Sunday, August 9, 2015

ذهن ما زندان است
ما در آن زنداني
قفل آن را بشکن
در آن را بگشاي
و برون آي ازين دخمه ظلماني
نگشايي گل من
خويش را حبس در آن خواهي کرد
همدم جهل در آن خواهي شد
همدم دانش و دانايي محدوده خويش
و در اين ويراني
همچنان تنگ نظر مي ماني
هر کسي در قفس ذهني خود زنداني است
ذهن بي پنجره دود آلود است
ذهن بي پنجره بي فرجام است
بگشاييم در اين تاريکي روزنه اي
بگذاريم زهر دشت نسيمي بوزد
بگذاريم ز هر موج خروشي بدمد
بگذاريم که هر کوه طنيني فکند
بگذاريم ز هر سوي پيامي برسد
بگشاييم کمي پنجره را
بفرستيم که انديشه هوايي بخورد
و به مهماني عالم برود
گاه عالم را درخود به ضيافت ببريم
بگذاريم به آبادي عالم قدمي
و بنوشيم ز ميخانه هستي قدحي
طعم احساس جهان را بچشيم
و ببخشيم به احساس جهان خاطره اي
ما به افکار جهان درس دهيم
و زافکار جهان مشق کنيم
و به ميراث بشر
دين خود را بدهيم
سهم خود را ببريم
خبري خوش باشيم
و خروسي باشيم
که سحر را به جهان مژده دهيم
نور را هديه کنيم
و بکوشيم جهان
به طراوت و ترنم
تسکين و تسلي برسد
و برويد گل بيداري، دانايي، آبادي
در ذهن زمان
و برويد گل بينايي، صلح، آزادي، عشق
در قلب زمين
ذهن ما باغچه است
گل در آن بايد کاشت
و نکاري گل من
علف هرز در آن مي رويد
زحمت کاشتن يک گل سرخ
کمتر از زحمت برداشتن
هرزگي آن علف است
گل بکاريم بيا
تا مجال علف هرز فراهم نشود
بي گل آرايي ذهن
نازنين ؛
           نازنين ؛
                       نازنين
                      هرگز آدم ، آدم نشود.

"مجتبي كاشاني"

No comments:

Post a Comment