در سال 1306در شهر بم کرمان به دنیا آمد.
از 19 سالگی خوانندگی در رادیو را شروع کرد. هنر او از درد و تاملات روحی خودش
مایه میگرفت.
ردیفها را از خوانندگان قدیمی از جمله بدیع زاده فرا گرفت و به وسیله همین
هنرمند به رادیو راه یافت.
لازم به ذکر است تمامی این مطلب از روی کتاب قصه شمع
خاطرات هنری اسماعیل نواب صفا
نوشته شده و نقل کننده اسماعیل نواب صفا یکی از
ترانه سرایان مشهور موسیقی ایران است
داریوش رفیعی غنچه ای که نا شکفته پرپر شد
پر از شور و شوق جوانی بود،قلبی به روشنی آفتاب داشت،وجودش سرشار از احساس بود،قامتی رسا و متناسب داشت،چهره اش،مصداق سبزه کشمیر بود که صدها دل را بزنجیر عشق کشیده بود.با لهجه غلیظ و شیرین کرمانی سخن میگفت و صداقت و پاکی در کلامش تبلور داشت.
تازگی به تهران آمده بود و کسی او را نمیشناخت.سنین عمرش،بیش از بیست و یکی دو
سال را نشان نمیداد.
در حرکاتش تصنع و تکلف دیده نمیشد.
در سالهای 1326 و 1327 خیابانهای استانبول و نادری و لاله زار،مجلل ترین و آراسته ترین خیابانهای تهران بود.. آن جوان سبزه روی و پر شور کرمانی، ماشین قرمز رنگی داشت و گاه از ساعت ده بامداد که گردش یا خرید یا استراحت در خیابانهای لاله زار و استانبول و نادری آغاز میشد،با اتوموبیل زیبای خود در آن خیابان ها، جولان میداد.
کمتر کسی او را میشناخت ولی بعد از سال 1327 تا 1329 که بعضی شبها در رادیو آواز میخواند،مردم به تدریج با نام "داریوش رفیعی" آشنا شدند.پدرش لطفعلی رفیعی در دوره 14 مجلس شورای ملی از شهر بم به نمایندگی انتخاب شده بود و خانه کوچ به تهران آمده بودند.
داریوش که در سال 1329 بوسیله دوست و استادش بدیع زاده بطور مستمر در رادیو ایران برنامه اجرا میکرد،سنی حدود 23 سال داشت در دبیرستان دارائی درس میخواند ولی از سالهایی که صدای گرم و دلپذیرش او را به شهرت رساند،ادامه تحصیل را رها کرد.
به صدا و شیوه خوانندگی بدیع زاده به خصوص گشاده رویی و مهربانی او علاقه بسیار داشت و بدیع زاده هم به قدری او را دوست داشت که داریوش در واقع جزو افراد خانواده او درآمده بود و اغلب شبها و روزها در خانه استاد به سر میبرد.
بلای شهرت و تهران مخوف
پدر داریوش بعد از دوره چهاردهم دیگر نماینده نشد و تا آنجا که بیاد دارم،مدت کوتاهی بعد از دوره چهاردهم گذشت که درگذشت.ظاهرا ثروت نسبتا درخور توجهی از خود باقی گذاشته بود.
مادر داریوش بانوی بزرگوار و متشخصی بود،سه پسر داشت که در میان آنان به داریوش بیش از همه علاقه مند بود.
در سالهای 1326 و 1327 خیابانهای استانبول و نادری و لاله زار،مجلل ترین و آراسته ترین خیابانهای تهران بود.. آن جوان سبزه روی و پر شور کرمانی، ماشین قرمز رنگی داشت و گاه از ساعت ده بامداد که گردش یا خرید یا استراحت در خیابانهای لاله زار و استانبول و نادری آغاز میشد،با اتوموبیل زیبای خود در آن خیابان ها، جولان میداد.
کمتر کسی او را میشناخت ولی بعد از سال 1327 تا 1329 که بعضی شبها در رادیو آواز میخواند،مردم به تدریج با نام "داریوش رفیعی" آشنا شدند.پدرش لطفعلی رفیعی در دوره 14 مجلس شورای ملی از شهر بم به نمایندگی انتخاب شده بود و خانه کوچ به تهران آمده بودند.
داریوش که در سال 1329 بوسیله دوست و استادش بدیع زاده بطور مستمر در رادیو ایران برنامه اجرا میکرد،سنی حدود 23 سال داشت در دبیرستان دارائی درس میخواند ولی از سالهایی که صدای گرم و دلپذیرش او را به شهرت رساند،ادامه تحصیل را رها کرد.
به صدا و شیوه خوانندگی بدیع زاده به خصوص گشاده رویی و مهربانی او علاقه بسیار داشت و بدیع زاده هم به قدری او را دوست داشت که داریوش در واقع جزو افراد خانواده او درآمده بود و اغلب شبها و روزها در خانه استاد به سر میبرد.
بلای شهرت و تهران مخوف
پدر داریوش بعد از دوره چهاردهم دیگر نماینده نشد و تا آنجا که بیاد دارم،مدت کوتاهی بعد از دوره چهاردهم گذشت که درگذشت.ظاهرا ثروت نسبتا درخور توجهی از خود باقی گذاشته بود.
مادر داریوش بانوی بزرگوار و متشخصی بود،سه پسر داشت که در میان آنان به داریوش بیش از همه علاقه مند بود.
او محیط آلوده تهران را نمیشناخت و مسلما نمیدانست که فرزندش روزی در خوانندگی
بشهرت میرسد و نمیدانست که این شهرت برای عزیز ترین فرزندش چه ارمغانی خواهد
آورد.
با خصوصیاتی که داریوش داشت زنان و دختران بسیاری بدورش پرسه میزدند ولی او محیط آلوده تهران را نمیشناخت و صداقت و پاکی مردم بم را به تهران مخوف آورده بود. نمیدانست تهران چگونه صیدگاهی است و صیادان چیره دست و نابکار چگونه بروی هر صید بی گناه و ناآگاهی آغوش میگشایند.
کم کم پایش به میهمانی های شبانه باز شد، ناگهان سر از محافل رندان درآورد و در زندان فریبکاران و آدمی رویان دیو سیریت،اسیر شد و نمیدانست که:
ای بسا ابلیس آدم رو که هست پس بهر دستی نباید داد دست
روزی به خود آمد که نصیحت همه عالم به گوش او باد بود و دیگر تذکر خیر خواهان که در راس آنها مادر شریف و بزرگوارش قرار داشت در او تاثیری نمیگذاشت.ابتدا اعتیاد به الکل و سپس ابتلا به مواد مخدراو را در خود غرق ساخت.
یک خاطره از او
روزی قرار بود که پرویز یا حقی دو صفحه برای"موزیکال کمپانی"
بمدیریت"عشقی"ضبط کند و یکروی یک روی صفحه چهار مضراب سه گاه او باشد که
طرفداران زیادی داشت.
رفیعی گفته بود که منهم می آیم و ضرب چهار مضراب را اجرا میکنم.
رفیعی گفته بود که منهم می آیم و ضرب چهار مضراب را اجرا میکنم.
آنروز من و بیژن ترقی هم با پرویز یاحقی بمنزل رفیعی رفتیم که بمنظور ضبط او
را با خود ببریم.
ساعت درحدود دو یا سه بعد از ظهر بود که بمنزل رفیعی،دیدیم هنوز خواب است!!!و سراپای ملحفه ئی را که روی خود انداخته بود،از شدت مگس سیاه شده بود.
او را بیدار کردیم و بتدریج آماده بیرون آمدن شد،در این ضمن برادر کوچک او بخانه آمد و داشت از پله ها بالا می آمد که به اطاقش برود،ناگهان دیدیم که داریوش بشدت عصبانی شد و بعر از اینکه سیلی محکمی بگوش برادرش زد،فریاد کشید:"اگر من معتاد شده ام و به این روز افتاده ام،مثلا هنرمندم،توی فلان فلان شده دیگر چرا معتاد شده ای؟"
ضمن اینکه ناراحت شدیم دانستیم که برادر کوچک او نیز،بدام اعتیاد افتاده ولی حرکت آنروز داریوش که همراه با دنیایی دلسوزی در حق برادر بود مبین این حقیقت بود که خود او میداند که اعتیاد چه بروز او آورده آن جوان خوش اندام و آزاده و مردم دوست از زندگی پریشان خود به عذاب آمده بود و به راستی در اواخر زندگی کوتاهش تحمل فرو ریختن شخصیتش را نداشت و مرگ را استقبال میکرد و دیدیم که چنین شد.
بهرحال آنروز به استودیوی "موزیکال کمپانی" رفتیم و پرویز چهار مضرابش را اجرا کرد و کسانی که آن صفحه را دارند یا بر روی نوار ضبط صوت انتقال داده اند،بهتر است بدانند که چهار مضراب سه گاه یاحقی،داریوش رفیعی است.
خاطره ای از پرویز خطیبی
پرویز خطیبی دوست خوب وهنرمند فقیدم بود که در شرح خاطراتش مطلبی در ارتباط با روح حساس و وجود متلاطم و نا آرام داریوش رفیعی دارد،پرویز مینویسد:
حدود ساعت 10شب،من در دفتر روزنامه ام مشغول کار بودم،برف سنگینی میبارید،ناگهان حس کردم که کسی،به شیشه پنجره میزند.پشت پنجره که مشرف به خیابان بود،داریوش را دیدم سر و پا برهنه،بدون کت و شلوار و کفش ،با عجله در را به رویش باز کردم.
مست مست بود،روی یک صندلی افتاد.صورت وسر و بدنش خیس بود و جورابهایش گل آلود شده بود.پرسیدم:"این چه وضعی است؟"
گفت:"همین جا،سر میدان فردوسی یک آدم مستحق را دیدم که لخت و عور بود و از سرما می لرزید، من هم کت و پالتو،وکفشم را به او بخشیدم"
فورا از توی کمد خودم،برایش پیراهن و شلوار وجوراب آوردم و حرارت بخاری را بیشتر کردم تا بلکه زودتر بدنش حشک شود
ساعت درحدود دو یا سه بعد از ظهر بود که بمنزل رفیعی،دیدیم هنوز خواب است!!!و سراپای ملحفه ئی را که روی خود انداخته بود،از شدت مگس سیاه شده بود.
او را بیدار کردیم و بتدریج آماده بیرون آمدن شد،در این ضمن برادر کوچک او بخانه آمد و داشت از پله ها بالا می آمد که به اطاقش برود،ناگهان دیدیم که داریوش بشدت عصبانی شد و بعر از اینکه سیلی محکمی بگوش برادرش زد،فریاد کشید:"اگر من معتاد شده ام و به این روز افتاده ام،مثلا هنرمندم،توی فلان فلان شده دیگر چرا معتاد شده ای؟"
ضمن اینکه ناراحت شدیم دانستیم که برادر کوچک او نیز،بدام اعتیاد افتاده ولی حرکت آنروز داریوش که همراه با دنیایی دلسوزی در حق برادر بود مبین این حقیقت بود که خود او میداند که اعتیاد چه بروز او آورده آن جوان خوش اندام و آزاده و مردم دوست از زندگی پریشان خود به عذاب آمده بود و به راستی در اواخر زندگی کوتاهش تحمل فرو ریختن شخصیتش را نداشت و مرگ را استقبال میکرد و دیدیم که چنین شد.
بهرحال آنروز به استودیوی "موزیکال کمپانی" رفتیم و پرویز چهار مضرابش را اجرا کرد و کسانی که آن صفحه را دارند یا بر روی نوار ضبط صوت انتقال داده اند،بهتر است بدانند که چهار مضراب سه گاه یاحقی،داریوش رفیعی است.
خاطره ای از پرویز خطیبی
پرویز خطیبی دوست خوب وهنرمند فقیدم بود که در شرح خاطراتش مطلبی در ارتباط با روح حساس و وجود متلاطم و نا آرام داریوش رفیعی دارد،پرویز مینویسد:
حدود ساعت 10شب،من در دفتر روزنامه ام مشغول کار بودم،برف سنگینی میبارید،ناگهان حس کردم که کسی،به شیشه پنجره میزند.پشت پنجره که مشرف به خیابان بود،داریوش را دیدم سر و پا برهنه،بدون کت و شلوار و کفش ،با عجله در را به رویش باز کردم.
مست مست بود،روی یک صندلی افتاد.صورت وسر و بدنش خیس بود و جورابهایش گل آلود شده بود.پرسیدم:"این چه وضعی است؟"
گفت:"همین جا،سر میدان فردوسی یک آدم مستحق را دیدم که لخت و عور بود و از سرما می لرزید، من هم کت و پالتو،وکفشم را به او بخشیدم"
فورا از توی کمد خودم،برایش پیراهن و شلوار وجوراب آوردم و حرارت بخاری را بیشتر کردم تا بلکه زودتر بدنش حشک شود
چنین جوانی با چنین روحیه ای که لبریز از فتوت و گذشت و بی رنگیست میخواهید فریب رنگ های گوناگون را نخورد؟
او احساسی را که در وجودش بود نمیشناخت گمشده اش چیست و نمیدانست که آتش غلیان
این احساسات را چگونه باید خاموش کرد.ابتدا به آب آتشین روی آورد که نه تنها این
آتش و شعله را خاموش نکرد بلکه آنرا مشتعل تر و سوزان تر کرد.اینجا بود که بسوی تخدیر رفت و گمان میکرد که تخدیر
اعصاب،التهاب او را که نمیداند از کجا سر چشمه گرفته تسکین خواهد داد.
من با داریوش در سال 1327 آشنا شدم و با او دوست شدم تا اینکه زنی روسپی و هوسباز و شیاد،بر سر را او قرار گرفت.
زهره،مشهورترین تصنیف داریوش رفیعی ساخته کیست؟
من با داریوش در سال 1327 آشنا شدم و با او دوست شدم تا اینکه زنی روسپی و هوسباز و شیاد،بر سر را او قرار گرفت.
زهره،مشهورترین تصنیف داریوش رفیعی ساخته کیست؟
داریوش به خواندن اشعار محلی رغبت زیادی نشان میداد،صدایش گرفتگی و شور وحال مخصوصی داشت که ناشی از حالات درونی او بود،بطور کلی صدایش شبیه هیچیک از خوانندگان عصر نبود.
در آواز تحریرهایش کم بود،گلویش عقده های درونی اش را بصدای پر کشش و پر جذبه اش منتقل ساخته بود در ارکستر ها غالبا ضرب را خودش میگرفت بنابر این ضرب شناسیش که شرط اول تصنیف خوانی و بخصوص ضربی خواندنست خوب بود.
لازم به تذکر است بعضی از تصنیف خوانهای معاصر،در ضرب شناسی بسیار ضعیف بودند و هنگام خواندن تصنیف آهنگ را از ضرب می انداختند.با هوش ترین خواننده زن پوران بود که سرعت فراگیریش از همه قوی تر بود.
بعضی از خواننده های زن،ساعت ها ارکستر را برای اجرای یک تصنیف معطل و خسته
میکردند در بین خوانندگان مرد کمتر این حالت دیده میشد.
داریوش از وجود آهنگسازان خوب بهره نداشت اجل هم به او فرصت نداد که در سالهای بعد از وجود آهنگسازان برجسته سود جوید بنابر این بیشتر معروفیتش بخاطر اجرای چند آهنگ محلی بود:مانند"رختخواب مرا مستانه بینداز"که یک آهنگ محلی شیرازی است.
تصنیف زهره از معروفترین اجراهای اوست اما شعر و آهنگ آن را چه کسی ساخته؟مدعی اصلی جهانگیر تفضلی است ولی در حقیقت چنین نیست.به گفته بدیع زاده در حقیقت شاعر مهدی رئیسی است که آن رابر روی یک آهنگ تعزیه ساخته برای اثبات هم این ابیات را با هم مقایسه کنید:
دو بند از شعر تعزیه:
روز عاشورا حسین آن شاه مظلومان اینچنین میگفت با آن قوم بی ایمان
از پی اتمام حجت با لب عطشان کای لشکر شیطان از تشنه کامی افغان
گرچه در زعم شما من خود گنهکارم قتل من واجب بود لازم آزارم
شیر خواره کودکی در خیمه هادارم از بهرش افکارم،از گریه او نالان
دو بند از شعر زهره:
یاد از روزی که بودی زهره یار من دور از چشم رقیبان در کنار من
حالا خالیست جایت این نگار من در شام تار من آخر کجایی زهره
یاد داری زهره آن روزیکه در صحرا. دست اندر دست هم گردش کنان تنها
راه میرفتیم ما در بین شقایق ها بود عالم ما را لطف وصفایی زهره
در ادامه بدیع زاده میگوید: یادآور میشوم که این شعر و آهنگ را پیش از اینکه رفیعی بخواند،شادروان حسین قوامی چندین بار در برنامه ارتش یا ارکستر مجید وفادار اجرا کرده بود.
آخرین دیدار با داریوش رفیعی یک شب پیش از درگذشتش
از حوادث عجیبی که در عمر اتفاق افتاده،مربوط به شب پیش از درگذشت داریوش است.من به حس ششم و ارتباط فکری یا تله پاتی اعتقاد دارم.
شبی که رفیعی آخرین لحظات عمر را میگذرانید و من از او بی خبر بودم،به اتفاق مرتضی خان محجوبی استاد پیانو و لطف الله مجد استاد تار و پرویز یا حقی نوازنده چیره دست ویولون در منزل آقای مهندس "ژ"که از مهندسان بازنشسته راه آهن بود مهمان بودیم.
شب اول بهمن 1337بود آنسال تهران زمستان سختی را میگذراند برف زیادی باریده بود و از شب های یخبندان و سرد به حساب می آمد،جمع ما در منزل دوستمان سرگرم شنیدن پیانوی مرتضی محجوبی بودیم ،من ناگهان متوجه شدم که پرویز حظور ندارد،مدت غیبتش در حدود نیم ساعت به درازا کشید.بعد از این مدت دیدم که او بدون که وارد اطاق شود از دم در مرا فرا میخواند،نزد او رفتم گفتم:"چه خبر است کجا رفتی؟
داریوش از وجود آهنگسازان خوب بهره نداشت اجل هم به او فرصت نداد که در سالهای بعد از وجود آهنگسازان برجسته سود جوید بنابر این بیشتر معروفیتش بخاطر اجرای چند آهنگ محلی بود:مانند"رختخواب مرا مستانه بینداز"که یک آهنگ محلی شیرازی است.
تصنیف زهره از معروفترین اجراهای اوست اما شعر و آهنگ آن را چه کسی ساخته؟مدعی اصلی جهانگیر تفضلی است ولی در حقیقت چنین نیست.به گفته بدیع زاده در حقیقت شاعر مهدی رئیسی است که آن رابر روی یک آهنگ تعزیه ساخته برای اثبات هم این ابیات را با هم مقایسه کنید:
دو بند از شعر تعزیه:
روز عاشورا حسین آن شاه مظلومان اینچنین میگفت با آن قوم بی ایمان
از پی اتمام حجت با لب عطشان کای لشکر شیطان از تشنه کامی افغان
گرچه در زعم شما من خود گنهکارم قتل من واجب بود لازم آزارم
شیر خواره کودکی در خیمه هادارم از بهرش افکارم،از گریه او نالان
دو بند از شعر زهره:
یاد از روزی که بودی زهره یار من دور از چشم رقیبان در کنار من
حالا خالیست جایت این نگار من در شام تار من آخر کجایی زهره
یاد داری زهره آن روزیکه در صحرا. دست اندر دست هم گردش کنان تنها
راه میرفتیم ما در بین شقایق ها بود عالم ما را لطف وصفایی زهره
در ادامه بدیع زاده میگوید: یادآور میشوم که این شعر و آهنگ را پیش از اینکه رفیعی بخواند،شادروان حسین قوامی چندین بار در برنامه ارتش یا ارکستر مجید وفادار اجرا کرده بود.
آخرین دیدار با داریوش رفیعی یک شب پیش از درگذشتش
از حوادث عجیبی که در عمر اتفاق افتاده،مربوط به شب پیش از درگذشت داریوش است.من به حس ششم و ارتباط فکری یا تله پاتی اعتقاد دارم.
شبی که رفیعی آخرین لحظات عمر را میگذرانید و من از او بی خبر بودم،به اتفاق مرتضی خان محجوبی استاد پیانو و لطف الله مجد استاد تار و پرویز یا حقی نوازنده چیره دست ویولون در منزل آقای مهندس "ژ"که از مهندسان بازنشسته راه آهن بود مهمان بودیم.
شب اول بهمن 1337بود آنسال تهران زمستان سختی را میگذراند برف زیادی باریده بود و از شب های یخبندان و سرد به حساب می آمد،جمع ما در منزل دوستمان سرگرم شنیدن پیانوی مرتضی محجوبی بودیم ،من ناگهان متوجه شدم که پرویز حظور ندارد،مدت غیبتش در حدود نیم ساعت به درازا کشید.بعد از این مدت دیدم که او بدون که وارد اطاق شود از دم در مرا فرا میخواند،نزد او رفتم گفتم:"چه خبر است کجا رفتی؟
"گفت:"صفا ،داریوش دارد میمیرد و من نزد او بودم،خودم را به شما
رساندم تا چاره اندیشی کنیم"
گفتم:"تو از کجا میدانستی و چرا بی خبر رفتی و بیماری اش چیست؟"
جواب داد:"دلم ناگهانی به شور افتاد به سراغش رفتم،از شدت درد بخود
میپیچید"گفتم:"
پس بزار مطلب را با صاحبخانه در میان بگذاریم و میهمانی او را بر هم
نزنیم"
بالاخره بداخل اطاق آمد.موضوع را در میان گذاشتیم قرار شد آقای مهندس ژ بخواهر
زاده اش،مهندس ناصر گلسرخی که با آقای دکتر "ق" مدیر کل بازرسی وزارت
بهداری دوستی نزدیک دارد،خبر بدهد وبه کمک ما بیایند.
ساعت در حدود 9 شب بود که گلسرخی و آقای دکتر آمدند،مرتضی محجوبی و لطف الله
مجد ماندند و من بهمراه پرویز با اتومبیل آنها بسوی،منزل داریوش که در
کوچه(فردوسی)جاده قدیم(شمیران)قرار داشت حرکت کردیم.
وقتی به خانه رفیعی رسیدیم،زیر کرسی نشسته بود و از شدت درد کمر،بی تاب بود،خانم" پ غ"آخرین معشوقه داریوش که برای او فداکاری های زیادی میکرد نیز حظور داشت. آقای دکتر بیماری او را قولنج تشخیص داد .
وقتی به خانه رفیعی رسیدیم،زیر کرسی نشسته بود و از شدت درد کمر،بی تاب بود،خانم" پ غ"آخرین معشوقه داریوش که برای او فداکاری های زیادی میکرد نیز حظور داشت. آقای دکتر بیماری او را قولنج تشخیص داد .
نسخه ئی نوشت و پرویز بسرعت به
دواخانه رفت و دوا را گرفت و بازگشت ولی اظهار داشت:آقای لاریجانی مدیر دوا خانه ی
عدالت که از وضع اعتیاد داریوش خبر دارد،بمن گفت نکند رفیعی کزاز گرفته باشد؟در
اینصورت باید واکسن ضد کزاز بزند.
آقای دکتر جواب داد:من دکترم یا او؟!!
آری سرنوشت را نمیشود تغییر داد ای کاش برحسب تصادف ای آقای دکتر"ق"را بهمراه نمیبردیم،زیرا ممکن بود با همه تاخیر ها، تزریق واکسن ضد کزاز،در بیمار جوان و نازنین ما تاثیر بگذارد.بهر حال تجویز دکتر را به ناچار پذیرفتیم و بشهر برگشتیم،هنوز هم نمیدانم چرا پرویز یا حقی بی اختیار به فکر رفتن بسروقت داریوش افتاد و چرا حوادث به این طریق در برابر ما قرار گرفت و چرا دکتر به پیشنهاد مدیر داروخانه عدالت حتی برای یک لحظه هم فکر نکرد؟
لحظات واپسین زندگی"برای آخرین بار،برف را میبینم"
آخرین شب زندگی داریوش بود و او همچنان از شدت درد بی تاب شده بود،منظره دردناکی بود ولی ما،چه میتوانستیم بکنیم،تنها وظیفه ما خریدن دارو و تجویز آقای دکتر"ق"بود.
صبح فردا چه شد؟
دوست مشترک ما آقای بیژن ترقی در شمیران سکونت داشت و این واقعه را از زبان ایشان نقل میکنم.
بیژن میگفت:
آقای دکتر جواب داد:من دکترم یا او؟!!
آری سرنوشت را نمیشود تغییر داد ای کاش برحسب تصادف ای آقای دکتر"ق"را بهمراه نمیبردیم،زیرا ممکن بود با همه تاخیر ها، تزریق واکسن ضد کزاز،در بیمار جوان و نازنین ما تاثیر بگذارد.بهر حال تجویز دکتر را به ناچار پذیرفتیم و بشهر برگشتیم،هنوز هم نمیدانم چرا پرویز یا حقی بی اختیار به فکر رفتن بسروقت داریوش افتاد و چرا حوادث به این طریق در برابر ما قرار گرفت و چرا دکتر به پیشنهاد مدیر داروخانه عدالت حتی برای یک لحظه هم فکر نکرد؟
لحظات واپسین زندگی"برای آخرین بار،برف را میبینم"
آخرین شب زندگی داریوش بود و او همچنان از شدت درد بی تاب شده بود،منظره دردناکی بود ولی ما،چه میتوانستیم بکنیم،تنها وظیفه ما خریدن دارو و تجویز آقای دکتر"ق"بود.
صبح فردا چه شد؟
دوست مشترک ما آقای بیژن ترقی در شمیران سکونت داشت و این واقعه را از زبان ایشان نقل میکنم.
بیژن میگفت:
"صبح دوم بهمن بود،برف سنگینی
میبارید و با اتومبیل خودمان،از جاده قدیم شمیران بسوی شهر می آمدیم،به ابتدای
کوچه فردوس محل اقامت داریوش رسیدیم،دیدیم او به همراه مادرش و زنی که دوستش
داشت،به انتظار رسیدن اتومبیلی در کنار خیابان ایستاده است.
بلافاصله توقف کردیم و از آنها خواستیم سوار بشوند تا به شهر برویم،داریوش در حالیکه از درد به خود میپیچید،در کنار من قرار گرفت و بدرخواست آنها بسوی بیمارستان حرکت کردیم.
ظاهرا بعد از تجویز آقای دکتر!متوجه شده بودند که این درد کزاز است و باید واکسن بزنند،پیشنهادی که آقای لاریجانی مدیر داروخانه عدالت داده بود و مورد توجه دکتر قرار نگرفته بود.
بدبختانه در این مملکت هنوز هم قانونی برای تعقیب این دکترها و اشتباهاتی که مرتکب میشوند وجود ندارد به هر صورت کار از کار گذشته بود،داریوش با همان حال نزار گفت:"بیژن این آخرین باری است که برف و باریدن برف را می بینم،دیگر زندگی من بپایان رسیده"
دلداری دیگر چه فایده ای داشت،به بیمارستان رسیدیم،فورا تشخیص کزاز دادند،او را در اطاقی بستری کردند که،همه پرده هایش سیاه رنگ بود،به علاج پرداختند ولی دیگر سودی نداشت."
اطاق بیمارستان ،پرده سیاه،و به این ترتیب بود که زندگی جوانی در سی و یک سالگی با طرزی عبرت آموز و تاثرانگیز بپایان رسید.
او را در آرامگاه مرحوم "ظهیر الدوله"بخاک سپردند،بر روی سنگ مزار او،تندیس کوچکی از یک شمع و یک پروانه نصب شده بود،آری آخرین هدیه معشوقه وفادارش بود.
داریوش رفیعی ترانه خوانی در ایران را، همان سال های دهه 30 و 40 تکامل بخشیده و پیوند ترانه های محلی با عصر و زمانه را برقرار کرده بود. هنر او از درد و تالمات روحي خودش مايه مي گرفت و به خواندن اشعار محلي رغبت زيادي نشان مي داد، صدايش گرفتگي و شور و حال مخصوصي داشت و در آواز تحرير هايش کم بود. تیزترین گوش را برای ضرب آهنگ ها داشت و به همین جهت، آن ترانه هايی که از او باقی مانده بی نقص و ایراد است. خود نیزخوب ضرب می زد.
داريوش رفيعي داراي صفات عالي انساني و خلق و خوي نجيبانه و بسيار لطيفي بود که از اصالت خانوادگي اش مايه گرفته بود. حضور او و رفتار گرم و صميمانه اش شور و حال خاصي به محفل دوستان مي بخشيد.
اما خیلی زود و در اوج شهرت براثر تزریق آمپول آلوده مرفین به کزاز مبتلا شد و در بیمارستان هزار تختخوابی تهران در دوم بهمن ماه 1337 در سن 31 سالگي و در اوج سلطه یاس و سرکوب های سیاسی بعد از 28 مرداد چشم برجهان فرو بست.
در قلب گورستان ظهیرالدوله تهران، رختخوابش، گرچه مستانه، اما برای ابد پهن است
بلافاصله توقف کردیم و از آنها خواستیم سوار بشوند تا به شهر برویم،داریوش در حالیکه از درد به خود میپیچید،در کنار من قرار گرفت و بدرخواست آنها بسوی بیمارستان حرکت کردیم.
ظاهرا بعد از تجویز آقای دکتر!متوجه شده بودند که این درد کزاز است و باید واکسن بزنند،پیشنهادی که آقای لاریجانی مدیر داروخانه عدالت داده بود و مورد توجه دکتر قرار نگرفته بود.
بدبختانه در این مملکت هنوز هم قانونی برای تعقیب این دکترها و اشتباهاتی که مرتکب میشوند وجود ندارد به هر صورت کار از کار گذشته بود،داریوش با همان حال نزار گفت:"بیژن این آخرین باری است که برف و باریدن برف را می بینم،دیگر زندگی من بپایان رسیده"
دلداری دیگر چه فایده ای داشت،به بیمارستان رسیدیم،فورا تشخیص کزاز دادند،او را در اطاقی بستری کردند که،همه پرده هایش سیاه رنگ بود،به علاج پرداختند ولی دیگر سودی نداشت."
اطاق بیمارستان ،پرده سیاه،و به این ترتیب بود که زندگی جوانی در سی و یک سالگی با طرزی عبرت آموز و تاثرانگیز بپایان رسید.
او را در آرامگاه مرحوم "ظهیر الدوله"بخاک سپردند،بر روی سنگ مزار او،تندیس کوچکی از یک شمع و یک پروانه نصب شده بود،آری آخرین هدیه معشوقه وفادارش بود.
داریوش رفیعی ترانه خوانی در ایران را، همان سال های دهه 30 و 40 تکامل بخشیده و پیوند ترانه های محلی با عصر و زمانه را برقرار کرده بود. هنر او از درد و تالمات روحي خودش مايه مي گرفت و به خواندن اشعار محلي رغبت زيادي نشان مي داد، صدايش گرفتگي و شور و حال مخصوصي داشت و در آواز تحرير هايش کم بود. تیزترین گوش را برای ضرب آهنگ ها داشت و به همین جهت، آن ترانه هايی که از او باقی مانده بی نقص و ایراد است. خود نیزخوب ضرب می زد.
داريوش رفيعي داراي صفات عالي انساني و خلق و خوي نجيبانه و بسيار لطيفي بود که از اصالت خانوادگي اش مايه گرفته بود. حضور او و رفتار گرم و صميمانه اش شور و حال خاصي به محفل دوستان مي بخشيد.
اما خیلی زود و در اوج شهرت براثر تزریق آمپول آلوده مرفین به کزاز مبتلا شد و در بیمارستان هزار تختخوابی تهران در دوم بهمن ماه 1337 در سن 31 سالگي و در اوج سلطه یاس و سرکوب های سیاسی بعد از 28 مرداد چشم برجهان فرو بست.
در قلب گورستان ظهیرالدوله تهران، رختخوابش، گرچه مستانه، اما برای ابد پهن است
در مرگ داریوش(2/11/1337)
ناگه عزیز ما،ز چه ای روزگار رفت در
نو بهار عمر،ندیده بهار رفت
او شمع بود و سوخت سراپا بسان شمع یا لاله بود و با جگر داغدار رفت
گر سوخت داریوش،ز آزار دوست سوخت گر رفت داریوش،ز بیداد یار رفت
مانند شعله زیست ولی چون شرار سوخت مانند شبنم آمد و همچون غبار رفت
هرگز به اختیار کسی مرگ را نخواست تنها عزیز ماست که با اختیار رفت
دانم همین قَدَر که رفیعی بروزگار
دیوانه وار آمد و دیوانه وار رفت
آقای عباس فروتن روزنامه نویس و نویسنده عالیقدر که در سالهای قبل فعالیت های
مطبوعاتی داشته درباره داریوش رفیعی در سال ۱۳۳۷ مینویسد :شاید اگر صدای خوبی
نداشت شاید اگر حنجره اش را طور دیگر ساخته بودند شاید اگر هنرمند نبود و احساس
ممتاز سایر هنرمندان را نداشت اعتیادی پیدا نمیکرد وشاید اگر معتاد نمیشد اکنون
مثل من و شما نفس می کشید دنیا را با همه خوبیها و بدیهایش میدید وشاید دهها سال
دیگر هم مثل این همه آدم که دلشان هیچ وقت از امید خالی نمی شود زندگی میکرد اما
او صدایی داشت که از اعماق روحش بیرون می آمد روحی داشت که با هر ناله ای زخم بر می
داشت او هنرمند بود و خودش را تخدیر میکرد ودر نتیجه پیر نشده مرد .
فروتن تقریبا آخرین نویسنده ای بود که قبل از مرگ داریوش رفیعی او را دیده بود
دراین باره می گوید تصادف کارهای عجیبی میکند درست دو هفته قبل از مرگ داریوش شب
یکشنبه بود که به مناسبتی شام را مهمان داریوش ومادرش بودم او را بعد از مدتها می
دیدم خیلی پژمرده و شکسته شده بود منزل آنها که در کوچه فردوسی نرسیده به میدان
تجریش بود با دیدن او خیلی متاثر شدم چون می دیدم جوانی که تا دیروز شمع هر محفلی
بود مثل پیرمرد از دنیا گذشته و وارسته ای کنج خانه نشسته و در به روی اغیار بسته
از آن همه زنهای ماهر که عشق و شور به پایش میریختند و از آن یارانی که یک دقیقه
تنهایش نمی گذاشتند حالا فقط مادر دلسوخته وبلا کشیده اش برای او مانده که با
چشمهای نگران و مضطرب مراقب حال اوست.
داریوش جلوی پنجره اتاقی که رو به حیاط پربرف باز می شد کنار لحاف کرسی گرم و
نرمی نشسته بود طرف دیگر کرسی هم مادر او نشسته بود و من هم رفتم طرف دیگر نشستم حس
میکردم که داریوش از دیدار من خوشحال است چون ما از بچگی همدیگر را می شناختیم و
این دیدار خاطرات گذشته را در او بیدار میکرد داریوش پس از حال و هوایی که پیدا
کرد و فضای خاص او را گرفت وقتی از حال دلش پرسیدم بی اختیار این چند بیت را با
آواز در مایه سه گاه خواند:
کیم من آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه امیدی نه آرامی نه همدردی نه همراهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
بدیدار اجل باشد اگر شادان شوم روزی
ببخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
این شعر را چنان با سوز وحال خواند که بی اختیار اشک در چشم هر سه نفرمان پرشد
گفتم:شعرخوبیست صفحه کاغذی بده تا آن را یادداشت کنم دستش را دراز کرد و از طاقچه
بالای سرش که سر صفحه آن چاپی و بنام شوهرخواهرش بود بدستم داد وبا تانی شعررا
خواند و من یادداشت کردم وبعد گفت:البته شعرجالبی است اما شنیدن آن از زبان من وصف
و حال مناسبی است. داریوش رفیعی ۵۱سال است که در زیر درخت کاجی در کنار مادر خود و
زنده نام قمرالملوک وزیری مستانه آرمیده است.
گشتی خموش اما چه زود ای چنگ ما ای عود ما
دارد فغان از دوریت هم تار ما هم پود ما
آنشب تا يكساعت بعد از نيمه شب من
در منزل داريوش زير كرسي نشسته بودم و حرف ميزديم وقتي خواستم خداحافظي كنم از او
و مادرش خواستم چهارشنبه شب شام مهمان من باشند قبول كردند و قرارشد من با ماشين
خودم بدنبال آنها بروم با اين قرار خداحافظي كردم و براي اينكه چهارشنبه شب آنها
تنها نباشند چند تا از خواهر و برادرهايم را هم دعوت كردم. روز چهارشنبه طبق قراري
كه گذاشته بوديم از راديو يكسره بشيمران رفتم ولي وقتي وارد كوچه آنها شدم ديدم
مادر داريوش با همان لباس منزل توي كوچه جلوي در منزلشان قدم ميزنه پياده شدم و
سراغ داريوش را گرفتم با همان لهجه كرماني خودمان گفت:
عصري بيرون رفته و هنوز نيومده......
گفتم:عصري كه ميرفت يادش بود كه بايد امشب به منزل ما بيايد؟
گفت:ها بله اما شما منتظر نشويد. برويد وقتي آمد ما خودمان مي آييم.
من بخانه برگشتم اما هر چه انتظار كشيديم خبري نشد ساعت ۱۲هم مهمانها رفتند و منهم خوابيدم فردا صبح زود هنوز هوا تاريك بود و من خوابيده بودم كه بيدارم كردند و گفتند: آقايي بنام منوچهر آمده با شما كار داره
تعجب كردم با خودم گفتم منوچهر كيست؟اين وقت روز؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اما در هر حال گفتم هر كسي كه هست بگوييد بيايد تو چند دقيقه بعد در اطاق باز شد ديدم منوچهر همايونپور است كه با لباس خانه آمده! و همينكه چشمش به من افتاد زد زير گريه و گفت:داريوش حالش خراب است و اميدي هم به بهبودش نيست. ماجرا را پرسيدم گفت: ديشب حالش بد شده و دچار تشنج شده به بديع زاده تلفن كردم و او آمد پرويز ياحقي و بيژن ترقي هم آمدنددو ساعت بعد از نيمه شب او را بشهر آوردند و يكسره به بيمارستان پهلوي بردند.همايونپور گفت:من وقتي به مريض خانه رسيدم او را در اطاقي تاريك گذارده بودند.حسين تهراني ترقي و بديع زاده بالاي سرش بودنداو بيهوش افتاده بود و گاهي كه چشمانش را با زميكرد دچار تشنج ميشد دكتر مژده هي طبيب معالجش گفت بيماري او كزاز است اگر مقاومت كند زنده مي ماند
اما اون بدن نحيفي كه من ديدم تاب مقاومت نداشت.
همايونپور حرفهاي ديگري هم گفت و همانطور گريه ميكرد من آنروز گرفتار برنامه جمعه راديو بودم يكساعت بعد از ظهر ياحقي رو ديدم حال داريوش رو پرسيدم گفت هنوز زنده است تا حدودي خيالم راحت شد فكر كردم فردا براي ديدنش خواهم رفت ولي دير شده بود ديگر داريوش نبود وقتي او را ديدم دهانش ميخنديد ولي چشمهايش حالت گريه و تاثر داشت
همانطور که میدانید داریوش خان رفیعی استاد بی رقیب در اجرای آهنگهای محلی و ضربی بود از او صفحه هایی بجا مونده که مهارت اورا در ضربی خوانی به ما نشان میدهد من چند تا آهنگ محلی از صفحه های گرامو براتون میزارم گوش کنید و ببینید موسیقی ما چه گهر گرانبهایی رو از دست داده ولی متاسفانه کسی آنطور که بایدو شاید از او یادی نمیکند شاید اگر او کمی بیشتر عمر میکرد و به دهه پنجاه و شصت از عمر خود میرسید همانند تاج اصفهانی همه به استادی از او یاد میکردند ولی باز با این همه سن کم بیش از ۱۴۰ آهنگ که کمتر کسی حتی جرات بازسازیشو هم نداره رو اجرا کرده و بعد از نیم قرن هنوز هم از هر کسی بپرسید که کدوم صدا دردهه ۳۰ از همه گرم تر و پر احساستر بوده قطعا همه از داریوش رفیعی یاد میکنند چرا که او خواندنو فقط وظیفه خودش نمیدونست و به عنوان یه وظیفه نمیخوند اون فقط با دلش و احساسش زخمهای قلبشو بازگو میکرد و عاقبت هم همین زخمها و نامرادیها او را بکام مرگ کشاند.پری غفاری که از دوستان و دلدادگان او بود فداکاریهای زیادی برای او انجام داد و نتوانست او را از دام مرگ نجات دهد.
آقاي عباس فروتن روزنامه نويس و نويسنده عاليقدر كه در سالهاي قبل در خاطراتش در باره داريوش رفيعي در 48 سال قبل نوشته است:
عصري بيرون رفته و هنوز نيومده......
گفتم:عصري كه ميرفت يادش بود كه بايد امشب به منزل ما بيايد؟
گفت:ها بله اما شما منتظر نشويد. برويد وقتي آمد ما خودمان مي آييم.
من بخانه برگشتم اما هر چه انتظار كشيديم خبري نشد ساعت ۱۲هم مهمانها رفتند و منهم خوابيدم فردا صبح زود هنوز هوا تاريك بود و من خوابيده بودم كه بيدارم كردند و گفتند: آقايي بنام منوچهر آمده با شما كار داره
تعجب كردم با خودم گفتم منوچهر كيست؟اين وقت روز؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اما در هر حال گفتم هر كسي كه هست بگوييد بيايد تو چند دقيقه بعد در اطاق باز شد ديدم منوچهر همايونپور است كه با لباس خانه آمده! و همينكه چشمش به من افتاد زد زير گريه و گفت:داريوش حالش خراب است و اميدي هم به بهبودش نيست. ماجرا را پرسيدم گفت: ديشب حالش بد شده و دچار تشنج شده به بديع زاده تلفن كردم و او آمد پرويز ياحقي و بيژن ترقي هم آمدنددو ساعت بعد از نيمه شب او را بشهر آوردند و يكسره به بيمارستان پهلوي بردند.همايونپور گفت:من وقتي به مريض خانه رسيدم او را در اطاقي تاريك گذارده بودند.حسين تهراني ترقي و بديع زاده بالاي سرش بودنداو بيهوش افتاده بود و گاهي كه چشمانش را با زميكرد دچار تشنج ميشد دكتر مژده هي طبيب معالجش گفت بيماري او كزاز است اگر مقاومت كند زنده مي ماند
اما اون بدن نحيفي كه من ديدم تاب مقاومت نداشت.
همايونپور حرفهاي ديگري هم گفت و همانطور گريه ميكرد من آنروز گرفتار برنامه جمعه راديو بودم يكساعت بعد از ظهر ياحقي رو ديدم حال داريوش رو پرسيدم گفت هنوز زنده است تا حدودي خيالم راحت شد فكر كردم فردا براي ديدنش خواهم رفت ولي دير شده بود ديگر داريوش نبود وقتي او را ديدم دهانش ميخنديد ولي چشمهايش حالت گريه و تاثر داشت
همانطور که میدانید داریوش خان رفیعی استاد بی رقیب در اجرای آهنگهای محلی و ضربی بود از او صفحه هایی بجا مونده که مهارت اورا در ضربی خوانی به ما نشان میدهد من چند تا آهنگ محلی از صفحه های گرامو براتون میزارم گوش کنید و ببینید موسیقی ما چه گهر گرانبهایی رو از دست داده ولی متاسفانه کسی آنطور که بایدو شاید از او یادی نمیکند شاید اگر او کمی بیشتر عمر میکرد و به دهه پنجاه و شصت از عمر خود میرسید همانند تاج اصفهانی همه به استادی از او یاد میکردند ولی باز با این همه سن کم بیش از ۱۴۰ آهنگ که کمتر کسی حتی جرات بازسازیشو هم نداره رو اجرا کرده و بعد از نیم قرن هنوز هم از هر کسی بپرسید که کدوم صدا دردهه ۳۰ از همه گرم تر و پر احساستر بوده قطعا همه از داریوش رفیعی یاد میکنند چرا که او خواندنو فقط وظیفه خودش نمیدونست و به عنوان یه وظیفه نمیخوند اون فقط با دلش و احساسش زخمهای قلبشو بازگو میکرد و عاقبت هم همین زخمها و نامرادیها او را بکام مرگ کشاند.پری غفاری که از دوستان و دلدادگان او بود فداکاریهای زیادی برای او انجام داد و نتوانست او را از دام مرگ نجات دهد.
آقاي عباس فروتن روزنامه نويس و نويسنده عاليقدر كه در سالهاي قبل در خاطراتش در باره داريوش رفيعي در 48 سال قبل نوشته است:
راست است كه من از لحاظ سن خيلي جوانم باوركن ديگر خيلي پير شده ام.اصلا از زندگي بيزارم.گويا ديگر هيچ چيزي هم نمونده و همين روزهاست كه بايد دعوت حق را لبيك گفت وقتي اين حرف از دهانش خارج شد مادرش با برافروختگي خاصي گفت:اين حرفا چيست كه ميگويي؟تو خودت به خودت ظلم ميكني.
داريوش خنده اي كرد و گفت:مادرم از اين حرفا خوشش نمي آيدخيال ميكند كه من اين حرفارو ميزنم كه بيشتر نازم را بخرد در حاليكه خدا ميداند چنين منظوري ندارم بعد لحظه اي سكوت كرد و گفت همين چند روز پيش زير همين كرسي خوابيده بودم مادرم هم توي اون اطاق بود كه يكدفعه نزديكيهاي غروب از خواب بيدار شدم اما حال عجيبي داشتم خيلي وحشت كردم چشمم باز بود و همه جا را ميديدم اما اصلا نميتوانستم حركت كنم مثل اينكه بدنم را تخته بند كرده بودند دو سه دقيقه گذشت ديدم نميتوانم حركت كنم بهمين دليل سخت ناراحت شدم آمدم فرياد بزنم و مادرم را صدا كنم ديدم نفسن بند مي آيدنا چار همينطور ساكت و بي حركت ماندم و بي اختيار گريه ام گرفت
اما نميدانم اين گريه چه اثري داشت كه حالم را بجا آورد.مثل اينكه همين گريه اعصابم را تحريك كرد زبانم دوباره باز شد وكم كم از جا بلند شدم حالا هم خودم ميدانم كه يكدفعه در چنين حالي خواهم مرد.اما مادرم نمي خواهد اين حرف مرا باور كندحالا به شما مي گويم به چند نفر ديگه هم از دوستانم گفته ام.وقتي من مردم اگر توانستيد مرا در مقبره ظهيرالدوله به خاك بسپاريد خيلي جاي با صفايي است. من از پارسال از اينجا خوشم آمد. چون يكشب كه در شب نشيني هتل دربند شركت داشتيم نزديك هاي صبح موقع مراجعت به شهر بارفقا بآنجا رفتيم.هوا تازه داشت روشن ميشد نمي دانيد در آن وقت روز باغ ظهيرالدوله چه حال و صفايي داشت ساعتي گو شه اين گورستان نشستيم حرف زديم و شعر خوانديم.
سپس فروتن با تاثر ادامه ميدهد:
-اين حرفها خيلي مرا متاثر كرد گفتم تو خودت بهتر از من ميداني كه اگر بخواهي ميتواني از اين ناراحتي نجات پيدا كني هر روزي براي آدم عاقل آغاز زندگي تازه ايست.. از اين گذشته تو تا جواني خوب ميتواني خودت را نجات بدهي.
مثل اينكه داريوش از حرف من خوشش نيومد چون گفت: اين حرفها را من خيلي بهتر از شما ميدانم اين حرف كسانيست كه كنار گود نشستند و مي گويند لنگش كن .نه جانم ديگر از من گذشته است
مصاحبه مجله جوانان سال1350 با بدرالسادات رفیعی مادر گرامی
داریوش رفیعی
روانشاد بدرالسادات رفیعی 1357-1297
ایشان مادر داریوش رفیعی است. او هم در ظهیرالدوله كنار داریوش آرمیده است.
این مصاحبه با مجله جوانان 1350 انجام گرفته است.
با مادر
داریوش نشسته ام، او در كنار تخت و در كنارش مجله هایی كه تابحال درباره ی زندگی
داریوش نوشته شده. با عكس ها و خاطرات داریوش، كمی ناراحت است، چرا كه غیر از
داریوش با آدم های دیگر در داستان او به حرف نشسته ام و من می خواهم به نوعی تلاش
بخشم. از مردم می گویم، از دور دست ترین نقاط ایران كه داریوش را می شناسند، نامه
می فرستندو راجع به زندكی افسانه وار داریوش سوال می كنند.و دینی را كه یك نویسنده
در مقابل مردم به گردن دارد و كمی آرام تر می شود. و مادر در مقابل سوالهای من كه
می خواهم این بار از زبان او حرف بزنم به سخن می آید.
من نمی دانم مردم چه عكس العملی در باره ی زندگی داریوش دارندو پس از 13 سال كه از مرگ او می گذرد آیا هنوز برای آنها جاودان مانده است یا نه. ولی به عنوان یك مادر، مادری كه تا واپسین دم حیات با داریوش بودم فقط اشاره هایی میتوانم بكنم.عشق و عشق به همه چیزهای خوب زندگی، هرگز از زندگی داریوش دور نشد. البتهمن شب و روز با داریوش نبودم كه بدانم او با چه كسانی رفت و آمد داردولی همین قدر كه خودش تعریف می كرد زندگی آرامی نداشت. همه چیزهایی كه مردم درباره ی عشق های زندگی داریوش می دانند نیمی از آنچه او به گور برد نیست. هیچ كس خاطرات ... خودرا برملا نمی كند. ولی باید قبول داشت كه عشق خود هنری زیبا استو طبعا داریوش هم از هنرمندان مورد توجه بو. گرفتاری ها و خاطرات فراوان داشت و بیشتر آنها را با خود به گور برد.
آنچه را كه امروز راجع به او می شنویم و می خوانیم چیزهایی است كه افسانه وار برایش ساخته و پرداخته اند و حقیقت زندگی او در بوتهی مرگ و خاموشی فرو رفت.
یادم می آید اولین باری كه به رادیو رفت حالت خاصی داشت حس اینكه به دنیای جدیدی قدم می گذارد ناآرام ترش می كرد.او در آرزوی شهرت و محبوبیت بود... در میالن دوسستانش به استغنای طبع مشهور بود.عاشق آدمهایی بود كه احتیاج به كمك و محبت داشتند.
در این غوغای زندگی وقتی برای اولین بار صدایش از رادیو پخش شد غرور و خوشحالی خاصی را در قیافه اش دیدم. راحت تر شده بود. گویی سدی كه سالها جلوی راهش بود برداشته شده بود.
اشتباه عظیم زندگی او این بود كه فكر می كرد همه دوستان مثل خود او صاف و ساده و بی ریا هستند. همه را دوست می داشت و محبتش را به همه ارزانی می كرد...0
درباره اعتیاد داریوش حرف خاصی ندارم. این سوالی نیست كه بتوان با ذكر آمار و ارقام و ساعت تاریخ راجع به آن حرف زد. این بلایی است كه به هر حال وجود دارد.همانطور كه امروز پای هنرمندان به اعتیاد كشیده می شود، داریوش نیز در آن روزگار این گرفتاری خاص را پیدا كرد. او اهل دسیسه و ایجاد ناراحتی نبود به همین دلیل فكر نمی كرد كه برایش دسیسه و ناراحتی ایجاد بكنند. به هر حال بیشتر، حرف هایی است كه گهگاه بی جهت در باره اش زده اند.
ترانه هایش كه در آنها بیشتر احساسات خود را آشكار می كرد آنقدر زیاد بود كه من اگر بخواهم تعداد آنها را به دست بیاورم ناچار به آرشیوهای خصوصی و یا آرشیو رادیو ایران مراجعه كنم.
با این كه در زندگی رنج های بی شماری را متحمل شد، فقط یكبار برای ترك اعتاد بستری شد و بار دیگر بستری شدنش سرانجام مرگ را داشت. هیچ وقت مرگ او از خاطرم دور نمی شود. مرگ او بنا به گفته خودش مرگ یك عشق بود. ولی با مرگ او عشق از میان نرفت، همه آنهایی كه امروز دلی پر از محبت دارند و قلبی آكنده از عشق به هم نوعان خود، برای من داریوش هستند.
نام او مترادف است با تمام خوبی های دنیا، با همه محبت هایی كه ممكن است وجود داشته باشد او برای من همه چیز بود وقتی یادم می آید كه چه دوستی عمیقی با همه ی سركش هایش با پدرش داشت دلم آتش می گیرد. او آنچنان سالم و با محبت فكر می كرد كه فكرش را هم نمی شود كرد.او با همه ی افراد خانواده روابط صمیمانه و سالمی داشت،همه را دوست می داشت، هرگز نشد كسی را كه از او خواهشی می كند از خود براند.
من در پیری و از پا افتادگی و در این سنینی كه پایم به زمین مانده است تنها خاطره دردآلود زندگیم مرگ داریوش است. مرگ عزیزترین موجود زندگیم... چگونه می خواهید از یك مادر كه درباره فرزندش حرف بزند و نام اورا با ستایش بر زبان نیاورد. من هم احساساتی دارم مثل همه مادرهای دیگر كه درآستانه پیری فرزند جوان و بسیار عزیزش را از دست داده باشد.
اب زهم درباره داریوش باید بگویم. دیدگاه هركسی از دوستان او مخصوص به خودش بود من نمیدانم آدمهای اطراف او چه موجوداتی بودند ولی به قدر مسلم همگی آنها بد نبودند. زمانه اور از بین برد و در خاطرات زمان دفنش كرد.ولی داریوش همیشه با دوستان از زاویه ی دوستی محض نگاه می كرد. م گوسند كسانی هستند كه هنرمندان را به اعتیاد می كشند. ولی كجا می شود به دنباتل این آدمها گشت؟ كجا می شود این دست های مرموز را پیدا كرد كه راه را به اعتیاد باز می كنند؟ من نمی توانم پیدا كنم. شاید اگر از هنرمندان معتاد امروز بپرسم همین جواب را می دهند.
من نمی دانم مردم چه عكس العملی در باره ی زندگی داریوش دارندو پس از 13 سال كه از مرگ او می گذرد آیا هنوز برای آنها جاودان مانده است یا نه. ولی به عنوان یك مادر، مادری كه تا واپسین دم حیات با داریوش بودم فقط اشاره هایی میتوانم بكنم.عشق و عشق به همه چیزهای خوب زندگی، هرگز از زندگی داریوش دور نشد. البتهمن شب و روز با داریوش نبودم كه بدانم او با چه كسانی رفت و آمد داردولی همین قدر كه خودش تعریف می كرد زندگی آرامی نداشت. همه چیزهایی كه مردم درباره ی عشق های زندگی داریوش می دانند نیمی از آنچه او به گور برد نیست. هیچ كس خاطرات ... خودرا برملا نمی كند. ولی باید قبول داشت كه عشق خود هنری زیبا استو طبعا داریوش هم از هنرمندان مورد توجه بو. گرفتاری ها و خاطرات فراوان داشت و بیشتر آنها را با خود به گور برد.
آنچه را كه امروز راجع به او می شنویم و می خوانیم چیزهایی است كه افسانه وار برایش ساخته و پرداخته اند و حقیقت زندگی او در بوتهی مرگ و خاموشی فرو رفت.
یادم می آید اولین باری كه به رادیو رفت حالت خاصی داشت حس اینكه به دنیای جدیدی قدم می گذارد ناآرام ترش می كرد.او در آرزوی شهرت و محبوبیت بود... در میالن دوسستانش به استغنای طبع مشهور بود.عاشق آدمهایی بود كه احتیاج به كمك و محبت داشتند.
در این غوغای زندگی وقتی برای اولین بار صدایش از رادیو پخش شد غرور و خوشحالی خاصی را در قیافه اش دیدم. راحت تر شده بود. گویی سدی كه سالها جلوی راهش بود برداشته شده بود.
اشتباه عظیم زندگی او این بود كه فكر می كرد همه دوستان مثل خود او صاف و ساده و بی ریا هستند. همه را دوست می داشت و محبتش را به همه ارزانی می كرد...0
درباره اعتیاد داریوش حرف خاصی ندارم. این سوالی نیست كه بتوان با ذكر آمار و ارقام و ساعت تاریخ راجع به آن حرف زد. این بلایی است كه به هر حال وجود دارد.همانطور كه امروز پای هنرمندان به اعتیاد كشیده می شود، داریوش نیز در آن روزگار این گرفتاری خاص را پیدا كرد. او اهل دسیسه و ایجاد ناراحتی نبود به همین دلیل فكر نمی كرد كه برایش دسیسه و ناراحتی ایجاد بكنند. به هر حال بیشتر، حرف هایی است كه گهگاه بی جهت در باره اش زده اند.
ترانه هایش كه در آنها بیشتر احساسات خود را آشكار می كرد آنقدر زیاد بود كه من اگر بخواهم تعداد آنها را به دست بیاورم ناچار به آرشیوهای خصوصی و یا آرشیو رادیو ایران مراجعه كنم.
با این كه در زندگی رنج های بی شماری را متحمل شد، فقط یكبار برای ترك اعتاد بستری شد و بار دیگر بستری شدنش سرانجام مرگ را داشت. هیچ وقت مرگ او از خاطرم دور نمی شود. مرگ او بنا به گفته خودش مرگ یك عشق بود. ولی با مرگ او عشق از میان نرفت، همه آنهایی كه امروز دلی پر از محبت دارند و قلبی آكنده از عشق به هم نوعان خود، برای من داریوش هستند.
نام او مترادف است با تمام خوبی های دنیا، با همه محبت هایی كه ممكن است وجود داشته باشد او برای من همه چیز بود وقتی یادم می آید كه چه دوستی عمیقی با همه ی سركش هایش با پدرش داشت دلم آتش می گیرد. او آنچنان سالم و با محبت فكر می كرد كه فكرش را هم نمی شود كرد.او با همه ی افراد خانواده روابط صمیمانه و سالمی داشت،همه را دوست می داشت، هرگز نشد كسی را كه از او خواهشی می كند از خود براند.
من در پیری و از پا افتادگی و در این سنینی كه پایم به زمین مانده است تنها خاطره دردآلود زندگیم مرگ داریوش است. مرگ عزیزترین موجود زندگیم... چگونه می خواهید از یك مادر كه درباره فرزندش حرف بزند و نام اورا با ستایش بر زبان نیاورد. من هم احساساتی دارم مثل همه مادرهای دیگر كه درآستانه پیری فرزند جوان و بسیار عزیزش را از دست داده باشد.
اب زهم درباره داریوش باید بگویم. دیدگاه هركسی از دوستان او مخصوص به خودش بود من نمیدانم آدمهای اطراف او چه موجوداتی بودند ولی به قدر مسلم همگی آنها بد نبودند. زمانه اور از بین برد و در خاطرات زمان دفنش كرد.ولی داریوش همیشه با دوستان از زاویه ی دوستی محض نگاه می كرد. م گوسند كسانی هستند كه هنرمندان را به اعتیاد می كشند. ولی كجا می شود به دنباتل این آدمها گشت؟ كجا می شود این دست های مرموز را پیدا كرد كه راه را به اعتیاد باز می كنند؟ من نمی توانم پیدا كنم. شاید اگر از هنرمندان معتاد امروز بپرسم همین جواب را می دهند.
مسئله یك لحظه است یك لحظه خاص، مثل تصادف،در هم كوبیدگی بدون فكر و نقشه
قبلی از طرف شخص تصادف كننده، تا چشم به هم بگذاری می بینی كه لحظه ای آمد و رفت.
و شخص در بند، یك لحظه اسیر نام های مختلف می شود. اعتیاد، بدهی و گرفتاری های
دیگر و حرف های دیگر، چه می شود كرد؟همه گرفتار این لحظه ها هستند هركس به نوعی.
داریوش به خاطر موقعیت خاص و شهرتی كه داشت اعتیادش به بحث كشیده شد ولی آیا همه آنهایی كه امروز معتا هستند هنرمندند؟و در اینجا باید یادی كنیم از لحظات قبل از مرگ داریوش. بعد از ظهر داریوش در خانه بود داشتیم حرف میزدیم. زیاده از حد خوشحال بود و داشتیم گل می گفتیم و گل می شنیدیم. مثل این كه احساس كرده بود دارد همه چیز تمام می شود. همه حرف هایش بوی محبت می داد. بوی زندگی شاید هم یك زندگی جدید. بدون قیل و قال. بدون حرفهای نا مربوط، بدون گرفتاری های خاص و عشق های نافرجام.
راحت تكیه داده بود و حرف می زد. خوشحال شده بودم كه داریوش این با محبت ترین آدم زندگیم راحت و آسوده است.ولی او داشت همه را گول می زد،،، آری گول می زد. حتا خودش را.، چرا كه ناگهان نشست و به من خیره شد و دستش را پشتش گذاشت. حالت درد شدیدی را در قلبش احساس كرد و در حال فریاد و ناله گفت: تمام شد......خداحافظ.
و من یكدفعه وارفتم. این صدا خشكم كرد.آتشم زد. نه، داریوش نباید تمام می شد.نباید محو می شد. از بین می رفت. به سرعت و با زحمت او را به بیمارستان رساندیم. به من گفتند كزاز گرفته. داریوش رفیعی، داریوش من، آدمی كه صدایش آتش بر جانها می زد كزاز گرفته بود. آن سوزن لعنتی آن درد كشیدن های بی پایان حالا به اینجا انجامیده بود. چه می شد كرد چكار باید می كردم، من نمی توانم درباره ی لحظات مرگ داریوش چیزی بگویم. نمی توانم حرفی بزنم.... خاطره دردآلود مرگ داریوش چیزی نیست كه من بتوانم از آن حرف بزنم، این دیگر معلوم است افسانه سرا نمی خواهد. درباره ی مردی كه هرگز دستش پیش كسی دراز نشد. هرگز خدمت كسی را نخرید و خودش دستیار و دستگیر بود... دیگر چه می توانم بگویم.
داریوش به خاطر موقعیت خاص و شهرتی كه داشت اعتیادش به بحث كشیده شد ولی آیا همه آنهایی كه امروز معتا هستند هنرمندند؟و در اینجا باید یادی كنیم از لحظات قبل از مرگ داریوش. بعد از ظهر داریوش در خانه بود داشتیم حرف میزدیم. زیاده از حد خوشحال بود و داشتیم گل می گفتیم و گل می شنیدیم. مثل این كه احساس كرده بود دارد همه چیز تمام می شود. همه حرف هایش بوی محبت می داد. بوی زندگی شاید هم یك زندگی جدید. بدون قیل و قال. بدون حرفهای نا مربوط، بدون گرفتاری های خاص و عشق های نافرجام.
راحت تكیه داده بود و حرف می زد. خوشحال شده بودم كه داریوش این با محبت ترین آدم زندگیم راحت و آسوده است.ولی او داشت همه را گول می زد،،، آری گول می زد. حتا خودش را.، چرا كه ناگهان نشست و به من خیره شد و دستش را پشتش گذاشت. حالت درد شدیدی را در قلبش احساس كرد و در حال فریاد و ناله گفت: تمام شد......خداحافظ.
و من یكدفعه وارفتم. این صدا خشكم كرد.آتشم زد. نه، داریوش نباید تمام می شد.نباید محو می شد. از بین می رفت. به سرعت و با زحمت او را به بیمارستان رساندیم. به من گفتند كزاز گرفته. داریوش رفیعی، داریوش من، آدمی كه صدایش آتش بر جانها می زد كزاز گرفته بود. آن سوزن لعنتی آن درد كشیدن های بی پایان حالا به اینجا انجامیده بود. چه می شد كرد چكار باید می كردم، من نمی توانم درباره ی لحظات مرگ داریوش چیزی بگویم. نمی توانم حرفی بزنم.... خاطره دردآلود مرگ داریوش چیزی نیست كه من بتوانم از آن حرف بزنم، این دیگر معلوم است افسانه سرا نمی خواهد. درباره ی مردی كه هرگز دستش پیش كسی دراز نشد. هرگز خدمت كسی را نخرید و خودش دستیار و دستگیر بود... دیگر چه می توانم بگویم.
No comments:
Post a Comment