Sunday, August 9, 2015

كــه باشـم من؟ مـــرا از من خبـــر كن
چـــه معنی دارد؟ انـــدر خود سفــر كن
از نخستین روز ازل ، همواره یکی بود و یکی نبود و غیر از غایت القصوای همه چیز و همه کس ، هیچ نماند و هر که و هرچه، که بود و هست فقط و فقط بهانه ای هست برای او...
اما باید بهانه و بهانه های زندگی را به درستی شناخت تا بتوان بهانه ای یافت اصیل... و چه پر بها بهانه ای است آن بهانه ای که بواسطه اش  لبخند رضایت را بر چهره دوست بنشانی و آنچنان بهانه ای را طالب باشی که برایت مطلوبی را در پی داشته باشد متعالی...
گویند که آدم ها اگر در زندگی گمشده ای داشته باشند آن گمشده چیزی نیست جز "اطمینان دل" .پس آنچنان بهانه و بهانه هایی را باید خواستار شد که آدمی را در یافتن گمشده اش مدد کند. و بی شک اولین قدم برای شناختن این بهانه چیزی نیست جز درون نگری و نه بیرون نگری !!!
اما در هر برهه ای از زمان ، علومی یافت می شوند که از سایر علوم پیشی می گیرند و چنان جایگاه عظیمی می یابند که دیگر کسی را یارای مقابله با پیشرفت آن نیست...  یکی از این علوم، دیگر شناسیت!!! (آنچه مقصود است سوای از حیطه ی روانشناسی ست)
بی شک این علم را نیز می توان به دنبال سایر دردهای ناخوشایندی که وجود آدم ها را در سیطره خویش فرو برده است ، درد پر دردی  نامید.
همانگونه که اگر آدمی بخواهد دیگران را دوست بدارد در وهله ی اول باید خویشتن خویش را دوست داشته باشد همانگونه نیز برای درک و فهم دیگران باید ابتدا به درک درستی از خویش رسیده باشد .
و یکی از مواقعی که تو در معرض دیگرشناسی قرار می گیری زمانی است که خوشیِ کسانی ، برای تو ناخوشی باشد و تو تنها عمل عظیم و جمیل سکوت را برای انجام داشته باشی ، اینجاست که ناخواسته با این علم شان محکوم می شوی به... و چه بی ارزش محکومی است از جانب این قوم و چه با ارزش محکوم شدنی است از برای حکیم...
يك دَمَك با خود آء ببين چه كسي
از كه دوري و با كه هم نفسي
جورِ كم ، به زِ لطفِ كم باشد
كه نمك بر جراحتم پاشد
جور كم ، بوي لطف آيد از او
لطف كم ، محض جور زايد از او
لطف دلدار اين قدر بايد
كه رقيبي از او به رشك آيد
شيخ بهايی
پس بی شک ، این درد ، یکی از همان دردهایی است که شخص مبتلا به آن را از گمشده اش دورتر می کند.
شاید این درد دیگر شناسی (و نه خودشناسی) هم  یکی دیگر از وارونیات دنیای ما باشد !
پس بهانه های پر بهای زندگی را بشناسیم و در پی شناخت خویشتن خویشتن خویش باشیم... آنچنان شناخت خویشتنی که دیگر بدنبالش من ها و خودهایی نباشد...
و از یاد نبریم:
نامه ای که مسیر و مقصدش را نشناخته باشیم و ندانیم ،هیچ تضمینی به رسیدنش نیست...
********************
نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی
 تو ز خود نرفته بیرون، به کجا رسیده باشی؟
سـرت ار به چرخ ساید، نخوری فریب عزّت
 کـه همان کف غباری به هـوا رسیده باشی
به هوای خودسریها نروی ز ره ، که چون شمع 
 ســـرِ نــاز تا ببــالد ، ته پـــا رسیده باشی
زدن آینه به سنگت ز هزار صیقل اولی 
 که به زشتی جهانی ز جلا رسیده باشی
خم طرّه اجابت به عروج بی نیازی است 
 تو به وهم خویش دستی به دعا رسیده باشی
برو، ای سپند! امشب سر و برگ ما خموشی است 
 تــو که سوختند سازت به نوا رسیده باشی
نه ترنّمی، نه وجدی، نه تپیدنی، نه جوشی 
 به خُم سپهــر تــا کی میِ نارسیده باشی؟
نگــه جهان نوردی، قدمی ز خود بـــرون آ 
 که ز خویش اگر گذشتی، همه جــا رسیده باشی
ز شکست رنگِ هستی اثر تو "بیدل" این بس 
 که به گوش امتیازی چو صدا رسیده باشی

No comments:

Post a Comment