سند تاریخی آن وجود ندارد. با این حال این عکس امروزه به طور گسترده در ایران منتشر شده است و در طرح جلد برخی کتابها نیز به کار رفته است
لازم به ذکر است صنعت عکاسی (فتوگراف و نه داگرئوتایپ) در سال ۱۲۶۵ هجری قمری ۱۸۴۹ میلادی اختراع شدهاست (دو سال قبل از مرگ امیرکبیر) و پانزده سال بعد از آن نخستین عکاس حرفهای ایران در دربار ناصرالدینشاه شروع به کار نموده است-
ناصرالدین شاه، بعد از عزل امیرکبیر در محذوریت عاطفی قرار گرفت او در روز ۲۴ آبان نامهای به امیرکبیر نوشت و در آن تاکید کرد که خودش تنها قصد دارد برای مدتی عهدهدار امور کشوری شود و هرگز در امور لشگری قصد دخالت ندارد و نیز حتی یک شاهی بیش آن...چه امیرکبیر مقررداشته به مواجب کسی نخواهد افزود. ابن نامه با این جملات آغاز میشود:
جناب امیرنظام به خدا قسم آنچه مینویسم عین واقعیت است. شما را قلباً دوست دارم و خداوند مرا مرگ دهد اگر بخواهم تا زندهام دست از شما بدارم...
امیرکبیر پس از دریافت این نامه از شاه درخواست ملاقات کرد تا شاید تصمیم او را تغییر دهد.
جناب امیرنظام به خدا قسم آنچه مینویسم عین واقعیت است. شما را قلباً دوست دارم و خداوند مرا مرگ دهد اگر بخواهم تا زندهام دست از شما بدارم...
امیرکبیر پس از دریافت این نامه از شاه درخواست ملاقات کرد تا شاید تصمیم او را تغییر دهد.
او همچنین اطرافیان را به بدگویی از خودش متهم نمود.
اما شاه ملاقات را به فردای آن روز (که روز انتصاب نوری بود) موکول کرد. شاه به امیرکبیر نوشت:
خدا شاهد است امروز که شما را نپذیرفتهام، شرمندهام. چه میتوانم بکنم. ای کاش هرگز شاه نبودم. حالا که این را مینویسم اشکم جاری است. اگر باور نمیکنید بیانصافاید.
خدا شاهد است امروز که شما را نپذیرفتهام، شرمندهام. چه میتوانم بکنم. ای کاش هرگز شاه نبودم. حالا که این را مینویسم اشکم جاری است. اگر باور نمیکنید بیانصافاید.
کدام مادر قبحهای میتواند در حضور من از شما بد بگوید. هر کس در حصور من از شما بد بگوید، حرامزادهام اگر نگذارمش جلوی توپ.
به علامت التفاتمان یک شمشیر الماس نشان قیمتی و همچنین حمایلی که به گردن خودم میاندازم را برایتان میفرستم. انشاالله آنها را میپذیرید و فردا به حضور میآیید.
امیرکبیر دل آزرده از حکم عزلش که حالا دیگر حتمی شده بود و یا به این خاطر که احساسات ناصرالدین شاه را صادقانه نمیدانست، مرتکب خطای بزرگی شد و در مراسم سلام شاهانه شرکت نکرد این امر موجب فوران احساسات شاه و نیز تحریک سوظن او شد
عکس ناصرالدین شاه می باشد
امیرکبیر دل آزرده از حکم عزلش که حالا دیگر حتمی شده بود و یا به این خاطر که احساسات ناصرالدین شاه را صادقانه نمیدانست، مرتکب خطای بزرگی شد و در مراسم سلام شاهانه شرکت نکرد این امر موجب فوران احساسات شاه و نیز تحریک سوظن او شد
عکس ناصرالدین شاه می باشد
کوشش فراوان اطرافیان توانستند حکم قتل وی را از ناصرالدین شاه بگیرند.
امیر کبیر
صبح آنروز خبر آوردند که پیکی از تهران خواهد رسید که فرمان وزارت امیر و خلعتی شاه را می آورد.عزت الدوله البته باز هم نگران بود و خبر را باور نداشت. امیر اما به حما...م رفت . شاید خبر رسیدن خلعت را باور کرده بود. علی خان فراش که به باغ فین رسید چاپار دولتی را در کنار در حمام دید که منتظر امیر بود که از حمام خارج شود و پاسخ نامه ای را از وی بگیرد. علی خان فراش دست وی را گرفت و با خود به حمام برد که وی زن امیر را از آمدنش مطلع نکند.
مامورانش در دیگر حمام را مسدود کردند امیر خواست عزت الدوله را ملاقات کند و نزد وی وصیت کند اما علی خان نپذیرفت
سرانجام امیرکبیر در روز ۲۰ دی ۱۲۳۰ در حمام فین کاشان به قتل رسید. رگهای دست و پاهایش را گشودند و پس از مدتی خونریزی علی خان فراش به میر غضب اشارهای کرد. میرغضب با چکمه به میان دو کتف امیر کوبید. چون امیر به زمین در غلطید دستمالی در گلویش کرد تا جان داد. فراش به سرعت برخاست و گفت دیگر کاری نداریم
کالبد امیر را ابتدا در همان کاشان دفن کردند
چند ماه بعد، به اصرار همسرش عزتالدوله کالبدش را به کربلا منتقل کردند و در اتاقی که درب آن به سوی صحن امام حسین باز میشد به خاک سپردند
روزنامه وقایع اتفاقیه سه روز پس از قتل امیرکبیر نوشت:«میرزا تقی خان احوال خوشی ندارد و صورت و پاهایش ورم کرده است» دو روز بعد در خبری کوچک نوشته شد: «میرزا تقی خان که سابقاً امیرنظام و شخص اول این دولت بود شب سهشنبه در کاشان وفات یافت »
عکس مقتل امیر در حمام فین کاشان
صبح آنروز خبر آوردند که پیکی از تهران خواهد رسید که فرمان وزارت امیر و خلعتی شاه را می آورد.عزت الدوله البته باز هم نگران بود و خبر را باور نداشت. امیر اما به حما...م رفت . شاید خبر رسیدن خلعت را باور کرده بود. علی خان فراش که به باغ فین رسید چاپار دولتی را در کنار در حمام دید که منتظر امیر بود که از حمام خارج شود و پاسخ نامه ای را از وی بگیرد. علی خان فراش دست وی را گرفت و با خود به حمام برد که وی زن امیر را از آمدنش مطلع نکند.
مامورانش در دیگر حمام را مسدود کردند امیر خواست عزت الدوله را ملاقات کند و نزد وی وصیت کند اما علی خان نپذیرفت
سرانجام امیرکبیر در روز ۲۰ دی ۱۲۳۰ در حمام فین کاشان به قتل رسید. رگهای دست و پاهایش را گشودند و پس از مدتی خونریزی علی خان فراش به میر غضب اشارهای کرد. میرغضب با چکمه به میان دو کتف امیر کوبید. چون امیر به زمین در غلطید دستمالی در گلویش کرد تا جان داد. فراش به سرعت برخاست و گفت دیگر کاری نداریم
کالبد امیر را ابتدا در همان کاشان دفن کردند
چند ماه بعد، به اصرار همسرش عزتالدوله کالبدش را به کربلا منتقل کردند و در اتاقی که درب آن به سوی صحن امام حسین باز میشد به خاک سپردند
روزنامه وقایع اتفاقیه سه روز پس از قتل امیرکبیر نوشت:«میرزا تقی خان احوال خوشی ندارد و صورت و پاهایش ورم کرده است» دو روز بعد در خبری کوچک نوشته شد: «میرزا تقی خان که سابقاً امیرنظام و شخص اول این دولت بود شب سهشنبه در کاشان وفات یافت »
عکس مقتل امیر در حمام فین کاشان
Tuesday, August 20, 2013
دکتر مصدق و ثریا اسفندیاری (ملکه وقت ایران)
***حتما حتما بخوانید***
دوستان 7 نکته عرض میکنم اگر باهوش باشید و اهل تحقیق متوجه منظور من خواهید شد !
1-مادر دکتر مصدق شاهزاده نجم السلطنه نوه عباس میرزا ولیعهد قاجار و نایبالسلطنه ایران و به عبارتی مادرش دختر عموی ناصرالدین شاه بود و لقب مصدق السلطنه را از ناصرالدین شاه دریافت کرده بودند. ...
2- بنابر اسناد و مدارک، تا آذر سال ١٣٢٩ مصدق موافق ملی کردن نفت نبوده و در زمانی که بقیه نمایندگان طرح ملی کردن نفت ایران را امضا کرده بودند دکتر مصدق امضا نکرده است و مدتی طول کشیده تا مصدق راضی به امضای آن شود. اگر اهل تحقیق باشید و اسناد مربوط به آن زمان را پیدا کنید خواهید دید که امضای دکتر مصدق پایین تمام امضاهاست یعنی آخر از همه !
3- دکتر مصدق از آذر ١٣٢٩ بعد از اینکه مجلس لایحه الحاقی را رد کرد و تنها آلترناتیو آن، ملی کردن صنعت نفت بود ، تغییر جهت میدهند . از آن تاریخ به بعد دکتر مصدق شعارهای تندی به نفع ملی کردن نفت میدهد و سرانجام قانون ملی کردن نفت در 24 اسفند سال 1329 در مجلس به تصویب می رسد.
4- پیشنهاد مشترک که 50-50 بوده است و سهم 16 درصدی مورد ادعای ایران در 59 شرکت تابع (شرکت هایی که شرکت نفت مادر تاسیس کرده بود) که چشمگیرترین آن ها تاسیسات نفتی در بریتانیا و مستعمراتش مانند هندوستان و شعباتی که در کشورهای عمده نفتی عربی مانند عراق، لیبی، کویت و قطر تاسیس شده بود توسط شخص دکتر مصدق رد میشود !
( حتی امتیازنامه های مربوط به شرکت های نفتی تاسیس شده در این چهار کشور عمده نفتی عربی سهم 16 درصدی ایران از درآمد نفتی آن شرکت ها را تاکید داشت )
5- نفت ایران ملی شد 16 درصد سهم ایران که ارزش طبق اسناد بیش از 10 برابر تاسیسات نفتی داخل ایران بود بطور کامل از بین رفت !
6- با ملی شدن نفت ایران ایران مجبور بود تا ابد 50 درصد از درآمدش را با بریتانیا غرامت بدهد !
7- ایران برای اینکه غرامت ندهد دوباره مجبور میشود قرارداد کنسرسیوم را با انگلیس و آمریکا ببندد و دوباره روز از نو روزی از نو !!!
8- پیدا کنید پرتقال فروش را !
در ضمن دولت ها همه اسناد خود را منتشر نمی کنند. بریتانیا طبق معمول قسمت اعطم اسناد دولتی اش را پس از سی سال منتشر میکند ، اسنادی که خطرناک هستند پیش پنجاه یا صد سال آزاد میشوند و اسنادی که برای منافع بریتانیا ایجاد اشکال کند هیچ وقت منتشر نمی شوند.
روزی که اسناد ملی شدن نفت ایران منتشر شود (عمرا منتشر بشه) به حرفم خواهید رسید، اون روز به یاد حرفای من باشید !!!
و البته اگر برای این 7 مورد منبع میخواهید ، هرجا هر کتابی ، هر سایتی خواستید بخوانید این مطالب در تمام آنها ذکر شده است از ویکیپدیا بگیر تا کتاب های یاران دکتر مصدق.
***حتما حتما بخوانید***
دوستان 7 نکته عرض میکنم اگر باهوش باشید و اهل تحقیق متوجه منظور من خواهید شد !
1-مادر دکتر مصدق شاهزاده نجم السلطنه نوه عباس میرزا ولیعهد قاجار و نایبالسلطنه ایران و به عبارتی مادرش دختر عموی ناصرالدین شاه بود و لقب مصدق السلطنه را از ناصرالدین شاه دریافت کرده بودند. ...
2- بنابر اسناد و مدارک، تا آذر سال ١٣٢٩ مصدق موافق ملی کردن نفت نبوده و در زمانی که بقیه نمایندگان طرح ملی کردن نفت ایران را امضا کرده بودند دکتر مصدق امضا نکرده است و مدتی طول کشیده تا مصدق راضی به امضای آن شود. اگر اهل تحقیق باشید و اسناد مربوط به آن زمان را پیدا کنید خواهید دید که امضای دکتر مصدق پایین تمام امضاهاست یعنی آخر از همه !
3- دکتر مصدق از آذر ١٣٢٩ بعد از اینکه مجلس لایحه الحاقی را رد کرد و تنها آلترناتیو آن، ملی کردن صنعت نفت بود ، تغییر جهت میدهند . از آن تاریخ به بعد دکتر مصدق شعارهای تندی به نفع ملی کردن نفت میدهد و سرانجام قانون ملی کردن نفت در 24 اسفند سال 1329 در مجلس به تصویب می رسد.
4- پیشنهاد مشترک که 50-50 بوده است و سهم 16 درصدی مورد ادعای ایران در 59 شرکت تابع (شرکت هایی که شرکت نفت مادر تاسیس کرده بود) که چشمگیرترین آن ها تاسیسات نفتی در بریتانیا و مستعمراتش مانند هندوستان و شعباتی که در کشورهای عمده نفتی عربی مانند عراق، لیبی، کویت و قطر تاسیس شده بود توسط شخص دکتر مصدق رد میشود !
( حتی امتیازنامه های مربوط به شرکت های نفتی تاسیس شده در این چهار کشور عمده نفتی عربی سهم 16 درصدی ایران از درآمد نفتی آن شرکت ها را تاکید داشت )
5- نفت ایران ملی شد 16 درصد سهم ایران که ارزش طبق اسناد بیش از 10 برابر تاسیسات نفتی داخل ایران بود بطور کامل از بین رفت !
6- با ملی شدن نفت ایران ایران مجبور بود تا ابد 50 درصد از درآمدش را با بریتانیا غرامت بدهد !
7- ایران برای اینکه غرامت ندهد دوباره مجبور میشود قرارداد کنسرسیوم را با انگلیس و آمریکا ببندد و دوباره روز از نو روزی از نو !!!
8- پیدا کنید پرتقال فروش را !
در ضمن دولت ها همه اسناد خود را منتشر نمی کنند. بریتانیا طبق معمول قسمت اعطم اسناد دولتی اش را پس از سی سال منتشر میکند ، اسنادی که خطرناک هستند پیش پنجاه یا صد سال آزاد میشوند و اسنادی که برای منافع بریتانیا ایجاد اشکال کند هیچ وقت منتشر نمی شوند.
روزی که اسناد ملی شدن نفت ایران منتشر شود (عمرا منتشر بشه) به حرفم خواهید رسید، اون روز به یاد حرفای من باشید !!!
و البته اگر برای این 7 مورد منبع میخواهید ، هرجا هر کتابی ، هر سایتی خواستید بخوانید این مطالب در تمام آنها ذکر شده است از ویکیپدیا بگیر تا کتاب های یاران دکتر مصدق.
Sunday, August 18, 2013
بهمن 1357- صدای هیچ سازی به گوش نمیرسید. فریادهای پیروزی گوش را كرَ میكرد. ناله تك تیرهائی كه از گلوی تفنگهای به غنیمت گرفته شده برمیخاست، در هیاهوی جمعیت پیروز گمُ میشد.
"فلك را سقف شكافته بودند تا طرحی ن...و در اندازند!" ساز از چپ كوك شده بود، اما هنوز زخمهای بر سینهاش ننشسته بود
چند لحظه پیش، آخرین تیرانداز پادگان عشرتآباد خود را تسلیم كرده بود. شاه چند هفته پیش رفته بود و حالا نوبت سلطنت بود!
از پنجره آسایشگاه خالی از سرباز
مردم پتوهای طوسی رنگ را بیرون میانداختند، تفنگهای روغن خورده را از اسلحهخانهها بیرون میكشیدند و بین جمعیت تقسیم میكردند، جیپها و زیل های(کامیون های ارتشی ساخت شوروی) پراكنده در پادگان را ، با اتصال سیم برق راه میانداختند، و آنها كه در سایه تیراندازها، خود را به قلعههای سقوط كرده سلطنت میرساندند، حتی از دستگاههای تلفن و كلیدهای برق هم نمیگذشتند. حرفهایهای انگشتشمار، جعبههای فشنگ و قوطیهای سیاه و بلند نارنجك را به تفنگ ترجیح میدادند: یك تفنگ، اما چند فشنگ.
كار پادگان تمام بود و شكار از پای درآمده را میشد به آنها كه اشتهای دیگری داشتند واگذاشت و همراه آنها كه جعبههای مهمات را بار جیپها و زیل های روسی میكردند، راهی جبهه دیگری شد: باغشاه!
این آغاز، در سالهای پس از آن به چه سرانجامی می خواست بیانجامد؟ هیچکس نمی دانست!
باغ عشرت آباد مرا در خود غرق کرده بود. نه پای رفتن به باغ شاه را داشتم و نه اشتهای جمع كردن غنائم را…. خیابانهای كم عرض پادگان را چند بار تا انتهای باغ پیمودم. سالها از خیابان "سرباز" که مثل مار از کنار دیوارهای عشرت آباد عبور كرده و سر از جاده قدیم شمیران و پشت سینما مولن روژ تهران در می آورد عبور کرده بودم. یكبار هم در سال 50، نیمه شب، با چشمهای بسته تا زندان موقت آن بدرقه شده بودم. نه طولانی، یک شب. ظهر آن روز "فیروز گوران" آن ماکسیم گورکی کیهان را در ارتباط با گروه "ساکا" گرفته بودند و من را به این بهانه که با او در کیهان زیر گوشی زیاد حرف زده بودم. نه آن سالها که از پشت سینما مولن روژ وارد خیابان "سرباز" می شدم تا به خانه بروم می توانستم از پشت دیوارها و درختهای كهنسال، درون باغ عشرت آباد را ببینم و یا حتی آن را مجسم كنم و نه آن شب سال 50 از زیر چشم بند. اما بهمن 61 که بار دیگر با چشم بند، به همراه هاتفی و بسیاری دیگر، برای چند ساعتی به عشرت آباد برده شدم و غروب آن، همراه با هاتفی و بقیه آزاد شدم، باغ دیگر غریبه نبود. به آسانی توانستم از زیر چشم بند، آن را به یاد آورم. آن روز را که درهایش گشوده و فتح شد و امروز که دوباره درهایش بسته بود و ما را با چشم بند به آن می بردند.
****
جمعیت که کمتر شد به تنه یكی از درختهای تنومند پادگان تكیه دادم. گذشتهها مرا بیش از سرانجام آنچه در برابر چشمهایم میگذشت، به خود مشغول میكرد. روز مدت ها بود که از نیمه گذشته بود و خورشید بهمن ماه همراه با عمر یك حكومت خودكامه به مغرب نزدیك میشد تا با هم غروب كنند.
تابش زرد و بی جان خورشید كه به سختی از لابلای شاخههای عریان درختهای تنومند پادگان خود را به زمین میرساند، حریف سرمای زمستانی غروب نبود، گرچه آن زمستان به بهار طعنه میزد! و این شعار مردم حقیقت بود: به کوری چشم شاه، زمستونم بهاره!
درختهای باغ ریشه در اعماق خاك داشتند و شاخه ها ادامه ریشه ها. چنان که دست ها، ادامه زبان خاموش انسان اند. درخت های باغ عشرت آباد ظهور و سقوط دو سلطنت را دیده بودند و شاخه های آن، هنوز برای دیدن آینده سرک می کشیدند.
اهل "قجر"، در آن سالها كه باغ "عشرتآباد" خارج شهر تهران بود، گهگاه به رسم گردش و تفریح تابستانی در آن جمع میشدند. بعدها ، امین لشگرها و دولههای دست دوم و سوم هم بدان راه یافتند… حتی "رضاخان" نیز، در ابتدا اندیشه تبدیل این باغ به پادگان نظامی را نداشت، اما بعدها….
"قمر" نخستین بار در همین باغ خواند، زمانی كه فقط 13 سال داشت. به دورانی که زنان ایران از زندگی در "اندرونی" ها به جان آمده بودند. سالهائی كه جهان آبستن حوادث بزرگ بود و روشنفكران ایران برای گشودن دروازههای ایران به روی جهان در حال دگرگونی، به جان میكوشیدند. سالهائی که عارف در تهران ترانه میسرود، كلنلتقیخان پسیان در مشهد سمبل استقلال ملی بود، میرزاکوچک خان و حیدرخان جان شیدا را در جنگل های شمال به کف گرفته بودند، شیدا آهنگ میساخت، ملک الشعرا بهار، نیما و صبا در میانه راه بودند و …
او، وقتی در این باغ دهان گشود، جسارت نسل جدیدی از زنان ایرانی را همراه با شعر ملک الشعرا بهار فریاد زد: بلبل پر بسته ز كنج قفس درآ…
ای ایران، ای مرز پر گهر
خاکت سر چشمه هنر
حرفهایها، برای آخرین بار بقیه را فرا خواندند تا برای سقوط باغشاه حركت كنند. بعد از ظهر نزدیک به غروب 21 بهمن 57 بود. همه یکدیگر را به آینده فرا میخواندند، اما من نمی توانستم دل از باغ و گذشته ها بکنم. به سالهای آغاز روزنامه نگاری ام بازگشته بودم و گاه از آن دورتر؛ سالهایی كه پسربچهها هنوز به رسم سربازهای آلمانی دوران فاشیسم باید هر جمعه سرهایشان را با ماشین نمره 2 اصلاح میكردند و روی یقه یونیفورم طوسی رنگ مدرسه، یقه سفید پلاستیك می داشتند. یونیفورمها را كه از جنس كازرونی و وطنی بود، از خیابان"ناصرخسرو" برایمان میخریدند. آنها كه دستشان به دهانشان نمیرسید، یونیفورمهای گل و گشاد سهمیه بیبضاعتهای وزارت فرهنگ را میپوشیدند! و آنكه یونیفورمش از جنس درجه 3 كازرونی نبود و یقه سفید پارچهای به كتش دوخته شده بود، به یقین دست پدرش از بقیه پدرها درازتر بود! آنقدر دراز كه نان را از دهان دیگران در آورده و به خانه خود ببرد!
این، همان نتیجه ساده و كودكانهای بود كه بعدها "فروغ" هم بدان رسید و با درد و سوز، آرزوی ظهور كسی را كرد كه بیاید و نان را تقسیم كند:
"من خواب دیدهام
كور شوم اگر دروغ بگویم
كسی میآید
كسی كه مثل هیچ كس نیست
…
و "نان" را تقسیم میكند
در آن سوی باغ، هنوز، گهگاه تیری به اشتباه و یا از سر شادی شلیك میشد. فریادهای اعتراض به آنكه شلیك نابجا كرده بود، رساتر از صدای تیر بود. همه میخواستند مطمئن باشند، كه دیگر مقاومتی در كار نیست!
در نهانخانه من اما، هیچ شلیكی نبود. سالهای گذشته بی شتاب مرور می شدند. سالهائی كه برای رفتن و یا بازگشتن از دبستان "مسعود سعد"، چند ده متر پائینتر از "سقاخانه آینه" در کوچه ظهرالاسلام شاه آباد، از زیر پنجره كِرم رنگ خانه آقایصبا، كه مشرف به كوچه ظهیرالاسلام بود، عبور میكردم. صبحها، شاهد ورود آهسته و پاورچین خانمها از لای در ورودی نیمه باز خانه بودم و ظهرها که از مدرسه به خانه باز می گشتیم، گاهی به خود اجازه میدادم از لای پنجره نیمه باز مشرف به كوچه، با کنجکاوی به درون اتاق سرک بکشم . آقای "صبا" که تازه از خواب برخاسته بود، اگر آرشه بر ویلن نمیكشید، سرگرم صحبت با دیگرانی بود كه به دیدارش آمده بودند و روی صندلی های چوبی لهستانی و یا روی قالی قرمز و گلدار کف اتاق نشسته بودند. از لای پنجره همیشه بوی خاصی بیرون میآمد كه نمیدانستم چیست! بعدها دانستم. آن بوی نه مطبوع و نه مشام آزار؛ نامش تریاک است.
خانمهایی كه، صبح از لای در به درون خانه خزیده بودند، ظهرها گفتگوكنان از خانه خارج میشدند. آنها شاگردان خیاطی و آشپزی خانم صبا بودند. مادرم، خانم "صبا" را میشناخت، یعنی نام و شهرتش را شنیده بود، اما از كار و بار آقای "صبا" خبر نداشت. نه مادرم نه دیگرانی كه از آن خانه برایشان تعریف میكردم. خودم هم بازیگوشتر و كم سن و سالتر از آن بودم تا بدانم، آن كه آرشه بر ویلن میكشد، كدام مقام را در موسیقی ایران دارد و چرا می گویند سازش آتش به خرمن برخیها میزند. همانطور که نمی دانستم خانم "صبا" بهترین خیاط و آشپز آن سالهاست، تا آنکه بعدها دانستم مولف مشهورترین کتاب آشپزی و خیاطی است.
دهه چهل را به خاطر میآوردم. همان سالهایی كه نسل میانه – مانند همین سال هائی که نوجوانان و جوانان ایران سرود "ای ایران" را می خوانند و ترانه "یاردبستانی" را زمزمه- با زمزمه ترانه "مرا ببوس" در جستجوی گذشته خود و میهنش بود، تا هویتش را باز یابد. همه تاریخ خود و میهنش را یكجا طلب میكرد. سیاست، شعر، موسیقی و… با هم عجین بودند. نسلی كه نمی خواست حقایق نیمه و شرایط حاکم را پذیرا شود و در این راه چنان به استقبال تکرار تجربه های تلخ و مرگبار رفت که سر خود را در این راه بر باد داد. در آن سالها نیز، آنها كه بر مسند نشسته بودند، سایههای گذشته را با تیر زده می زدند. دهه پس از کودتای 28 مرداد را می گویم. از مرتضی ها سخن می گویم که یا تیرباران شدند، یا در کوچه ها به گلوله بسته شدند و یا از بیم شکنجه و شکست در کوچه ها سیانور جویدند.
درهمان سالهای ابتدای نوجوانی من بود كه چند جمعه، "قمر" را به رادیو آوردند و یا برای گفتگو به خانه اش رفتند و بر بالینش نشستند. این آخرین سالهای حیات او بود. سئوالی میكردند و پاسخی بغض آلود از او می گرفتند. فقط چند دقیقه میتوانست حرف بزند… خیلی زود بغض راه گلویش را میبست و سپس میگریست. از گذشته ها بی خبر بودم و نمی دانم چرا؟، اما از گریه و گلایه او در همان سن و سال کمی که داشتم بغض می کردم . در آن گفتگوها که تهیه کنندگان برنامه جمعه های رادیو ایران هم میدانستند آخرین جملات را از دهان قمر می شنوند، هرگز نگفتند كه او كدام تصنیف ممنوعه را خواند و یا کدام كنسرتش در گراند هتل تهران به كدام مناسبت و در كنار كدام ترانه سرا و یا آهنگ ساز مغضوب رضاخان، برگزار شد که گرفتار تیر غضب رضاخان شد و صدایش ممنوع. دیگر اجازه ندادند در گراندهتل کنسرت بدهد. او به دیدار عارف در خرابه های تبعیدگاه همدان رفته بود و همین جرم برای فرمان رضاخان و خانه نشینی قمر کافی بود. چه رسد به آن که در گراند هتل نیز جسارت کرده و بخش دوم ترانه "مرغ سحر" ملک الشعرا را خوانده بود که شلیک مستقیمی بود به سوی رضا شاه:
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی، وطن و دین بهانه شد
دیده ترکن
جور مالک، ظلم ارباب
زارع از غم گشته بی تاب
ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر زخون جگر شد
ای دل تنگ ناله سرکن
وز قوی دستان حذر کن
ساقی گلچهره بده آ ب آتشین
پرده دلکش بزن ای یار دلنشین
ناله بر آر از قفس ای بلبل حزین
کز غم تو
سینه من
پر شرر شد
در آن آخرین گفتگوهائی که از رادیو ایران پخش شد، چرا قمر می گریست؟ یاد عارف که با سگش "ببری" در خرابه های همدان زندگی را به پایان برد آتش به جانش می زد؟ و یا الکلی که در رگ هایش روان بود به آتشش می کشید؟
در سالهای دوران ریاست جمهوری خاتمی و وزارت مهاجرانی بر وزارت ارشاد که سیل کتاب به بازار آمد، خاطرات اسماعیل نواب صفا را هم در کنار خاطرات بسیاری که منتشر شده خواندم. او در بخشی از خاطراتش نوشت که قمر در سالهای آخر عمر، حتی برای گرفتن حقوق و یا مستمری که برایش در نظر گرفته بودند هم به رادیو نمی آمد، اوائل ماه، با چادر نماز می آمد به میدان ارک تهران و در آنجا، اطراف رادیو راه می رفت و ما که با خبر می شدیم مستمری اش را برایش می بردیم و در همان خیابان دراختیارش می گذاشتیم.
***
شایع بود كه در فقر زندگی میكند… و بعدها، خیلی زود، زودتر از آنكه من به سن و سالی برسم که بتوانم به گذشته وصل شوم، اعلام شد که قمر برای همیشه خاموش شد!
***
حالا من مانده بودم و باغ عشرت آباد و سقوط شاه و خاطره ها.
قمر، نخستین بار در همین باغ، كه حالا پادگانی سقوط كرده بود، خواند.
فاتحین غنائم را جمع میكردند و من اندوختههای گذشتهام را مرور...
در آستانه برگزاری جشنهای 2500ساله شاهنشاهی، هر كس را كه حکومت كوچكترین تردیدی نسبت به او داشت، جمع میكردند. زندان های تهران آنقدر پر بود كه زندان پادگان عشرت آباد را هم موقتاً به كار گرفته بودند.
كار پادگان تمام بود و شكار از پای درآمده را میشد به آنها كه اشتهای دیگری داشتند واگذاشت و همراه آنها كه جعبههای مهمات را بار جیپها و زیل های روسی میكردند، راهی جبهه دیگری شد: باغشاه!
این آغاز، در سالهای پس از آن به چه سرانجامی می خواست بیانجامد؟ هیچکس نمی دانست!
باغ عشرت آباد مرا در خود غرق کرده بود. نه پای رفتن به باغ شاه را داشتم و نه اشتهای جمع كردن غنائم را…. خیابانهای كم عرض پادگان را چند بار تا انتهای باغ پیمودم. سالها از خیابان "سرباز" که مثل مار از کنار دیوارهای عشرت آباد عبور كرده و سر از جاده قدیم شمیران و پشت سینما مولن روژ تهران در می آورد عبور کرده بودم. یكبار هم در سال 50، نیمه شب، با چشمهای بسته تا زندان موقت آن بدرقه شده بودم. نه طولانی، یک شب. ظهر آن روز "فیروز گوران" آن ماکسیم گورکی کیهان را در ارتباط با گروه "ساکا" گرفته بودند و من را به این بهانه که با او در کیهان زیر گوشی زیاد حرف زده بودم. نه آن سالها که از پشت سینما مولن روژ وارد خیابان "سرباز" می شدم تا به خانه بروم می توانستم از پشت دیوارها و درختهای كهنسال، درون باغ عشرت آباد را ببینم و یا حتی آن را مجسم كنم و نه آن شب سال 50 از زیر چشم بند. اما بهمن 61 که بار دیگر با چشم بند، به همراه هاتفی و بسیاری دیگر، برای چند ساعتی به عشرت آباد برده شدم و غروب آن، همراه با هاتفی و بقیه آزاد شدم، باغ دیگر غریبه نبود. به آسانی توانستم از زیر چشم بند، آن را به یاد آورم. آن روز را که درهایش گشوده و فتح شد و امروز که دوباره درهایش بسته بود و ما را با چشم بند به آن می بردند.
****
جمعیت که کمتر شد به تنه یكی از درختهای تنومند پادگان تكیه دادم. گذشتهها مرا بیش از سرانجام آنچه در برابر چشمهایم میگذشت، به خود مشغول میكرد. روز مدت ها بود که از نیمه گذشته بود و خورشید بهمن ماه همراه با عمر یك حكومت خودكامه به مغرب نزدیك میشد تا با هم غروب كنند.
تابش زرد و بی جان خورشید كه به سختی از لابلای شاخههای عریان درختهای تنومند پادگان خود را به زمین میرساند، حریف سرمای زمستانی غروب نبود، گرچه آن زمستان به بهار طعنه میزد! و این شعار مردم حقیقت بود: به کوری چشم شاه، زمستونم بهاره!
درختهای باغ ریشه در اعماق خاك داشتند و شاخه ها ادامه ریشه ها. چنان که دست ها، ادامه زبان خاموش انسان اند. درخت های باغ عشرت آباد ظهور و سقوط دو سلطنت را دیده بودند و شاخه های آن، هنوز برای دیدن آینده سرک می کشیدند.
اهل "قجر"، در آن سالها كه باغ "عشرتآباد" خارج شهر تهران بود، گهگاه به رسم گردش و تفریح تابستانی در آن جمع میشدند. بعدها ، امین لشگرها و دولههای دست دوم و سوم هم بدان راه یافتند… حتی "رضاخان" نیز، در ابتدا اندیشه تبدیل این باغ به پادگان نظامی را نداشت، اما بعدها….
"قمر" نخستین بار در همین باغ خواند، زمانی كه فقط 13 سال داشت. به دورانی که زنان ایران از زندگی در "اندرونی" ها به جان آمده بودند. سالهائی كه جهان آبستن حوادث بزرگ بود و روشنفكران ایران برای گشودن دروازههای ایران به روی جهان در حال دگرگونی، به جان میكوشیدند. سالهائی که عارف در تهران ترانه میسرود، كلنلتقیخان پسیان در مشهد سمبل استقلال ملی بود، میرزاکوچک خان و حیدرخان جان شیدا را در جنگل های شمال به کف گرفته بودند، شیدا آهنگ میساخت، ملک الشعرا بهار، نیما و صبا در میانه راه بودند و …
او، وقتی در این باغ دهان گشود، جسارت نسل جدیدی از زنان ایرانی را همراه با شعر ملک الشعرا بهار فریاد زد: بلبل پر بسته ز كنج قفس درآ…
ای ایران، ای مرز پر گهر
خاکت سر چشمه هنر
حرفهایها، برای آخرین بار بقیه را فرا خواندند تا برای سقوط باغشاه حركت كنند. بعد از ظهر نزدیک به غروب 21 بهمن 57 بود. همه یکدیگر را به آینده فرا میخواندند، اما من نمی توانستم دل از باغ و گذشته ها بکنم. به سالهای آغاز روزنامه نگاری ام بازگشته بودم و گاه از آن دورتر؛ سالهایی كه پسربچهها هنوز به رسم سربازهای آلمانی دوران فاشیسم باید هر جمعه سرهایشان را با ماشین نمره 2 اصلاح میكردند و روی یقه یونیفورم طوسی رنگ مدرسه، یقه سفید پلاستیك می داشتند. یونیفورمها را كه از جنس كازرونی و وطنی بود، از خیابان"ناصرخسرو" برایمان میخریدند. آنها كه دستشان به دهانشان نمیرسید، یونیفورمهای گل و گشاد سهمیه بیبضاعتهای وزارت فرهنگ را میپوشیدند! و آنكه یونیفورمش از جنس درجه 3 كازرونی نبود و یقه سفید پارچهای به كتش دوخته شده بود، به یقین دست پدرش از بقیه پدرها درازتر بود! آنقدر دراز كه نان را از دهان دیگران در آورده و به خانه خود ببرد!
این، همان نتیجه ساده و كودكانهای بود كه بعدها "فروغ" هم بدان رسید و با درد و سوز، آرزوی ظهور كسی را كرد كه بیاید و نان را تقسیم كند:
"من خواب دیدهام
كور شوم اگر دروغ بگویم
كسی میآید
كسی كه مثل هیچ كس نیست
…
و "نان" را تقسیم میكند
در آن سوی باغ، هنوز، گهگاه تیری به اشتباه و یا از سر شادی شلیك میشد. فریادهای اعتراض به آنكه شلیك نابجا كرده بود، رساتر از صدای تیر بود. همه میخواستند مطمئن باشند، كه دیگر مقاومتی در كار نیست!
در نهانخانه من اما، هیچ شلیكی نبود. سالهای گذشته بی شتاب مرور می شدند. سالهائی كه برای رفتن و یا بازگشتن از دبستان "مسعود سعد"، چند ده متر پائینتر از "سقاخانه آینه" در کوچه ظهرالاسلام شاه آباد، از زیر پنجره كِرم رنگ خانه آقایصبا، كه مشرف به كوچه ظهیرالاسلام بود، عبور میكردم. صبحها، شاهد ورود آهسته و پاورچین خانمها از لای در ورودی نیمه باز خانه بودم و ظهرها که از مدرسه به خانه باز می گشتیم، گاهی به خود اجازه میدادم از لای پنجره نیمه باز مشرف به كوچه، با کنجکاوی به درون اتاق سرک بکشم . آقای "صبا" که تازه از خواب برخاسته بود، اگر آرشه بر ویلن نمیكشید، سرگرم صحبت با دیگرانی بود كه به دیدارش آمده بودند و روی صندلی های چوبی لهستانی و یا روی قالی قرمز و گلدار کف اتاق نشسته بودند. از لای پنجره همیشه بوی خاصی بیرون میآمد كه نمیدانستم چیست! بعدها دانستم. آن بوی نه مطبوع و نه مشام آزار؛ نامش تریاک است.
خانمهایی كه، صبح از لای در به درون خانه خزیده بودند، ظهرها گفتگوكنان از خانه خارج میشدند. آنها شاگردان خیاطی و آشپزی خانم صبا بودند. مادرم، خانم "صبا" را میشناخت، یعنی نام و شهرتش را شنیده بود، اما از كار و بار آقای "صبا" خبر نداشت. نه مادرم نه دیگرانی كه از آن خانه برایشان تعریف میكردم. خودم هم بازیگوشتر و كم سن و سالتر از آن بودم تا بدانم، آن كه آرشه بر ویلن میكشد، كدام مقام را در موسیقی ایران دارد و چرا می گویند سازش آتش به خرمن برخیها میزند. همانطور که نمی دانستم خانم "صبا" بهترین خیاط و آشپز آن سالهاست، تا آنکه بعدها دانستم مولف مشهورترین کتاب آشپزی و خیاطی است.
دهه چهل را به خاطر میآوردم. همان سالهایی كه نسل میانه – مانند همین سال هائی که نوجوانان و جوانان ایران سرود "ای ایران" را می خوانند و ترانه "یاردبستانی" را زمزمه- با زمزمه ترانه "مرا ببوس" در جستجوی گذشته خود و میهنش بود، تا هویتش را باز یابد. همه تاریخ خود و میهنش را یكجا طلب میكرد. سیاست، شعر، موسیقی و… با هم عجین بودند. نسلی كه نمی خواست حقایق نیمه و شرایط حاکم را پذیرا شود و در این راه چنان به استقبال تکرار تجربه های تلخ و مرگبار رفت که سر خود را در این راه بر باد داد. در آن سالها نیز، آنها كه بر مسند نشسته بودند، سایههای گذشته را با تیر زده می زدند. دهه پس از کودتای 28 مرداد را می گویم. از مرتضی ها سخن می گویم که یا تیرباران شدند، یا در کوچه ها به گلوله بسته شدند و یا از بیم شکنجه و شکست در کوچه ها سیانور جویدند.
درهمان سالهای ابتدای نوجوانی من بود كه چند جمعه، "قمر" را به رادیو آوردند و یا برای گفتگو به خانه اش رفتند و بر بالینش نشستند. این آخرین سالهای حیات او بود. سئوالی میكردند و پاسخی بغض آلود از او می گرفتند. فقط چند دقیقه میتوانست حرف بزند… خیلی زود بغض راه گلویش را میبست و سپس میگریست. از گذشته ها بی خبر بودم و نمی دانم چرا؟، اما از گریه و گلایه او در همان سن و سال کمی که داشتم بغض می کردم . در آن گفتگوها که تهیه کنندگان برنامه جمعه های رادیو ایران هم میدانستند آخرین جملات را از دهان قمر می شنوند، هرگز نگفتند كه او كدام تصنیف ممنوعه را خواند و یا کدام كنسرتش در گراند هتل تهران به كدام مناسبت و در كنار كدام ترانه سرا و یا آهنگ ساز مغضوب رضاخان، برگزار شد که گرفتار تیر غضب رضاخان شد و صدایش ممنوع. دیگر اجازه ندادند در گراندهتل کنسرت بدهد. او به دیدار عارف در خرابه های تبعیدگاه همدان رفته بود و همین جرم برای فرمان رضاخان و خانه نشینی قمر کافی بود. چه رسد به آن که در گراند هتل نیز جسارت کرده و بخش دوم ترانه "مرغ سحر" ملک الشعرا را خوانده بود که شلیک مستقیمی بود به سوی رضا شاه:
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی، وطن و دین بهانه شد
دیده ترکن
جور مالک، ظلم ارباب
زارع از غم گشته بی تاب
ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر زخون جگر شد
ای دل تنگ ناله سرکن
وز قوی دستان حذر کن
ساقی گلچهره بده آ ب آتشین
پرده دلکش بزن ای یار دلنشین
ناله بر آر از قفس ای بلبل حزین
کز غم تو
سینه من
پر شرر شد
در آن آخرین گفتگوهائی که از رادیو ایران پخش شد، چرا قمر می گریست؟ یاد عارف که با سگش "ببری" در خرابه های همدان زندگی را به پایان برد آتش به جانش می زد؟ و یا الکلی که در رگ هایش روان بود به آتشش می کشید؟
در سالهای دوران ریاست جمهوری خاتمی و وزارت مهاجرانی بر وزارت ارشاد که سیل کتاب به بازار آمد، خاطرات اسماعیل نواب صفا را هم در کنار خاطرات بسیاری که منتشر شده خواندم. او در بخشی از خاطراتش نوشت که قمر در سالهای آخر عمر، حتی برای گرفتن حقوق و یا مستمری که برایش در نظر گرفته بودند هم به رادیو نمی آمد، اوائل ماه، با چادر نماز می آمد به میدان ارک تهران و در آنجا، اطراف رادیو راه می رفت و ما که با خبر می شدیم مستمری اش را برایش می بردیم و در همان خیابان دراختیارش می گذاشتیم.
***
شایع بود كه در فقر زندگی میكند… و بعدها، خیلی زود، زودتر از آنكه من به سن و سالی برسم که بتوانم به گذشته وصل شوم، اعلام شد که قمر برای همیشه خاموش شد!
***
حالا من مانده بودم و باغ عشرت آباد و سقوط شاه و خاطره ها.
قمر، نخستین بار در همین باغ، كه حالا پادگانی سقوط كرده بود، خواند.
فاتحین غنائم را جمع میكردند و من اندوختههای گذشتهام را مرور...
در آستانه برگزاری جشنهای 2500ساله شاهنشاهی، هر كس را كه حکومت كوچكترین تردیدی نسبت به او داشت، جمع میكردند. زندان های تهران آنقدر پر بود كه زندان پادگان عشرت آباد را هم موقتاً به كار گرفته بودند.
در آن سال ها و در اوج تسلط رژیم سلطنتی بر ایران، در همان توقف کوتاه شبانه در زندان عشرت آباد، نجوای شبانه برگ درختها را با گوش جان شنیده بودم و حالا باغ را در اوج شادی گُنُگ مردم از سقوط پادگان و استبداد میدیدم. این شادی می توانست پایدار بماند؟ هیچکس پاسخی نداشت. چه میدانستیم که آینده آبستن چه حوادث تیره ایست!
این باغ را یكبار هم فارغ از آن بگیر و ببندهای آغاز دهه 50 و سقوط آن در سال 57 در خاطر مجسم كرده بودم.
باغ عشرتآباد را در سال 53 و در جستجوی "قمر"، كه دیگر زنده نبود، كشف كردم. همان سالی که سرگذشت قمر همراه با گفتگوئی که با "مرتضی نی داوود" کرده بودم در روزنامه کیهان منتشر شد و تاکنون نه تنها کیهان لندن و سایت ها و وبلاگ های بسیاری بی اشاره به نام نویسنده و زمان و مرجع انتشار اولیه آن (کیهان پیش از انقلاب) آن را منتشر کرده اند، بلکه شنیده ام بی انصاف هائی اخیرا آن را تبدیل به نمایشنامه کرده و به روی خود نیآورده اند که از کجا آن را برگرفته اند!
****
سال 53 میخواستم بدانم "قمر" چگونه در سالهای دور خواننده شد و چه كسی برای نخستین بار دستش را گرفت. همین تلاشی که نسل امروز می کند تا از گذشته ها بیشتر بداند و به سالهای دورتر وصل شود. حاصل آن جستجو و تلاش و پرسشهای مکرر، آدرسی بود كه هیچ نشانی از "قمر" و موسیقی نداشت: ریش تراش فروشی "رمینگتون" روبروی بانک ملی در خیابان فردوسی. ریش تراش فروشی و قمر؟
نخستین بار ، در سال های دورتر، سال آخر دبیرستان، از مرحوم "حسن یکرنگی" - که در جستجوی عکسش هستم تا شرح مختصری از زندگی عجیب او را بر حسب اطلاعات اندکی که دارم برایتان بنویسم-، شنیده بودم، كه سراغ "قمر" را باید از مرتضی خان نی داوود گرفت.
در سال 53 که نی داوود را دیدم، او دیگر نه با رادیو كار داشت و نه به تلویزیون راه. از کلیمی های ایرانی بود. همان ها که نباید اجازه داد کینه و نفرت از اسرائیل و نقشی که در سرکوب و جنایت در خاورمیانه داشته و دارد، روی سهم تاریخی آنها در هنر و بویژه شعر، رقص و موسیقی ایران پرده فراموشی بکشد. نه تنها نی داوود، که امثال دردشتی از میان آنها برخاستند، که می گویند هنوز خواننده ای نتوانسته به تسلط او بر موسیقی ایرانی "مرکب خوانی" کند!
پسر نی داوود در انتهای خیابان فردوسی، روبروی بانک ملی مغازه فروش ریش تراش "رمینگتون" را داشت!
می خواستم درباره قمر یک گزارش بنویسم. در جستجوی نشانی از قمر، درمیان انواع مغازه های کوچک صرافی و طلا فروشی، روبروی فروشگاه فردوسی، نمایندگی ریشتراش "رمینگتون" كوچكترین آنها بود. دالانی بود باریک در زیر پله های یک ساختمان باقی مانده از دهه 1320 و شاید هم قدیمی تر. مالك دندان گِرد، با یك در ورودی نیم متری، آنرا تبدیل به مغازه كرده بود. چنان کوچک و باریک که به سختی دو خریدار در آن جا می گرفتند.
بالكن قدیمیترین و در حقیقت تنها خانه قدیمی باقیمانده در آن ضلع خیابان فردوسی، روی سر مغازه، نقش سایبان را داشت. پس از چند مغازه كوچك و تنگ دهان دیگر که به پسته دهان گشوده می ماندند، درب بزرگ و آهنی خانه ای قدیمی قرار داشت كه همیشه بسته بود. می گفتند این خانه نیست، بلکه انبار كالا است. گهگاه هنگام عبور از آن پیاده رو، دیده بودم که درهای آهنی آن مثل فك یك اسكلت از هم باز میشدند و از درون آن کالاهای انباری را بیرون می آورند.
آن سوی خیابان، بانك "رهنی"، فرش، حلقه طلای عروسی بیوه زنان و مردان غم زده و مقروض را گرو میگرفت و برای مدتی پول قرض می داد، تا اجاره عقب افتاده خانه را بدهند و یا جهیزیه برای دختر دم بخت تهیه كنند. چرخ خیاطی"سینگر" مادرم، که بخشی از جهیزیه او بود، سرانجام در یكی از همین رهن گذاریها ناپدید شد!
مالك آن مغازه كوچك "رمینگتون" مالك آن خانه قدیمی هم بود یا نه؟ نمیدانم، اما بعدها دانستم که آن خانه قدیمی، در سالهای طلائی آزادی احزاب و مطبوعات که سرانجام 28 مرداد چنگ به گریبانش انداخت کلوپ حزب توده ایران بوده است. دانستم "مظفر فیروز" معاون قوام السلطنه نخست وزیر، در همین كلوپ در جشن حزب توده ایران شركت كرده بود. دیدار و حضوری تاریخی كه تحلیل و تفسیرهای گوناگونی را با خود به همراه آورد. میگفتند، روزهای میتینگ از روی همان بالكن قدیمی كه حالا چتر حفاظ مغازه كوچك پسر مرتضی خان نی داوود شده بود، رهبران حزب و شورای متحده كارگری برای مردم سخنرانی میكردند. روزگاری كه جوانان عضو حزب، پیراهن سفید میپوشیدند و آستینهای آن را تا آرنج، چند "تا" بالا میزدند، تا دیگران بدانند عضو حزب هستند، و پا به سنها نیز روزنامه "رهبر" را چنان در جیب میگذاشتند كه نام روزنامه به چشم رهگذران بیاید. سالهای شكست محاصره استالینگراد و پیروزی ارتش سرخ بر ارتش هیتلری و…..
***
من در جستجوی قمر و گزارشی که از زندگی او می خواستم بنویسم به مغازه "رمینگتون" پسر نی داوود رسیدم.
"مرتضیخان نیداوود" چهارشنبهها، برای چند ساعت، سری به مغازه كوچك پسرش میزد. به دشواری از لای در عبور می کرد و روی چهارپایه ای که درانتهای مغازه بود می نشست. گهگاه دوستانش كه از حضور ثابت چهارشنبه های او در این مغازه اطلاع داشتند به دیدارش میآمدند. سخت راه میرفت و آهسته. گرد پیری و کهنسالی بر سر و صورتش نشسته بود. آهسته عصا را به زمین میگذاشت و از آن آهستهتر، قدمها را جابجا میكرد. سرصحبت ما خیلی زود باز شد.
ابتدا میخواست در چند كلام کوتاه و از آن دست كه اغلب در رادیو بر زبان میآمد گفتگو را به پایان ببرد، اما شاید ابراز آشنائیام با موسیقی ایرانی، رفت و آمدم به خانه "حسین یكرنگی"، که او را "بابا یکرنگی" صدا می کردند، تنگی مغازه و پیله من برای سردرآوردن از گذشتهها و یا هر دلیل دیگری، حاضر شد، مرا به خانهاش دعوت كند.
خانه قدیمی سازش در یكی از كوچههای فرعی قلهک شمیران بود. کوچک و جمع و جور، با یک حیاط پر از گلدان های شمعدانی قرمز و یک بهارنارنج بزرگ، که در گلدانی بزرگ و گلی داخل راهرو و رو به آفتاب به ناز خرامیده بود. از هر كس كه یادگاری داشت به دیوارهای سالن، راهروها و… سپرده بود. چند تار قدیمی، روی دیوار سفید و عریض اتاق پذیرایی، این مصرع از یك غزل حافظ را كه به خطی زیبا و نستعلیق نوشته شده بود در بغل گرفته بودند:
"نه عمر خضر بماند و نه ملك اسكندر"
دیوار روبرو در تصرف عکس هائی بود که بزرگترین آنها عکس قمر بود.
عكسی به رسم یادگار، از او و خانهاش گرفتم و سپس استكان كمر باریك چای را به نیت رفع خستگی سركشیدم. برایم از آن غروب پائیزی گفت كه "قمر" را دیده بود. شاید این برای نخستین بار بود که سفره خونین دل خویش را، اینچنین پیرانه سر باز می کرد:
- عروسی یكی از بزرگان بود. پائیز بود، اما همه برگها نریخته بودند. در آن سالها، پائیز فصل عروسی و كسب و كار ما بود. هرجا شادی بود، سراغ ما می آمدند. به خیابان سیروس. و یک دسته ساز زن و خواننده می خواستند.
آن روز روی بالكن مشرف به باغ "عشرتآباد"، من و چند نفری كه همراه خودم برده بودم، روی صندلیهای لهستانی، كه در سه كنج بالكن چیده بودند، رنگ میگرفتیم و جوانی، كه ته صدائی داشت، تقلید زنانه می کرد و روحوضی میخواند. باغ روبرویمان بود و اتاق ها پشت سرمان. عروسی مردانه و زنانه بود. زنها در اندرونی جمع بودند و برای خودشان شادی میآفریدند و مردها زیر درخت های انتهای باغ مشغول میگساری. ما هم چند پیالهای سر كشیده بودیم.
بعد از شام، زنهای اندرونی کمی ساكت شده بودند و جمع مردهای آخر باغ بیشتر. عدهای خود را به آخر باغ رسانده بودند. بساط دود و دم راه افتاده بود. پشت سرمان، زنها که تازه از جمع کردن سفره و ظرف ها خلاص شده بودند دست میزدند و به نوبت، هركس هر هنری داشت را رو میكرد. این رسم همه عروسیها بود و ما هم به رسم عادت، خودمان را با شعری كه در قسمت زنانه میخواندند هماهنگ میكردیم و پنجه به تار میبردیم و یا ضرب می گرفتیم. چه میزدیم؟ اهمیت نداشت، كسی گوشش آنقدر تیز نبود كه بداند چه میزنیم، فقط باید صدایی از ساز در میآمد.
در فاصله همین ساز زدنها، اغلب به كسانی كه همیشه با خودم به مجالس عروسی و ختنه سوران و جشن بزرگان می بردم ردیفها را یادآوری میكردم و مركب نوازی را یادشان میدادم! آنشب هم كار به همین روال پیش میرفت. در اندرونی، یكی از زنها چادری به کمرش و یک بالشت روی شکمش بسته بود و ادای زنان حامله را درمی آورد و می خواند:
"خاله رو، رو... عدس پلو، رشته پلو، خاله جون ششماهه داره..." و بقیه دست می زدند و می خندیدند. ما از همان گوشه بالکن با رقص و خواندن او با ساز همراهی میكردیم. همه زن ها از خنده روده بر شده بودند. از لای در، گهگاه نگاهی به اندرون میانداختم. بالشت کمی بزرگ بود اما آن را با چادر نماز خوب روی شكم بسته بود، و شده بود یک زن پا به ماه. درست مثل زنهای پا به ماه، پهلو به پهلو میشد و راه می رفت. بعد از تصنیف و نمایش "خاله رو، رو" زنها كمی آرام شدند. شیرینی و چای ومیوه به هم تعارف میكردند.
رو كردم به باغ كه باعث گله و دلخوری مردها نشویم. یک چهارمضراب تند را شروع کردم. اما در آنجا هیچكس گوشش به ما نبود، پیش از شام عرق "جمشید" هوش از سرشان برده بود و حالا هم دود و دم ته باغ. خواستم دومین رنگ ضربی را بزنم كه یادشان بیافتد، ما هم هستیم. هنوز ساز را كوك نكرده بودم كه خانمی با چادر نماز سفید از اندرونی بیرون آمد و زیر گوش من گفت، "دختر خانمی میخواهد بخواند ، برایش میزنید؟"
همیشه، در عروسی ها داوطلب خواندن زیاد بود؛ ما هم عادت داشتیم دل كسی را نشكنیم؛ فقط نمیدانستیم چه میخواهد بخواند كه همراهیش كنیم. كوك ساز "همایون" بود. به آن خانم گفتم، هر چه میخواهد بگو بخواند، ما میزنیم. بار دیگر رو كردم به باغ، منتظر صدائی از اندرون بودم تا همراهی كنیم. زنها همچنان سرگرم حرف زدن بودند و خندههای بلند مردها نیز گهگاه از لابلای درختها به گوش میرسید.
بارها برای عروسی و میهمانی بزرگان به باغ عشرتآباد دعوت شده بودم، برای عروسی، مولودی و ….. اما هرگز حال آن شب را نداشتم. پائیز غمانگیزی بود و من به جوانی و سوز عشق که هنوز برایم ناآشنا بود فكر میكردم، ازمجلسی كه در آن قدر ساز را نمیشناختند خوشم نمیآمد. اما چاره چه بود، باید گذران زندگی میكردیم. چنان ساز را در بغل فشرده بودم كه گوئی زانوی غم را بغل كردهام. نمیدانستم چرا آن كسی كه قرار است در اندرونی بخواند صدایش در نمیآمد. در همین حال و انتظار بودم كه دختر 13- 14 سالهای از اندرونی بیرون آمد. حتی در این سن و سال هم رسم نبود كه دختران و زنان اینطور بی پروا در مجالس از اندرونی بیرون بیایند. پیراهنی آبی رنگ به تن داشت كه بلندی آن تا پائین زانوهایش بود. جوراب سفید و سه ربعی كه به پا داشت آنقدر بلند نبود تا به لبه پیراهن برسد. سفیدی ساق پاها كه بین جوراب و پیراهن خودنمائی میكرد، در همان نگاه اول، نگاهم را دزدید.
آمد كنار من ایستاد. ابتدا فکر کردم حامل پیغامی از اندرونی است. چشم به دهانش دوختم و پرسیدم: چه كار داری دخترخانم؟
گفت: میخواهم بخوانم،
گفتم، اینجا یا اندرونی؟
گفت، همینجا!
نمیدانستم چه بگویم. دور و بر را نگاه كردم، كسی نبود که اعتراضی باشد. به اندرونی نگاه كردم. چند زنی كه سرشان را بیرون آورده بودند، گفتند "بزنید، میخواهد بخواند!"
رو كردم به دختر كه كنارم ایستاده بود و گفتم:
كدام تصنیف را میخوانی؟
بلافاصله گفت:
"تصنیف نمیخوانم، آواز میخوانم!"
به بقیه ساز زن ها نگاه كردم كه زیر لب پوزخند میزدند. رسم ادب در میهمانیها، آنهم میهمانی بزرگان، رضایت میهمان بود. اصلاً نپرسیدم، چیزی هم از دستگاهها میداند یا خیر. فقط پرسیدم
- اول من بزنم و یا اول تو میخوانی؟
- گفت:
- تار شما برای كدام دستگاه كوك است؟
- پنجهای به تار كشیدم و پاسخ دادم:
- همایون
- گفت:
- پس، شما اول بزنید!
با تردید، رنگ و درآمد كوتاهی گرفتم. دلم میخواست زودتر بدانم این مدعی چقدر تواناست. بعد از آخرین مضراب درآمد، هنوز سرم را به علامت اجازه شروع بلند نکرده بودم که در آمد را از چپ شروع كرد. تار و میهمانی را فراموش كردم، چپ را با تحریر ریز و به هم پیوسته شروع كرده بود. تا حالا چنین سبك و صدائی نشنیده بودم. صدایش زنگ مخصوصی داشت. باور كنید پاهایم سست شده بود. تازه بعد از آنكه بیت اول غزل را تمام كرد، متوجه شدم دستم روی تار خشک شده و از ردیف عقب افتادهام:
"معاشران! گره از زلف یار باز كنید
شبی خوش است، بدین قصهاش دراز كنید!
میان عاشق و معشوق، فرق بسیار است.
چو یار ناز نماید، شما نیاز كنید"
بقیه ساز زنها هم، مثل من، گیج و مبهوت شده بودند. جا برای هیچ سئوالی و حرفی نبود. تار را روی زانوهایم جابجا كردم و آنرا محكم در بغل فشردم. هر گوشهای را كه مایه میگرفتم میخواند:
وای از آن پرده که آتش به دل و جانم زد!
….
خندههای مستانه مردان در انتهای باغ قطع شده بود. یكی یكی از زیر درخت ها بیرون آمده بودند. از اندرونی هیچ پچ و پچی به گوش نمیرسید. نفس همه بند آمده بود. هیچ سخنی نداشتم كه شایستهاش باشد. فقط گفتم:
- اگر تا صبح هم بخوانی میزنم! و در دلم اضافه كردم " تا پایان عمر برایت میزنم".
آنشب، باز هم خواند. هم آواز، هم تصنیف. وقتی خواست به اندرونی باز گردد. گفتم:
- میخواهی بیایی خانه من، تا ردیفها را كامل كنی؟"
گفت:
- باید بپرسم.
وقتی صندلیها را جمعوجور میكردند و ما آماده رفتن بودیم، با شتاب آمد و گفت:
- آدرس خانه را برایم بنویسید.
و تكه كاغدی را با یك قلم مقابلم گذاشت. اسمش "قمر" بود و شد "قمر" زندگی ام.
چند هفته بعد، یک روز، کنار دیوار، سینه کش آفتاب نشسته بودم و به تار ور می رفتم که ناگهان وارد حیاط خانه شد. بند دلم پاره شد. گفت که آمده تا ردیف ها را شروع کنیم. و ما كار را شروع كردیم؛ بسرعت هرچه را میزدم و میگفتم یاد میگرفت. هفتهها به ماهها و ماهها به سالها رسیدند. او بسرعت محبوبترین و مشهورترین خواننده زن ایران شد. هر چه را میدانستم از جان مایه گذاشتم و یادش دادم. او قدرشناس بود و من شیفته او.
یك شب در "گراند هتل" تهران كنسرت میداد. من در ردیف اول نشسته بودم. تصنیفی را میخواند كه آهنگش را من ساخته بودم و بعدها در هر محفلی سرزبانها بود. تصنیف را مرحوم بهار سروده بود و من رویش آهنگ گذاشته بودم. حتماً شما شنیدهاید: "مرغ سحر" را میگویم!
آنشب در كنسرت"گراند هتل" وقتی این تصنیف را میخواند آه از نهاد مردم بلند شده بود. در اوج شهرت و تحریر آوازی كه در پایان تصنیف خواند، ناگهان فریاد كشید "جانم فدایت، مرتضی خان" و این نهایت سپاس و محبت او نسبت به كسی بود كه آنچه را از موسیقی ایران میدانست، برایش در طبق اخلاص گذاشت. تازه گلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب!
نفس باد صبا مشُك فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
زین تطاول كه كشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد.
...
نی داوود، آن روز همه چیز را گفت، مگر یک چیز را، که گفتن هم نداشت. از همان شب که در عشرت آباد قمر را دیده بود، عاشق او شده بود و تا آن لحظه که پیرانه سر از قمر برایم تعریف کرد هم عاشق او بود، گرچه قمر رخ در نقاب خاک کشیده بود. (14 مرداد 1338- یعنی در سالگرد فرمان مشروطیت!)
***
همهمه جمعیت فرو نشسته بود. غنائم تقسیم شده بود. درهای پادگان عشرتآباد برخلاف همه سالهایی كه از پشت دیوار آن عبور میكردم، باز بود و هیچ كس از دیگری نمیپرسید كجا میروی و یا از كجا میآئی؟
غروب خورشید نزدیك میشد. باید با گذشتهها وداع میگفتم و به استقبال آینده میرفتم: جدال و تیراندازی در اطراف شهربانی و كمیته مشترك شهربانی و باغشاه. کار هنوز تمام نشده بود. آنها كه در جستجوی جعبههای مهمات و مسلسل كالیبر56 انبارهای پادگان عشرتآباد را زیرورو كرده بودند، هنوز مرا به همراهی فرا میخواندند.
باید باغ عشرتآباد را پشتسر میگذاشتم. و با "قمر"، "مرتضیخان"، "صبا"، قلهک، "سقاخانه آینه" و … وداع میكردم.
***
روی بام بانك"رهنی" مسلسل كار گذاشته بودند و بطرف شهربانی تیراندازی میكردند. پدر "رضائی"ها كه چند پسر مجاهدش در زمان شاه كشته شده بودند، از پشت میكروفن مسجد كوچك كنار ساختمان کلوپ قدیمی حزب توده ایران كه بالكنش حفاظ مغازه كوچك پسر"مرتضیخان نی داوود" بود، خطاب به تك تیراندازان داخل كمیته مشترك فریاد میكشید: "تسلیم شوید، كار تمام است. خودتان را به كشتن ندهید."
غنیمت جمع كنها، در كوچههای اطراف شهربانی پناه گرفته بودند. آرامش درونی من، بعد از سقوط پادگان عشرتآباد، بار دیگر جای خود را به خشم و خون فتح کمیته مشترک داده بود. آخر، قرار بود كسی بیاید و "نان را تقسیم كند"! نه آنکه بار دیگر پادگان عشرت آباد زندان شود و نان مردم آجر!
پیكر غرقه در خون دو جوان كه با رگبار آخرین مسلسلچی پشت بام شهربانی، كشته شده بودند را، میان ملحفه پیچیده و از بام بانک رهنی به داخل مسجد آوردند. از ملحفه سفید همچنان خون میچكید….
دلم می خواست چند بیت آن تصنیف بهار را كه "قمر" در گراند هتل خوانده بود زیر لب زمزمه کنم:
زآه شرر بار،
این قفس را
برشكن و زیر و زبر كن
ظلم، ظالم،
جور صیاد
آشیانم، داده بر باد
نه در آن لحظات سقوط پادگان عشرتآباد و نه در آن لحظات محاصره شهربانی و كمیته مشترك، حتی برای لحظهای هم تصور نكرده بودم كه بار دیگر، آن باغ، پادگان خواهد شد و تصنیف"مرغ سحر" بهار سرود ملی پیر و جوان میهنم و من نیز بار دیگر آن را زمزمه خواهم کرد.
***
هنوز، فریاد كلاغها برفراز درخت ها، در هر پائیز و زمستان مرا همراه خود به باغ عشرآباد می برد. به آخرین لحظات دیدار با مرتضی خان نی داوود که حرف از قمر را با انگشت های لرزانش از گوشه چشم پاک کرد. "مرتضیخان نی داوود" برای همیشه خاموش شد اما تارش همراه با شعر بهار و صدای قمر جاودانه.
-----
این مطلب و مطالب دیگری که در این فیسبوک منتشر شده را در صفحه من نیز می توانید بخوانید. از روی لینک زیر:
این باغ را یكبار هم فارغ از آن بگیر و ببندهای آغاز دهه 50 و سقوط آن در سال 57 در خاطر مجسم كرده بودم.
باغ عشرتآباد را در سال 53 و در جستجوی "قمر"، كه دیگر زنده نبود، كشف كردم. همان سالی که سرگذشت قمر همراه با گفتگوئی که با "مرتضی نی داوود" کرده بودم در روزنامه کیهان منتشر شد و تاکنون نه تنها کیهان لندن و سایت ها و وبلاگ های بسیاری بی اشاره به نام نویسنده و زمان و مرجع انتشار اولیه آن (کیهان پیش از انقلاب) آن را منتشر کرده اند، بلکه شنیده ام بی انصاف هائی اخیرا آن را تبدیل به نمایشنامه کرده و به روی خود نیآورده اند که از کجا آن را برگرفته اند!
****
سال 53 میخواستم بدانم "قمر" چگونه در سالهای دور خواننده شد و چه كسی برای نخستین بار دستش را گرفت. همین تلاشی که نسل امروز می کند تا از گذشته ها بیشتر بداند و به سالهای دورتر وصل شود. حاصل آن جستجو و تلاش و پرسشهای مکرر، آدرسی بود كه هیچ نشانی از "قمر" و موسیقی نداشت: ریش تراش فروشی "رمینگتون" روبروی بانک ملی در خیابان فردوسی. ریش تراش فروشی و قمر؟
نخستین بار ، در سال های دورتر، سال آخر دبیرستان، از مرحوم "حسن یکرنگی" - که در جستجوی عکسش هستم تا شرح مختصری از زندگی عجیب او را بر حسب اطلاعات اندکی که دارم برایتان بنویسم-، شنیده بودم، كه سراغ "قمر" را باید از مرتضی خان نی داوود گرفت.
در سال 53 که نی داوود را دیدم، او دیگر نه با رادیو كار داشت و نه به تلویزیون راه. از کلیمی های ایرانی بود. همان ها که نباید اجازه داد کینه و نفرت از اسرائیل و نقشی که در سرکوب و جنایت در خاورمیانه داشته و دارد، روی سهم تاریخی آنها در هنر و بویژه شعر، رقص و موسیقی ایران پرده فراموشی بکشد. نه تنها نی داوود، که امثال دردشتی از میان آنها برخاستند، که می گویند هنوز خواننده ای نتوانسته به تسلط او بر موسیقی ایرانی "مرکب خوانی" کند!
پسر نی داوود در انتهای خیابان فردوسی، روبروی بانک ملی مغازه فروش ریش تراش "رمینگتون" را داشت!
می خواستم درباره قمر یک گزارش بنویسم. در جستجوی نشانی از قمر، درمیان انواع مغازه های کوچک صرافی و طلا فروشی، روبروی فروشگاه فردوسی، نمایندگی ریشتراش "رمینگتون" كوچكترین آنها بود. دالانی بود باریک در زیر پله های یک ساختمان باقی مانده از دهه 1320 و شاید هم قدیمی تر. مالك دندان گِرد، با یك در ورودی نیم متری، آنرا تبدیل به مغازه كرده بود. چنان کوچک و باریک که به سختی دو خریدار در آن جا می گرفتند.
بالكن قدیمیترین و در حقیقت تنها خانه قدیمی باقیمانده در آن ضلع خیابان فردوسی، روی سر مغازه، نقش سایبان را داشت. پس از چند مغازه كوچك و تنگ دهان دیگر که به پسته دهان گشوده می ماندند، درب بزرگ و آهنی خانه ای قدیمی قرار داشت كه همیشه بسته بود. می گفتند این خانه نیست، بلکه انبار كالا است. گهگاه هنگام عبور از آن پیاده رو، دیده بودم که درهای آهنی آن مثل فك یك اسكلت از هم باز میشدند و از درون آن کالاهای انباری را بیرون می آورند.
آن سوی خیابان، بانك "رهنی"، فرش، حلقه طلای عروسی بیوه زنان و مردان غم زده و مقروض را گرو میگرفت و برای مدتی پول قرض می داد، تا اجاره عقب افتاده خانه را بدهند و یا جهیزیه برای دختر دم بخت تهیه كنند. چرخ خیاطی"سینگر" مادرم، که بخشی از جهیزیه او بود، سرانجام در یكی از همین رهن گذاریها ناپدید شد!
مالك آن مغازه كوچك "رمینگتون" مالك آن خانه قدیمی هم بود یا نه؟ نمیدانم، اما بعدها دانستم که آن خانه قدیمی، در سالهای طلائی آزادی احزاب و مطبوعات که سرانجام 28 مرداد چنگ به گریبانش انداخت کلوپ حزب توده ایران بوده است. دانستم "مظفر فیروز" معاون قوام السلطنه نخست وزیر، در همین كلوپ در جشن حزب توده ایران شركت كرده بود. دیدار و حضوری تاریخی كه تحلیل و تفسیرهای گوناگونی را با خود به همراه آورد. میگفتند، روزهای میتینگ از روی همان بالكن قدیمی كه حالا چتر حفاظ مغازه كوچك پسر مرتضی خان نی داوود شده بود، رهبران حزب و شورای متحده كارگری برای مردم سخنرانی میكردند. روزگاری كه جوانان عضو حزب، پیراهن سفید میپوشیدند و آستینهای آن را تا آرنج، چند "تا" بالا میزدند، تا دیگران بدانند عضو حزب هستند، و پا به سنها نیز روزنامه "رهبر" را چنان در جیب میگذاشتند كه نام روزنامه به چشم رهگذران بیاید. سالهای شكست محاصره استالینگراد و پیروزی ارتش سرخ بر ارتش هیتلری و…..
***
من در جستجوی قمر و گزارشی که از زندگی او می خواستم بنویسم به مغازه "رمینگتون" پسر نی داوود رسیدم.
"مرتضیخان نیداوود" چهارشنبهها، برای چند ساعت، سری به مغازه كوچك پسرش میزد. به دشواری از لای در عبور می کرد و روی چهارپایه ای که درانتهای مغازه بود می نشست. گهگاه دوستانش كه از حضور ثابت چهارشنبه های او در این مغازه اطلاع داشتند به دیدارش میآمدند. سخت راه میرفت و آهسته. گرد پیری و کهنسالی بر سر و صورتش نشسته بود. آهسته عصا را به زمین میگذاشت و از آن آهستهتر، قدمها را جابجا میكرد. سرصحبت ما خیلی زود باز شد.
ابتدا میخواست در چند كلام کوتاه و از آن دست كه اغلب در رادیو بر زبان میآمد گفتگو را به پایان ببرد، اما شاید ابراز آشنائیام با موسیقی ایرانی، رفت و آمدم به خانه "حسین یكرنگی"، که او را "بابا یکرنگی" صدا می کردند، تنگی مغازه و پیله من برای سردرآوردن از گذشتهها و یا هر دلیل دیگری، حاضر شد، مرا به خانهاش دعوت كند.
خانه قدیمی سازش در یكی از كوچههای فرعی قلهک شمیران بود. کوچک و جمع و جور، با یک حیاط پر از گلدان های شمعدانی قرمز و یک بهارنارنج بزرگ، که در گلدانی بزرگ و گلی داخل راهرو و رو به آفتاب به ناز خرامیده بود. از هر كس كه یادگاری داشت به دیوارهای سالن، راهروها و… سپرده بود. چند تار قدیمی، روی دیوار سفید و عریض اتاق پذیرایی، این مصرع از یك غزل حافظ را كه به خطی زیبا و نستعلیق نوشته شده بود در بغل گرفته بودند:
"نه عمر خضر بماند و نه ملك اسكندر"
دیوار روبرو در تصرف عکس هائی بود که بزرگترین آنها عکس قمر بود.
عكسی به رسم یادگار، از او و خانهاش گرفتم و سپس استكان كمر باریك چای را به نیت رفع خستگی سركشیدم. برایم از آن غروب پائیزی گفت كه "قمر" را دیده بود. شاید این برای نخستین بار بود که سفره خونین دل خویش را، اینچنین پیرانه سر باز می کرد:
- عروسی یكی از بزرگان بود. پائیز بود، اما همه برگها نریخته بودند. در آن سالها، پائیز فصل عروسی و كسب و كار ما بود. هرجا شادی بود، سراغ ما می آمدند. به خیابان سیروس. و یک دسته ساز زن و خواننده می خواستند.
آن روز روی بالكن مشرف به باغ "عشرتآباد"، من و چند نفری كه همراه خودم برده بودم، روی صندلیهای لهستانی، كه در سه كنج بالكن چیده بودند، رنگ میگرفتیم و جوانی، كه ته صدائی داشت، تقلید زنانه می کرد و روحوضی میخواند. باغ روبرویمان بود و اتاق ها پشت سرمان. عروسی مردانه و زنانه بود. زنها در اندرونی جمع بودند و برای خودشان شادی میآفریدند و مردها زیر درخت های انتهای باغ مشغول میگساری. ما هم چند پیالهای سر كشیده بودیم.
بعد از شام، زنهای اندرونی کمی ساكت شده بودند و جمع مردهای آخر باغ بیشتر. عدهای خود را به آخر باغ رسانده بودند. بساط دود و دم راه افتاده بود. پشت سرمان، زنها که تازه از جمع کردن سفره و ظرف ها خلاص شده بودند دست میزدند و به نوبت، هركس هر هنری داشت را رو میكرد. این رسم همه عروسیها بود و ما هم به رسم عادت، خودمان را با شعری كه در قسمت زنانه میخواندند هماهنگ میكردیم و پنجه به تار میبردیم و یا ضرب می گرفتیم. چه میزدیم؟ اهمیت نداشت، كسی گوشش آنقدر تیز نبود كه بداند چه میزنیم، فقط باید صدایی از ساز در میآمد.
در فاصله همین ساز زدنها، اغلب به كسانی كه همیشه با خودم به مجالس عروسی و ختنه سوران و جشن بزرگان می بردم ردیفها را یادآوری میكردم و مركب نوازی را یادشان میدادم! آنشب هم كار به همین روال پیش میرفت. در اندرونی، یكی از زنها چادری به کمرش و یک بالشت روی شکمش بسته بود و ادای زنان حامله را درمی آورد و می خواند:
"خاله رو، رو... عدس پلو، رشته پلو، خاله جون ششماهه داره..." و بقیه دست می زدند و می خندیدند. ما از همان گوشه بالکن با رقص و خواندن او با ساز همراهی میكردیم. همه زن ها از خنده روده بر شده بودند. از لای در، گهگاه نگاهی به اندرون میانداختم. بالشت کمی بزرگ بود اما آن را با چادر نماز خوب روی شكم بسته بود، و شده بود یک زن پا به ماه. درست مثل زنهای پا به ماه، پهلو به پهلو میشد و راه می رفت. بعد از تصنیف و نمایش "خاله رو، رو" زنها كمی آرام شدند. شیرینی و چای ومیوه به هم تعارف میكردند.
رو كردم به باغ كه باعث گله و دلخوری مردها نشویم. یک چهارمضراب تند را شروع کردم. اما در آنجا هیچكس گوشش به ما نبود، پیش از شام عرق "جمشید" هوش از سرشان برده بود و حالا هم دود و دم ته باغ. خواستم دومین رنگ ضربی را بزنم كه یادشان بیافتد، ما هم هستیم. هنوز ساز را كوك نكرده بودم كه خانمی با چادر نماز سفید از اندرونی بیرون آمد و زیر گوش من گفت، "دختر خانمی میخواهد بخواند ، برایش میزنید؟"
همیشه، در عروسی ها داوطلب خواندن زیاد بود؛ ما هم عادت داشتیم دل كسی را نشكنیم؛ فقط نمیدانستیم چه میخواهد بخواند كه همراهیش كنیم. كوك ساز "همایون" بود. به آن خانم گفتم، هر چه میخواهد بگو بخواند، ما میزنیم. بار دیگر رو كردم به باغ، منتظر صدائی از اندرون بودم تا همراهی كنیم. زنها همچنان سرگرم حرف زدن بودند و خندههای بلند مردها نیز گهگاه از لابلای درختها به گوش میرسید.
بارها برای عروسی و میهمانی بزرگان به باغ عشرتآباد دعوت شده بودم، برای عروسی، مولودی و ….. اما هرگز حال آن شب را نداشتم. پائیز غمانگیزی بود و من به جوانی و سوز عشق که هنوز برایم ناآشنا بود فكر میكردم، ازمجلسی كه در آن قدر ساز را نمیشناختند خوشم نمیآمد. اما چاره چه بود، باید گذران زندگی میكردیم. چنان ساز را در بغل فشرده بودم كه گوئی زانوی غم را بغل كردهام. نمیدانستم چرا آن كسی كه قرار است در اندرونی بخواند صدایش در نمیآمد. در همین حال و انتظار بودم كه دختر 13- 14 سالهای از اندرونی بیرون آمد. حتی در این سن و سال هم رسم نبود كه دختران و زنان اینطور بی پروا در مجالس از اندرونی بیرون بیایند. پیراهنی آبی رنگ به تن داشت كه بلندی آن تا پائین زانوهایش بود. جوراب سفید و سه ربعی كه به پا داشت آنقدر بلند نبود تا به لبه پیراهن برسد. سفیدی ساق پاها كه بین جوراب و پیراهن خودنمائی میكرد، در همان نگاه اول، نگاهم را دزدید.
آمد كنار من ایستاد. ابتدا فکر کردم حامل پیغامی از اندرونی است. چشم به دهانش دوختم و پرسیدم: چه كار داری دخترخانم؟
گفت: میخواهم بخوانم،
گفتم، اینجا یا اندرونی؟
گفت، همینجا!
نمیدانستم چه بگویم. دور و بر را نگاه كردم، كسی نبود که اعتراضی باشد. به اندرونی نگاه كردم. چند زنی كه سرشان را بیرون آورده بودند، گفتند "بزنید، میخواهد بخواند!"
رو كردم به دختر كه كنارم ایستاده بود و گفتم:
كدام تصنیف را میخوانی؟
بلافاصله گفت:
"تصنیف نمیخوانم، آواز میخوانم!"
به بقیه ساز زن ها نگاه كردم كه زیر لب پوزخند میزدند. رسم ادب در میهمانیها، آنهم میهمانی بزرگان، رضایت میهمان بود. اصلاً نپرسیدم، چیزی هم از دستگاهها میداند یا خیر. فقط پرسیدم
- اول من بزنم و یا اول تو میخوانی؟
- گفت:
- تار شما برای كدام دستگاه كوك است؟
- پنجهای به تار كشیدم و پاسخ دادم:
- همایون
- گفت:
- پس، شما اول بزنید!
با تردید، رنگ و درآمد كوتاهی گرفتم. دلم میخواست زودتر بدانم این مدعی چقدر تواناست. بعد از آخرین مضراب درآمد، هنوز سرم را به علامت اجازه شروع بلند نکرده بودم که در آمد را از چپ شروع كرد. تار و میهمانی را فراموش كردم، چپ را با تحریر ریز و به هم پیوسته شروع كرده بود. تا حالا چنین سبك و صدائی نشنیده بودم. صدایش زنگ مخصوصی داشت. باور كنید پاهایم سست شده بود. تازه بعد از آنكه بیت اول غزل را تمام كرد، متوجه شدم دستم روی تار خشک شده و از ردیف عقب افتادهام:
"معاشران! گره از زلف یار باز كنید
شبی خوش است، بدین قصهاش دراز كنید!
میان عاشق و معشوق، فرق بسیار است.
چو یار ناز نماید، شما نیاز كنید"
بقیه ساز زنها هم، مثل من، گیج و مبهوت شده بودند. جا برای هیچ سئوالی و حرفی نبود. تار را روی زانوهایم جابجا كردم و آنرا محكم در بغل فشردم. هر گوشهای را كه مایه میگرفتم میخواند:
وای از آن پرده که آتش به دل و جانم زد!
….
خندههای مستانه مردان در انتهای باغ قطع شده بود. یكی یكی از زیر درخت ها بیرون آمده بودند. از اندرونی هیچ پچ و پچی به گوش نمیرسید. نفس همه بند آمده بود. هیچ سخنی نداشتم كه شایستهاش باشد. فقط گفتم:
- اگر تا صبح هم بخوانی میزنم! و در دلم اضافه كردم " تا پایان عمر برایت میزنم".
آنشب، باز هم خواند. هم آواز، هم تصنیف. وقتی خواست به اندرونی باز گردد. گفتم:
- میخواهی بیایی خانه من، تا ردیفها را كامل كنی؟"
گفت:
- باید بپرسم.
وقتی صندلیها را جمعوجور میكردند و ما آماده رفتن بودیم، با شتاب آمد و گفت:
- آدرس خانه را برایم بنویسید.
و تكه كاغدی را با یك قلم مقابلم گذاشت. اسمش "قمر" بود و شد "قمر" زندگی ام.
چند هفته بعد، یک روز، کنار دیوار، سینه کش آفتاب نشسته بودم و به تار ور می رفتم که ناگهان وارد حیاط خانه شد. بند دلم پاره شد. گفت که آمده تا ردیف ها را شروع کنیم. و ما كار را شروع كردیم؛ بسرعت هرچه را میزدم و میگفتم یاد میگرفت. هفتهها به ماهها و ماهها به سالها رسیدند. او بسرعت محبوبترین و مشهورترین خواننده زن ایران شد. هر چه را میدانستم از جان مایه گذاشتم و یادش دادم. او قدرشناس بود و من شیفته او.
یك شب در "گراند هتل" تهران كنسرت میداد. من در ردیف اول نشسته بودم. تصنیفی را میخواند كه آهنگش را من ساخته بودم و بعدها در هر محفلی سرزبانها بود. تصنیف را مرحوم بهار سروده بود و من رویش آهنگ گذاشته بودم. حتماً شما شنیدهاید: "مرغ سحر" را میگویم!
آنشب در كنسرت"گراند هتل" وقتی این تصنیف را میخواند آه از نهاد مردم بلند شده بود. در اوج شهرت و تحریر آوازی كه در پایان تصنیف خواند، ناگهان فریاد كشید "جانم فدایت، مرتضی خان" و این نهایت سپاس و محبت او نسبت به كسی بود كه آنچه را از موسیقی ایران میدانست، برایش در طبق اخلاص گذاشت. تازه گلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب!
نفس باد صبا مشُك فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
زین تطاول كه كشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد.
...
نی داوود، آن روز همه چیز را گفت، مگر یک چیز را، که گفتن هم نداشت. از همان شب که در عشرت آباد قمر را دیده بود، عاشق او شده بود و تا آن لحظه که پیرانه سر از قمر برایم تعریف کرد هم عاشق او بود، گرچه قمر رخ در نقاب خاک کشیده بود. (14 مرداد 1338- یعنی در سالگرد فرمان مشروطیت!)
***
همهمه جمعیت فرو نشسته بود. غنائم تقسیم شده بود. درهای پادگان عشرتآباد برخلاف همه سالهایی كه از پشت دیوار آن عبور میكردم، باز بود و هیچ كس از دیگری نمیپرسید كجا میروی و یا از كجا میآئی؟
غروب خورشید نزدیك میشد. باید با گذشتهها وداع میگفتم و به استقبال آینده میرفتم: جدال و تیراندازی در اطراف شهربانی و كمیته مشترك شهربانی و باغشاه. کار هنوز تمام نشده بود. آنها كه در جستجوی جعبههای مهمات و مسلسل كالیبر56 انبارهای پادگان عشرتآباد را زیرورو كرده بودند، هنوز مرا به همراهی فرا میخواندند.
باید باغ عشرتآباد را پشتسر میگذاشتم. و با "قمر"، "مرتضیخان"، "صبا"، قلهک، "سقاخانه آینه" و … وداع میكردم.
***
روی بام بانك"رهنی" مسلسل كار گذاشته بودند و بطرف شهربانی تیراندازی میكردند. پدر "رضائی"ها كه چند پسر مجاهدش در زمان شاه كشته شده بودند، از پشت میكروفن مسجد كوچك كنار ساختمان کلوپ قدیمی حزب توده ایران كه بالكنش حفاظ مغازه كوچك پسر"مرتضیخان نی داوود" بود، خطاب به تك تیراندازان داخل كمیته مشترك فریاد میكشید: "تسلیم شوید، كار تمام است. خودتان را به كشتن ندهید."
غنیمت جمع كنها، در كوچههای اطراف شهربانی پناه گرفته بودند. آرامش درونی من، بعد از سقوط پادگان عشرتآباد، بار دیگر جای خود را به خشم و خون فتح کمیته مشترک داده بود. آخر، قرار بود كسی بیاید و "نان را تقسیم كند"! نه آنکه بار دیگر پادگان عشرت آباد زندان شود و نان مردم آجر!
پیكر غرقه در خون دو جوان كه با رگبار آخرین مسلسلچی پشت بام شهربانی، كشته شده بودند را، میان ملحفه پیچیده و از بام بانک رهنی به داخل مسجد آوردند. از ملحفه سفید همچنان خون میچكید….
دلم می خواست چند بیت آن تصنیف بهار را كه "قمر" در گراند هتل خوانده بود زیر لب زمزمه کنم:
زآه شرر بار،
این قفس را
برشكن و زیر و زبر كن
ظلم، ظالم،
جور صیاد
آشیانم، داده بر باد
نه در آن لحظات سقوط پادگان عشرتآباد و نه در آن لحظات محاصره شهربانی و كمیته مشترك، حتی برای لحظهای هم تصور نكرده بودم كه بار دیگر، آن باغ، پادگان خواهد شد و تصنیف"مرغ سحر" بهار سرود ملی پیر و جوان میهنم و من نیز بار دیگر آن را زمزمه خواهم کرد.
***
هنوز، فریاد كلاغها برفراز درخت ها، در هر پائیز و زمستان مرا همراه خود به باغ عشرآباد می برد. به آخرین لحظات دیدار با مرتضی خان نی داوود که حرف از قمر را با انگشت های لرزانش از گوشه چشم پاک کرد. "مرتضیخان نی داوود" برای همیشه خاموش شد اما تارش همراه با شعر بهار و صدای قمر جاودانه.
-----
این مطلب و مطالب دیگری که در این فیسبوک منتشر شده را در صفحه من نیز می توانید بخوانید. از روی لینک زیر:
Subscribe to:
Posts (Atom)