نشاط انگيز و ماتم زايي اي عشق
عجب رسوا كن و رسوايي اي عشق
اگر دستت به كامي جرعه ريزد
بيفتد مست و ديگر بر نخيزد
...
... تو را يك فن نباشد ، ذوفنوني
بلاي عقل و مبناي جنوني
ز تو در چشم ، ديوي حور گردد
سياهي در نظرها نور گردد
تو ليلي را به شهرت طاق كردي
ز خوبي شهره آفاق كردي
اگر بر او نمك دادي تو دادي
بدو خوي ملك دادي تو دادي
لبش خوشرنگ اگر كردي تو كردي
دلش را سنگ اگر كردي تو كردي
به از ليلي فراوان بود در شهر
تو او را كرده اي جانانه دهر
تو مجنون را به شهر افسانه كردي
ز هجران زني ديوانه كردي
تو او را ناله و اندوه دادي
ز محنت سر به دشت و كوه دادي
چه دل هايي ز تو درياي خون است
چه سرها از تو صحراي جنون است
به " شيرين " دلستاني ياد دادي
وز آن " فرهاد " را بر باد دادي
سر و جان و دلش جاي جنون شد
گران كوهي ز عشقش بيستون شد
ز شيرين تلخ كردي كام فرهاد
بلند آوازه كردي نام فرهاد
يكي را بر مراد دل رساندي
يكي را در غم و حسرت نشاندي
يكي را همچو مشعل برفروزي
ميان شعله ها جانش بسوزي
خوشا آنكس كه جانش از تو سوزد
چو شمعي پاي تا سر برفروزد
خوشا عشق و خوشا ناكامي عشق
خوشا رسوايي و بدنامي عشق
خوشا بر جان من هر شام و هر روز
همه درد و همه داغ و همه سوز
خوشا ! عاشق شدن ، اما جدايي
خوشا عشق و نواي بينوايي
خوشا ! در سوز عشقي سوختن ها
ميان شعله اش افروختن ها
چو عاشق از نگارش كام گيرد
چراغ آرزوهايش بميرد
اگر مي داد ليلي كام مجنون
كجا مشهور مي شد نام مجنون؟
هزاران دل به حسرت خون شد از عشق
يكي در اين ميان مجنون شد از عشق
در اين آتش هر آنكس بيشتر سوخت
چراغش در جهان بهتر برافروخت
نواي عاشقان در بي نواييست
بقاي عشق و عاشق در جداييست
مهدی سهیلی
عجب رسوا كن و رسوايي اي عشق
اگر دستت به كامي جرعه ريزد
بيفتد مست و ديگر بر نخيزد
...
... تو را يك فن نباشد ، ذوفنوني
بلاي عقل و مبناي جنوني
ز تو در چشم ، ديوي حور گردد
سياهي در نظرها نور گردد
تو ليلي را به شهرت طاق كردي
ز خوبي شهره آفاق كردي
اگر بر او نمك دادي تو دادي
بدو خوي ملك دادي تو دادي
لبش خوشرنگ اگر كردي تو كردي
دلش را سنگ اگر كردي تو كردي
به از ليلي فراوان بود در شهر
تو او را كرده اي جانانه دهر
تو مجنون را به شهر افسانه كردي
ز هجران زني ديوانه كردي
تو او را ناله و اندوه دادي
ز محنت سر به دشت و كوه دادي
چه دل هايي ز تو درياي خون است
چه سرها از تو صحراي جنون است
به " شيرين " دلستاني ياد دادي
وز آن " فرهاد " را بر باد دادي
سر و جان و دلش جاي جنون شد
گران كوهي ز عشقش بيستون شد
ز شيرين تلخ كردي كام فرهاد
بلند آوازه كردي نام فرهاد
يكي را بر مراد دل رساندي
يكي را در غم و حسرت نشاندي
يكي را همچو مشعل برفروزي
ميان شعله ها جانش بسوزي
خوشا آنكس كه جانش از تو سوزد
چو شمعي پاي تا سر برفروزد
خوشا عشق و خوشا ناكامي عشق
خوشا رسوايي و بدنامي عشق
خوشا بر جان من هر شام و هر روز
همه درد و همه داغ و همه سوز
خوشا ! عاشق شدن ، اما جدايي
خوشا عشق و نواي بينوايي
خوشا ! در سوز عشقي سوختن ها
ميان شعله اش افروختن ها
چو عاشق از نگارش كام گيرد
چراغ آرزوهايش بميرد
اگر مي داد ليلي كام مجنون
كجا مشهور مي شد نام مجنون؟
هزاران دل به حسرت خون شد از عشق
يكي در اين ميان مجنون شد از عشق
در اين آتش هر آنكس بيشتر سوخت
چراغش در جهان بهتر برافروخت
نواي عاشقان در بي نواييست
بقاي عشق و عاشق در جداييست
مهدی سهیلی
No comments:
Post a Comment