Sunday, August 9, 2015

منم پروردگارت...
خالقت از ذره ای ناچیز
صدایم کن مرا ، آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را، من هدیه ات کردم
بخوان ما را ؛ منم معشوق زیبایت
منم نزدیک تر از تو به تو
بخوان ما را ، اینک صدایم کن
رها کن غیر ما را ، سوی ما بازآ
منم پروردگار پاک بی همتا
منم زیبا ، که زیبا بنده ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل
پروردگارت با تو می گوید...
تو را در بیکران دنیای تنهایان،  
رهایت من نخواهم کرد 
بساط روزی خود را به من بسپار 
رها کن غصه یک لقمه نان و آب را  
تو راه بندگی طی کن عزیزا ، 
من خدایی خوب می دانم  
تو دعوت کن مرا بر خود 
به اشکی، یا خدایی، میهمانم کن 
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم ! 
طلب کن خالق خود را
بجو ما را ، تو خواهی یافت
که عاشق می شوی بر ما و عاشق می شوم بر تو 
که وصل عاشق و معشوق هم 
آهسته می گویم؛ خدایــــی عالمی دارد  
قسم برعاشقان پاک با ایمـــان
قسم بر اسب های خسته در میدان 
تو را در بهترین اوقات آوردم  
قسم بر عصر روشن ، تکیه کن برمن 
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور  
قسم بر اختران روشن اما دور  
رهایت من نخواهم کرد  
بخوان مارا  
که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟ 
تو بگشا لب. تو غیر از ما، خدای دیگری داری؟؟؟
رها کن غیر ما را  
آشتی کن با خدای خود 
تو غیر از ما چه می جویی؟  
تو با هر کس به جز با ما، چه می گویی؟  
و تو بی من چه داری؟؟؟ 
هیـــچ!!!
هزاران کهکشان و کوه و دریا را 
و خورشید و گیاه و نور و هستی را 
برای جلوه خود آفریدم من  
ولی وقتی تو را من آفریدم  
بر خودم احسنت می گفتم 
تویی زیباتر از خورشید زیبایم 
تویی والاترین مهمان دنیایم 
که دنیا بی تو، چیزی چون تو را ، کم داشت 
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم 
نمی خوانی چرا مارا ؟؟؟ 
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟ 
هزاران توبــه ات را گرچه بشکستی ببینم ،  
من تو را از درگهم راندم؟  
اگر در روز سختیت خواندی مرا  
اما به روز شادیت، یک لحظه هم یادم نمی کردی  
به رویت بنده من، هیچ آوردم؟؟  
که می ترساندت از من؟  
رها کن آن خدای دور 
آن نامهربان معبود آن مخلوق خود را  
این منم پروردگــار مهربانت، خالقــت ،
اینک صدایم کن مرا ،  
با قطره اشکی به پیش آور دو دست خالی خود را  
با زبان بسته ات کاری ندارم  
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم  
غریب این زمین خاکیم آیا عزیزم، حاجتی داری؟ 
تو ای از ما کنون برگشته ای ،  
اما کلام آشتی را تو نمی دانی؟ 
ببینم چشم های خیست آیا، گفتــه ای دارند؟  
بخوان ما را بگردان قبله ات را سوی ما 
اینک وضویی کن 
خجالت می کشی از من بگو ،  
جزمن ، کسی دیگر نمی فهمــد 
به نجوایی صدایم کن  
بدان آغوش من باز است   
برای درک آغوشم ؛
شروع کن ، یک قدم با تـــو ...
تمام گام های مانده اش، با مـــن

No comments:

Post a Comment