Tuesday, October 29, 2013

به رسم جمعه ها با شاعران دیگر
این هفته هما میر افشار
با تو ديدم زندگی را می توان باور نمود
می توان شبهای بی پايان خود را سر نمود
بی تو ديدم زندگی جاريست در رگهای عمر
غنچه های روز را هم می توان پر پر نمود

می توان در دود يک سيگار هم زندگی را کشت و سوخت
می توان بی گريه ماند ٬
می توان بی نغمه خواند ٬
می توان در سردی يک آه نيز خاطرات تلخ خود را تازه کرد
با شمارشهای انگشتان دست؛
رنجهای رفته را اندازه کرد٬
بی تو ديدم قهر نيست
جامهای زهر نيست
تلخی اندوه هست و کوه نيست
تک درخت درد هست و جنگلی انبوه نيست
در فراموشی مطلق می توان آرام خفت
می توان گفت اينکه اندر ماورای پنجره ٬ سالهای رفته مدفون گشته اند
آرزوئی نيست
انتظاری نيست
اعتباری نيست
عشق ياری نيست
باورم هرگز نبود بی تو آيا می توان روز زا هم شام کرد
ماند و با سر کردن روز و شبی زندگی رو هم چنين بد نام کرد ٬
بی تو ديدم مانده ام
بی تو ديدم زنده ام
اين منم تنها ٬ تنی و روح خويش
آن تن و روحی که می آزردمش
کز تن ديگر نماند لحظه هائی را جدا
از تنی با بوی گرم و آشنا ٬
ديدم آری هر تنی تنهاست در بُعد زمان
در جهان ٬
باورم شد هر تنی را روح و قلب ديگريست
قصه پوچی است يک روح و دو تن
من نه بودم تو ٬ دريغا ٬ نه تو من !
وای بر من .......
بر دل ديوانه ام !
که آنچه باور داشتم از من گريخت
رشته های بافته با خون دل از هم گسيخت
نچه استاد ازل از عشق گفت ٬ عاقبت بر باد رفت
اعتبار عشق از ياد رفت .
اشعار حمید مصدق
Photo: ‎به رسم جمعه ها با شاعران دیگر 
این هفته هما میر افشار.... 
با تو ديدم زندگی را می توان باور نمود ٬
می توان شبهای بی پايان خود را سر نمود ٬
بی تو ديدم زندگی جاريست در رگهای عمر ٬
غنچه های روز را هم می توان پر پر نمود ٬
می توان در دود يک سيگار هم زندگی را کشت و سوخت ٬
می توان بی گريه ماند ٬
می توان بی نغمه خواند ٬
می توان در سردی يک آه نيز خاطرات تلخ خود را تازه کرد ٬
با شمارشهای انگشتان دست؛
رنجهای رفته را اندازه کرد ٬
بی تو ديدم قهر نيست ٬
جامهای زهر نيست ٬
تلخی اندوه هست و کوه نيست ٬
تک درخت درد هست و جنگلی انبوه نيست ٬
در فراموشی مطلق می توان آرام خفت ٬
می توان گفت اينکه اندر ماورای پنجره ٬ سالهای رفته مدفون گشته اند ٬
آرزوئی نيست ٬
انتظاری نيست ٬
اعتباری نيست ٬
عشق ياری نيست ٬
باورم هرگز نبود بی تو آيا می توان روز زا هم شام کرد ٬
ماند و با سر کردن روز و شبی زندگی رو هم چنين بد نام کرد ؟! ٬
بی تو ديدم مانده ام ٬
بی تو ديدم زنده ام ٬
اين منم تنها ٬ تنی و روح خويش ٬
آن تن و روحی که می آزردمش ٬
کز تن ديگر نماند لحظه هائی را جدا ٬
از تنی با بوی گرم و آشنا ٬
ديدم آری هر تنی تنهاست در بُعد زمان ٬
در جهان ٬
باورم شد هر تنی را روح و قلب ديگريست ٬
قصه پوچی است يک روح و دو تن ٬
من نه بودم تو ٬ دريغا ٬ نه تو من !
وای بر من .......
بر دل ديوانه ام !
که آنچه باور داشتم از من گريخت ٬
رشته های بافته با خون دل از هم گسيخت ٬ آ
نچه استاد ازل از عشق گفت ٬ عاقبت بر باد رفت ٬
اعتبار عشق از ياد رفت .....!‎
لطفعلی خان زند!
لُطفعَلی خان زند پسر جعفرخان زند و نوه صادق خان زند برادر بنیان‌گذار فرمانروایی زندیان کریمخان زند وکیل الرعایا بودکه سال ۱۱۴۸ خورشیدی در ملایر متولد شد.وی دارای ویژگیهای برجسته بسیاری چون :شجاعت،زیبایی، درستکار،هوش فراوان وخدا دوست بودو دستی هم در شعر و ادب داشت.
مورخین او را بزرگترین شمشیر زن روزگار خود در شرق میدانند.این شاه جوان به خاطر خیانتی که حاج ابراهیم خان کلانتر به او کرد و دروازه های شهر را به روی او باز نکرد از آقا محمدخان قاجار شکست خورد .او دارای اسبی بخصوص بود که در تاریخ به غران مشهور است هنگامی که در بم لطفعلی خان بر اسبش نشست تا از مهلکه بگریزد دشمنان پاهای پشت این اسب را بریدند، حیوان به زانو می‌افتد ولی سوارش که از سرنوشتش آگاه نبود او را هی کرد، اسب روی پای بریده‌اش می‌ایستد ولی از درد تاب نمی‌آورد و به زمین می‌افتد. دیدن صحنه قطع شدن پاهای غران شاه جوان را متاثر کرد.زمانی که او را با زخمهای فراوان پیش آقا محمد خان بردندبا پلنگ دیدگان بدو نگریست و گفت: «من از تو نمی‌ترسم ای اخته فرومایه». این ایستادگی خان قاجار را به خشم آورد و دستور نابینا کردن او را داد. و بعد از مدتی در سال 1173 خورشیدی دستور کشتن شهریار ایران را داد.
از خدمات این دلیر مرد ایرانی میتوانجاده بین شیراز، سوشه، بندر عباس، شیاز و بندر لنگه احداث شد که در آن موقع بهترین معماری بود اما به دلیل حمله آغا محمد خان طرح نیمه کاره ماند. احدا‌ث این راه احتمالا بهترین کار برای رونق جنوب ایران بود وسد تنگاب که ابتدا در دوره ساسانیان درست شده بود. آب آن از کوه فیروزآباد به خلیج فارس ریخته می شدوساخت آرامگاه حافظ و سعدی در شیراز نام برد.
شعر زیر را که در تاریخ ایران بسیار نامور می‌باشد وی درباره شکستهایش از آغا محمد‌خان قاجار سروده‌ است:
یا رب ستدی مملکت از همچو منی دادی به مخنثی، نه مردی نه زنی
از گردش روزگار معلومم شد پیش تو چه دف‌زنی چه شمشیرزنی

Friday, October 25, 2013

سالروز شهادت "رییس علی دلواری" در راه دفاع از مام میهن گرامی باد.
چو ایران نباشد تن من مباد - بدین بوم و بر زنده یکتن مباد.
سالروز شهادت "رییس علی دلواری" در راه دفاع از مام میهن گرامی باد.


رئیس علی دلواری ( ۱۲۶۰-۱۲۹۴ خورشیدی/۱۸۸۱-۱۹۱۵ میلادی) آزادی‌خواه و رهبر قیام ملی در تنگستان و بوشهر عل...یه نیروهای متجاوز بریتانیا در دورهٔ جنگ جهانی یکم بود.

او فرزند رئیس محمد از خانات تنگستان بود و در سال ۱۲۶۰ خورشیدی در روستای دلوار از شهرستان تنگستان استان بوشهر در کرانه آبهای نیلگون خلیج فارس در روستای دلوار بندر کوچکی است در پنجاه کیلومتری بوشهر کچشم بجهان گشود. واژه دلوار به معنای ” دلاور ” است که گاه ” دلبار” هم گفته می شود . شغل مردم دلوار اغلب ماهیگیری و سفر به شیخ نشینهاست. موقعیت دلوار بگونه ای است که کشتیهای بزرگ می توانند در ساحل آن پهلو بگیرند و به همین لحاظ در مقاطعی از تاریخ ایران نامی از آن ذکر شده است. دوران جوانی رئیسعلی همزمان با حضور گسترده استعمار انگلیس در خلیج فارس بود. این قهرمان ملی نقشی کلیدی در قیام جنوب کشور داشت. قیام مردم تنگستان بر روی هم هفت سال بدرازا کشید و در این مدت دلیران تنگستانی دو هدف عمده را دنبال می‌کردند، پاسداری از بوشهر و دشستان و تنگستان به عنوان منطقه سکونت خود و جلوگیری از حرکت قوای بیگانه به درون مرزهای ایران و دفاع از استقلال وطن.

رئیس علی و جنگ جهانی اول
در آغاز جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۴ قوای روس از شمال و نیروهای انگلستان از جنوب، ایران را در معرض یورش قرار دادند و کشتی‌های جنگی انگلستان در مقابل بوشهر لنگر انداختند و نیروهای اشغالگر در ۸ اوت ۱۹۱۵/ ۱۷ امرداد ۱۲۹۴ بصورت تدریجی قصد اشغال بوشهر و نواحی ساحلی اطراف را داشتند. یک روز پس از اشغال بوشهر، چهارده نفر از ساکنین آن علیه اشغالگران اعتراض کردند، ولی چون اهل جدال و اسلحه نبودند دستگیر و به هندوستان تبعید شدند. رئیس علی همراه دوستش خالو حسین دشتی در اواخر تیرماه ۱۲۹۴ خورشیدی آمادگی خود را برای دفاع از بوشهر و جلوگیری از پیشروی نیروهای انگلیسی اعلام داشت.

نبرد دلوار
نیروهای انگلیسی همزمان با یورش به بوشهر قصد تصرف ناحیه دلوار را داشتند. دلوار محلی بود که پیش از آن چندبار سربازان انگلیسی به آن جا تجاوز کرده، اما طعم شکست را در این ناحیه چشیده بودند. رئیس علی دلواری و شیخ حسین خان چاه کوتاهی و زایرخضرخان اهرمی از این وقایع آگاه و در مقام دفاع از وطن بر آمدند، که قیام دلیران تنگستان علیه اشغالگران آغاز شد و نیروهای متجاوز انگلیسی که قریب به پنج هزار نفر بودند در دام دلیر مردان تنگستانی گرفتار آمدند و عده زیادی از متجاوزان انگلیسی در این حمله کشته شدند. عملیات چریکی پیروزمندانه رئیس علی، سایر مبارزان تنگستان را تشویق به همراهی با او کرد. تا تابستان ۱۹۱۵ عملیات موفقی را بر علیه نیروی دریایی انگلیس رهبری کرد. انگلیسی‌ها مجبور شدند نیروهای کمکی از عراق و هند به بوشهر اعزام کنند و دلوار را به شدت بمباران کردند.

نبرد بوشهر
زمانی که مقامات انگلیسی تصمیم قطعی درباره اشغال بوشهر و پیشروی به سوی شیراز را داشتند به منظور تطمیع رئیس علی، دونفر از متابعان حیدرخان حیات داودی را به دلوار گسیل داشتند تا موافقت او را با پیاده شدن قوای انگلیس در کرانه خلیج فارس و حرکت به سوی شیراز جلب کنند. نمایندگان حیدرخان ضمن دیدار با رئیس علی یادآور شدند که چنانچه او از قیام علیه قوای اشغالگر صرف نظر کند، مقامات انگلیسی چهل هزارپوند به او خواهند پرداخت. رئیس علی در پاسخ می‌گوید: «چگونه می‌توانم بی‌طرفی اختیار کنم در حالی که استقلال ایران در معرض خطر جدی قرار گرفته است؟»

پس از بازگشت نمایندگان حیدرخان، نامه تهدیدآمیز از سوی بلندپایگان انگلیسی به رئیس علی نگاشته شد مبنی بر این که: «چنانچه بر ضد دولت انگلستان قیام و اقدام کنید، مبادرت به جنگ می‌نماییم، در این صورت خانه‌هایتان ویران و نخل‌هایتان را قطع خواهیم کرد.» رئیس علی در پاسخ مقامات انگلیسی نوشت: «خانه ما کوه‌است و انهدام و تخریب آن‌ها خارج از حیطه قدرت و امکان امپراطوری بریتانیای کبیر است. بدیهی است که در صورت اقدام آن دولت به جنگ با ما، تا آخرین حد امکان مقاومت خواهیم کرد.»

شهادت در راه ایران
جنگ میان دلیران تنگستان به رهبری رئیس علی از یک سو و نیروهای بریتانیا و خوانین خودفروش و متحد آنان از سوی دیگر به طور پیاپی و پراکنده تا شهریور ۱۲۹۴ خورشیدی ادامه یافت و انگلیسی‌ها نتوانستند بر رئیس علی و یارانش برتری یابند. تا این که در گیرودار یورش انگلیسی‌ها به بوشهر در شب ۱۲ شهریور ۱۲۹۴ رئیس‌علی در محلی به نام «تنگک صفر» هنگام شبیخون به قوای بریتانیا توسط فردی مزدور نفوذی به نام غلامحسین تنگکی از پشت سر هدف گلوله قرار گرفت و در دم جان باخت. رئیس علی دلواری در ۱۲ شهریور ۱۲۹۴ خورشیدی/۳ سپتامبر ۱۹۱۵ میلادی در سن ۳۴ سالگی جان به جان آفرین در راه دفاع از خاک مقدس ایران تسلیم نمود.

پیکر پاک رئیسعلی را بدستور انگلیسیها به نجف بردند تا مبادا کسی برای وی یادبودی بسازد و مبارزه با استعمار انگلیس ادامه پیدا کند. این برخلاف وصیت رئیسعلی بود، زیرا او میخواست در ایران و درکنار یار مبارزش "خالو حسين" که امروز خاکش در بوشهر است، به خاک سپرده شود. البته برخی معتقدند انگیزه انتقال پیکرش به نجف، جلوگیری از توهین انگلیسها به کالبد بیجان وی بوده است.

روشنفکری، روشنگری و میهنپرستی رئیسعلی
شوربختانه، برخی از معممین و مجتهدین آنزمان مزدور و حقوق بگیر انگلستان بودند و آنان با سواستفاده از مذهب از همکاری مردم با رئسعلی جلوگیری میکردند، که خود آن سد بزرگی در مبارزاتش با استعمار انگلیس شمرده میشد.

رئیسعلی یک فرد متدین و با ایمانی بود و بدینروی با خرافات و مسائلی که مجتهدین سرسپرده بیگانه از آن سواستفاده میکرد،د به مخالفت برخواسته و اعتراض خود را با شهامت اعلام میداشت. از جمله گویند، رئیسعلی در روز ۲۶ آبانماه ۱۲۹۴ وارد حسینیه دلوار میشود که مردم در حال عزاداری ایام عاشورا و در حال سینه زدن بودند. رئیسعلی بالای پله‌های حسینیه قرار گرفت و با صدای بلند گفت: "ای مردم! بجای آنکه بر سر و سینه خود بزنید و برای ماجرای هزار و چهارصد سال پیش گریه کنید به پا خیزید و اسلحه برگیرید که دشمن بر خاک و ناموس شما مسلط شده برخیزید که کار شما بدتر از کار لشگر یزید است."

امیدواریم، این روز، به افتخار و بزرگداشت رئیسعلی و دیگر مبارازن در دفاع از مام وطن در برابر استثمار بیگناه، "روز ملی مبارزه با استثمار انگلستان" نامگذاری شود.

روانش پاک میهنپرست رییس علی و یاران مبارزش شاد، یادشان گرامی، راهشان پر روهرو و بهشت برین جایگاهشان باد!

تصویر: آرامگاه قهرمان ملی کشورمان در شهر نجف (عراق)!‌ موجب شرمساری و سرافکندگی یکایک ما ایرانیان میباشد، که آرامگاه قهرمان ملی کشورمان با یک نوشته ای برروی گچ مشخص شده است!




 
نصوح، مردی که در حمام زنانه کار می کرد آیا داستان مردی را که در حمام زنانه کار می کرد را شنیده اید؟... مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت. نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او مردی شهوتران بود با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد هم ارضای شهوت. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود. کارگران را یکى بعد از دیگرى گشتند تا اینکه نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایى ، حاضر نـشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد. نصوح از ته دل توبه واقعی نمود ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت. او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:"ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.» همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند. نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند. رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست. مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش ‍ نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان. نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند، گفت چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى. گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند...
Li
نصوح، مردی که در حمام زنانه کار می کرد آیا داستان مردی را که در حمام زنانه کار می کرد را شنیده اید؟... مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت. نص...وح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او مردی شهوتران بود با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد هم ارضای شهوت. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود. کارگران را یکى بعد از دیگرى گشتند تا اینکه نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایى ، حاضر نـشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد. نصوح از ته دل توبه واقعی نمود ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت. او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:"ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.» همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند. نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند. رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست. مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش ‍ نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان. نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند، گفت چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى. گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند

Saturday, October 19, 2013

قاسم جبلی متولد سال ۱۳۰۵ بود
 
 
 
 وی از نخستین کسانی بود که سبک عربی را در موسیقی عامیانه ایران رواج داد.
 وی از نخستین کسانی بود که سبک ترانه‌های عربی را در موسیقی عامیانه (کوچه‌بازاری) ایران به کار گرفت.
 «قاسم جبلی»
که از جوانی با زبان عربی آشنا بود، در سفر به مصر آن‌را تکمیل کرد و گفته می‌شود که با «ام کلثوم» خواننده افسانه‌ای عرب در سن ٢٣ سالگی دیدار داشته و از سبک او پیروی می‌کرده.
 صدای زنده‌یاد جبلی که در آغاز با نام مستعار فرهمند فعالیت می‌کرد، نخستین بار از رادیوی نیروی هوایی شنیده شد و سپس به رادیو ایران راه یافت.
 وی با آهنگ‌سازانی چون «برادران معارفی، عباس شاپوری، شاپور نیاکان، اسدالله ملک، عماد رام، ابراهیم سلمکی و منوچهر گودرزی» هم‌کاری داشت و در کافه‌های لاله‌زار ترانه اجرا می‌کرد


«قاسم جبلی» ، صبح روز يكشنبه سوم اسفندماه ۱۳۹۱ در سن ٨۶ سالگی در شهر تهران درگذشت. پیکر این هنرمند قدیمی، روز جمعه چهارم اسفندماه از روبه‌روی خانه هنرمندان تشییع شد
صمد بهرنگی، نویسنده ایرانی

 
 
صمد_بهرنگی (زاده ۲ تیر ۱۳۱۸ تبریز - درگذشت ۹ شهریور ۱۳۴۷ تبریز)، معروف به بهرنگ، داستان‌ نویس، محقق، مترجم، و شاعر چپ ایرانی بود. معروف‌ ترین اثر او داستان «ماهی سیاه کوچولو» است.
صمد در ۱۳۱۸ در محلهٔ چرنداب شهر
تبریز به دنیا آمد. پدرش زهتاب بود. پس از تحصیلات ابتدایی و دبیرستان در مهر ۱۳۳۴ به دانشسرای مقدماتی پسران تب...ریز رفت که در خرداد ۱۳۳۶ از آنجا فارغ‌ التحصیل شد. از مهر همان سال آموزگار شد و تا پایان عمر در آذرشهر، ممقان، قاضی جهان، گوگان، و آخی جهان در استان آذربایجان شرقی که آن زمان روستا بودند تدریس کرد.
بهرنگی در ۱۳۳۹ اولین داستان منتشر شده‌ اش به نام عادت را نوشت. که با
تلخون در ۱۳۴۰، بی‌ نام در ۱۳۴۲، و داستان‌ های دیگر ادامه یافت. او ترجمه‌ هایی نیز از انگلیسی و ترکی استانبولی به فارسی و از فارسی به ترکی آذربایجانی (از جمله ترجمهٔ شعرهایی از مهدی اخوان_ثالث، احمد شاملو، فروغ_فرخزاد، و نیما یوشیج) انجام داد. تحقیقاتی نیز در جمع‌ آوری فولکلور آذربایجان و نیز در مسائل تربیتی از او منتشر شده‌ است.
بهرنگی در شهریور ۱۳۴۷ (در سن ۲۹ سالگی) در رود ارس و در ساحل روستای شام‌ کوانیک یا کاوانی غرق شد و جسدش را چند روز بعد در ۱۲ شهریور در نزدیکی پاسگاه شتربان در چند کیلومتری محل غرق شدنش از آب گرفتند. پیکرش در گورستان امامیهٔ تبریز دفن شده‌ است.
دو نظریه دربارهٔ مرگ بهرنگی وجود دارد. از روزهای اول پس از مرگ او، در علل مرگ او هم در رسانه‌ ها و هم به شکل شایعه بحث‌ هایی وجود داشته‌ است مبنی بر کشته شدن او به دستورِ و به دستِ عوامل حکومت پهلوی. اما نظریهٔ دیگر این است که وی به علت بلد نبودن شنا در ارس غرق شده‌ است.
تنها کسی که معلوم شده‌ است در زمان مرگ یا نزدیک به آن زمان، همراه بهرنگی بوده‌ است شخصی به نام حمزه فراهتی است که بهرنگی همراه او به سفری که از آن باز نگشت رفته بود. اسد بهرنگی، که گفته‌ است فراهتی را دو ماه بعد در خانهٔ بهروز دولت‌ آبادی دیده‌ است، از قول او گفته‌است: «من این طرف بودم و صمد آن طرف‌ تر. یک دفعه دیدم کمک می‌ خواهد. هر چه کردم نتوانستم کاری بکنم»
برخی آثار صمد بهرنگی با نام مستعار چاپ شده‌ است. از جملهٔ نام‌های مستعار وی می‌ توان به «ص. قارانقوش»، «چنگیز مرآتی»، «صاد»، «داریوش نواب‌ مراغی»، «بهرنگ»، «بابک بهرامی»، «ص. آدام»، و «آدی باتمیش» اشاره کرد.
[عکس: بازسازی صحنهء مرگ صمد بهرنگی (کاری از آزاده اخلاقی
روزی رضا شاه ، شهردار تهران را که نظامی  بود را احضار کرد
سپس به او گفت : من روز گذشته به پای کوه رفتم
یعنی همین میدان تجریش که قبلا راهی نداشت که شمابتوانید از خیابان دربند به سمت کوه بروید
و دیدم که مردم نمیتوانند برای تفریح به بالا بروند واز طبیعت آنجا استفاده کنند,زن و بچه همراهشان است مجبورند همان اوائل راه بنشینند.
فکری برای درست کردن این راه کنید و حتما برنامه اش رابریزید,.

طریقه تهیه بودجه اش را گزارش کنید و
شهردار دو هفته مهلت خواست و بعداز دو هفته با پوشه ای ازمدارک و نقشه و برنامه ریزی نزد رضا شاه آمده و گفت قربان برنامه ریزی کرده ایم,برای اینکار فلان تعدادکارگر,فلان تعداد لوازم و....احتیاج است.
رضاشاه گفت پولش چی؟
شهردار گفت قربان فکر آنرا هم کرده ایم, قرار شد از مجلس بخواهیم که بمدت چند ماه چند شاهی به مالیات گوشت و نان اضافه شود تا بتوانیم این کار و کارهای دیگر عمرانی مد نظر را انجام دهیم.
ناگهان رضاشاه برافروخت و به زیر پوشه و پرونده های دست شهردار زد ؛تمام پرونده وکاغذهاپخش زمین شد.
رضا شاه با برافروختگی گفت : مردک فلان فلان شده من میگم برو فکری بکن که تفریح و آسایش مردم را فراهم کنی ، تو میخواهی ارزاقشان را گران کنی و از سفره شان کسر کنی؟
از گرده کارگر بدبخت کار بکشیم و خسته اش کنیم که میخواهیم بهشان نفریحات بدهیم؟
اگر راست میگی این پول رو بکشید روی عرق.
بکشید روی مالیات عرق خوریها.
من شنیده ام جوانانی بی عار چطور عرق خوری میکنند و میروند آنجا مزاحم مردم میشوند.
عرق رو گرون کن هرکس نداره نخوره. کوفت بخوره, چرا درخواست گرونی مایحتاج ملت رو میدی؟
همینکار را انجام دادند و خیابان دربند باپولی که روی مشروبات کشیده شد ساخته شد.

 


ساخت پرسپولیس (تخت جمشید):

داریوش بزرگ برای ساخت کاخ پرسپولیس که نمایشگاه هنر آسیا بوده ۲۵ هزار کارگر به صورت ۱۰ ساعت در تابستان و ۸ ساعت در زمستان به کار گماشته بود و به هر استادکار هر ۵ روز یکبار یک سکه طلا ( داریک ) می داده و به هر خانواده از کارگران به غیر از مزد آنها روزانه ۲۵۰ گرم گوشت همراه با روغن، کره، عسل و پنیر میداده است و هر ۱۰ روز یکبار استراحت داشتند. (جای بسی تاسف است که ما ابداع کننده این قوانین را ملل غرب بدانیم، حال آنکه خود وضع کننده این قوانین بوده ایم. بنجامین فرانکلین یکی از اولین رئیس جمهورهای آمریکا کتابی در رابطه با کورش بزرگ داشته که همیشه با خود حمل می کرده – رجوع شود به برنامه ای از نشنال جئوگرافیک در رابطه با بنجامین فرانکلین)
حس ملی گرایی و وطن پرستی داریوش بزرگ در برابر کشوری مقدس همچون ایران از دیگر سرمشق های این ابر مرد تاریخ است.

هرودوت میگوید هرگز یک پارسی از خدای خود برای شخص خویشتن آروزی سلامتی و نیکی نمیکند بلکه او درخواست سعادت برای تمام ملت پارس برای کشور پارس و سپس برای شاه پارس میکند آنگاه خود را مشمول این دعا میداند. به گفته پرفسور گیریشمن حس وطن پرستی داریوش بزرگ در درجه عالی و به شکل بی سابقه ای نمایان است و همه هم و غم او آرزوی ایرانی بود بدون شورش، با اقتدار شاهنشاهی بزرگ، مردمانی که در صلح زندگی کنند، برده داری و غلامی در آنجا نباشد، کشور در قحطی به سر نبرد و مردمان آزادی انتخاب دین داشته باشند. این گفته در کتیبه های وی به روشنی دیده میشود و می بینیم که تلاش وی برای این امر مهم به حقیقت پیوست و شاهنشاهی وی در تاریخ به صورت بی سابقه به ثبت رسید.


Friday, October 18, 2013

بنای ایوان - تخت مرمر-

قدیمی‌ترین بنای کاخ گلستان تهران است و عده ای ساخت آن را به کریم خان زند نسبت می‌دهند این ایوان که پیش از این دیوان‌خانه و ایوان دارالاماره نامیده می شد، در سال ۱۱۷۳ بنا گردید

یکی از زیباترین متعلقات این ایوان که نام بنا نیز از آن ماخوذ شده، تخت مرمر یا تخت سلیمانی است که ساخت آن را به کریم خان زند نسبت می‌دهند ولی بعضی بر این باورند که اساس آن از عهد وی بوده‌است و به زمان آقا محمد خان تغییراتی درآن داده‌اند. همچنین برخی آن را از دوره صفوی می‌دانند. براساس منابع، تخت مرمر در ۱۲۲۱ فتحعلی شاه به سبب محفوظ نبودن ایوان تخت مرمر و دشواری جابجایی تخت طاووس ، دستور داد تختی بسازند که همیشه در وسط ایوان قرار داشته باشد. این تخت به تخت مرمر یا تخت سلیمانی مشهور شد.طراحی تخت را میرزا بابای شیرازی نقاش باشی و سرپرستی حجاری آن را استاد محمد ابراهیم اصفهانی حجارباشی دربار انجام دادند. تخت مرمر به شکل سکوی بلند دیواره داری روی دوش سه دیو و شش فرشته و یازده ستون مارپیچی که بعضی از آنها بر پشت شیر قرار دارند، در وسط ایوان مستقر شده است...


در سطح عمودی پله ها و بر روی طارَمیهای (دست اندازهای دور تا دور تخت ) تخت مرمر اشکال و اشعاری از فتحعلی خان صبا حک و زراندود شده است که دارای مادّه تاریخ ساخت تخت امی باشد . نام سازندة اصلی تخت ، محمدابراهیم ، نیز بر روی مجسمه ها حک شده است

تخت مرمر از ۶۵ قطعه مرمر زرد معادن یزد شامل ۵ قطعه سنگ مرمر صاف به ضخامت۱۲سانتی متر که از زیر به یکدیگر وصل شده پله ها ۷ قطعه، طارمی ها ۲۱ قطعه، پایه ها و ستونها و مجسمه های حامل تخت ۲۱ قطعه، مجسمه های کوچک دور تخت 12قطعه ساخته شده و از چهار طرف بر دوش ۳ دیو و ۶ فرشته یا انسان قرار گرفته است.ارتفاع تخت یک متر است و نشیمنگاه آن از دو سطح ۳*۲ متر (سطح جلو) و ۲۷ر۱*۷۰ر۱ متر (سطح عقب ) تشکیل می شود

همانطور که گفته شد تخت بر دوش سه مجسمة دیو و شش فرشته و بر یازده ستون مارپیچی قرار دارد. بعضی از ستونها در زیر تخت و بقیه در کناره های تخت و هرکدام در پشت شیری قرار گرفته اند. بر روی سطح عمودی کنار دو پلة جلو تخت ، نقش دو اژدها و در دوسوی پله اول دو مجسمه شیر حجاری شده است. این بنا جای تاجگذاری و مراسم سلام نوروزی شاهان قاجار بود. آخرین مراسم برگزار شده در این محل، جلوس رضا شاه پهلوی در آذر ماه ۱۳۰۴ خورشیدی پس از تنفیض پادشاهی توسط مجلس موسسان بوده‌است


Thursday, October 17, 2013

  • چگونه نادرشاه خاک میهن را از اجانب بازپس گرفت
  •  
  • نادر سپهسالار شاه تهماسب دوم بود و بخاطر شجاعت و جنگاوریش شهره آفاق شده و بسیار محسود شاه تهماسب دوم واقع می‌شد. در اواخر سلطنت شاه تهماسب هنگامی که نادر مشغول جنگ در صفحات شرق ایران بود، شاه تهماسب جهت نمایش جنگاوریش به عثمانی حمله کرده و شکست سنگینی خورد و در یک عهدنامه ننگین آذربایجان و اران و شروان را به عثمانی بخشید. روس‌ها هم شرایط را برای دریافت غنائم مغتنم دیده و با تصور ضعف ایران درخواست عهدنامه جدید کردند و شاه تهماسب بی‌لیاقت در عهدنامه‌ای با آنان صفحات شمال را به آن‌ها بخشید وبه قول خودش با بخشش مشتی سنگ و خاک به جنگ‌ها پایان داد و زحمت اداره مشتی کوه و بیابان را از سر دربار ایران کم کرد.
  • نادرشاه از شنیدن این خبرخشمگین شد و به شاه تحکم کرد عهدنامه را فسخ کند ولی شاه تهماسب زیر بار نرفت و نادر او را عزل کرد و به دربار عثمانی اخطار داد که خاک ایران را ترک کند دربار عثمانی این شعر فارسی را برای نادر فرستاد:
  • چو خواهی قشونم نظاره کنی…. سحرگه نظر بر ستاره کنی
  • اگر ال عثمان حیاتم دهد….. ز چنگ فرنگی نجاتم دهد
  • چنانت بکوبم به گرز گران…… که یکسر روی تا به مازندران
  • نادرشاه هم در پاسخ نوشت:
  • چو خورشید سعادت نمایان شود…… ستاره ز پیشش گریزان شود
  • عقاب شکاری نترسد ز بوم……. دو مرد خراسان دو صد مرد روم
  • اگر آل حیدر دهد رونقم….. به اسکندریه زنم بیرقم
  • و پس از آن در نبردی سهمگین ارتش توپال عثمان پاشا بزرگ‌ترین سردار عثمانی را در هم کوبید و خاک وطن را از ترکان عثمانی بازپس گرفت.
  • Nader
  •  
  • پس از عثمانی نوبت روسیه بود، در اواخر جنگ با عثمانی در منطقه قفقاز نادرشاه پس از شکست سهمگینی که به ارتش عثمانی وارد کرده بود روی تکه سنگی نشست و دستور داد سفره‌اش را پهن کنند و در آن تکه‌ای نان و چند پیاز قرار دادند. در‌‌ همان حال دستور داد سفیر روسیه «گالیتزین» را که همراه ارتش ایران بود به حضورش اوردند سپس در حالی که پیاز را با شمشیر خونین دو نیم می‌کرد به صحنه نبرد و کشته‌های عثمانی اشاره کرد و گفت اقای گالیتزین سریعا به دولت متبوعتان اطلاع دهید که ارتش روسیه باید خاک ایران را ترک کند وگرنه تمام افرادتان را می‌کشم و اجسادشان را به دریا می‌ریزم. گالیتزین سرش را خم کرد و همانروز برای ملکه روسیه نوشت: «نادر را دیدم در حالی که بوی خون می‌داد صلاح این است سریعا خاک ایران را ترک کنیم». ارتش روسیه پیرو آن نامه در کمتر از یکماه خاک ایران را بدون هیچ جنگی ترک گفت

Monday, October 7, 2013

 

زندگی نامه فروغ فرخزاد

و همان ها که در زنده بودم فروغ او را بد کاره مینامیدن  بر مزارش چه صمیمانه جمع شدند
م..س
        فروغ در دیماه سال ۱۳۱۳ در محلۀ امیریۀ تهران پا به عرصۀ وجود نهاد.

 پدرش محمد فرخ زاد یک نظامی سختگیر بود و مادرش زنی ساده و خوش باور.

 او فرزند چهارم یک خانوادۀ نه نفری بود چهار برادر به نامهای امیر مسعود، مهرداد و فریدون و دو خواهر به نامهای پوران و گلوریا

          پس از اتمام دوران دبستان به دبیرستان خسروخاور رفت.
 در همین زمان تحت تاثیر پدرش که علاقمند به شعر و ادبیات بود کم کم به شعر روی آورد.
 و دیری نپائید که خود نیز به سرودن پرداخت. خودش می گوید که :
                 " در سیزده چهارده سالگی خیلی غزل می ساختم ولی هیچگاه آنها را به چاپ نرساندم. "
          در سال ۱۳۲۹ در حالی که ۱٦ سال بیشتر نداشت با نوۀ خالۀ مادرش پرویز شاپور که ۱٥ سال از او بزرگتر بود ازدواج کرد.
 این عشق و ازدواج ناگهانی بخاطر نیاز فروغ به محبت و مهربانی بود. چیزی که در خانۀ پدری نیافته بود.

        پس از پایان کلاس سوم دبیرستان به هنرستان بانوان می رود و به آموختن خیاطی و نقاشی می پردازد.
 از ادامه تحصیلاتش اطلاعاتی در دست نیست.
 می گویند که او تحصیلات را قبل از گرفتن دیپلم رها می کند اولین مجموعۀ شعر او به نام " اسیر " در سال ۱۳۳۱ در سن ۱۷ سالگی منتشر می گردد.
 کم و بیش اشعاری از او در مجلات به چاپ می رسد. با به چاپ رسیدن شعر " گنه کردم گناهی پر ز لذت" در یکی از مجلات هیاهوی عظیمی بپا می شود و فروغ را بدکاره می خوانند و از آن پس مورد نا مهربانی های فراوان قرار می گیرد. 
 
 " گریزانم از این مردم که با من به ظاهر همدم و یکرنگ هستند ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پیرانه بستند "
        در سال ۱۳۳۲ با شوهرش به اهواز می رود. دیری نمی پاید که اختلافات زناشوئی باعث برگشت فروغ به تهران می شود حتی تولد کامیار پسرشان نیز نمی تواند پایه های این زندگی را محکم سازد.
 سرانجام فروغ در سال ۱۳۳٤ از شوهرش جدا می شود قانون فرزندش را از او می گیرد.
 حتی حق دیدنش را. فروغ ۱٦ سال تمام و تا آخر عمرش هرگز فرزندش را ندید.



        " وقتی اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود و در تمام شهر قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند وقتی که چشم های کودکانۀ عشق مرا با دستمال تیرۀ قانون می بستند و از شقیقه های مضطرب آرزوی من فواره های خون به بیرون می پاشید چیزی نبود.
 
 هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری دریافتم : باید، باید، باید دیوانه وار دوست بدارم "
        مجموعه های از کارهای فروغ فرخزاد مجموعۀ شعر ـ اسیر ۱۳۳۱ ـ دیوار ۱۳۳٦ ـ عصیان ۱۳۳٨ ـ تولدی دیگر۱۳٤۱ و مجموعۀ نا تمام   ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد در حوزۀ سینما ـ پیوندفیلم یک آتش که در سال ۱۳۴۱ در دوازدهمین جشنوارۀ فیلم های کوتاه و مستند ونیز در ایتالیا شایستۀ دریافت مدال طلا و نشان برنز شد. ـ بازی در فیلمی از مراسم خواستگاری در ایران. سفارش موسسۀ ملی کانادا به گلستان فیلم بود. ـ همکاری در ساختن بخش سوم فیلم  آب و گرما ـ مدیر تهیۀ فیلم مستند  موج و مرجان و خارا  به کارگردانی ابراهیم گلستان ـ مدیر و تهیه و بازی در فیلم نیمه کارۀ  دریا  محصول گلستان فیلم ـ ساختن فیلم مستند  خانه سیاه است  از زندگی جذامیان که در زمستان سال ۱۳۴۲ برندۀ جایزۀ بهترین فیلم جشنواره  اوبرهاوزن  آلمان شد.
 ـ بازی در نمایشنامۀ  شش شخصیت در جستجوی نویسنده  اثر لوئیچی پیراندلو در سال ۱۳٤۲ ـ و در سال ۱۳٤٤ از طرف یونسکو فیلمی نیم ساعته و از برناردو برتولوچی فیلمی پانزده دقیقه ای .
 در رابطه با زندگی فروغ ساخته شد. دهمین جشنوارۀ فیلم  اوبرهاوزن  آلمان جایزۀ بزرگ خود را برای فیلم های مستند به یاد فروغ نام گذاری کرد.
 

  فروغ فرخزاد سرانجام در ۲٤ بهمن سال ۱۳٤٥ به هنگام رانندگی بر اثر تصادف جان سپرد و روز ۲٦ بهمن در گورستان ظهیرالدوله هنگامی که برف می بارید به خاک سپرده شد.