Saturday, December 29, 2012






عاشق نشدی راهد دیوانه چه میدانی
در شعله نرقصیدی پروانه چه میدانی
لبریز می غمها شد ساغر جان من
خندیدی و بگذشتی پیمانه چه میدانی 
یک سلسله دیوانه افسوس نگاه او
 ای غافل از آن جادو..! افسانه چه میدانی ؟
من مست میِ عشقم، بس توبه که بشکستم
راهم مزن ای عابد..! میخانه چه میدانی ؟
عاشق شو و مستی کن ، ترک همه هستی کن
ای بت نپرستیده..! بت خانه چه میدانی ؟
تو سنگ سیه بوسی ، من چشم سیاهی را
مقصود ، یکی باشد ، بیگانه..! چه میدانی ؟
دستار، گروگان ده ، در پای بتی ، جان ده
اما تو ز جان، غافل..! جانانه چه میدانی ؟
ضایع چه کنی شب را ..؟ لب ، ذاکر و دل ، غافل
تو ، ره به خدا بردن ، مستانه چه میدانی........؟؟؟

(( هما میر افشار
ای غافل از آن جادو..! افسانه چه میدانی ؟
من مست میِ عشقم، بس توبه که بشکستم
راهم مزن ای عابد..! میخانه چه میدانی ؟
عاشق شو و مستی کن ، ترک همه هستی کن
ای بت نپرستیده..! بت خانه چه میدانی ؟
 
تو سنگ سیه بوسی من چشم سیاهی را
مقصود یکی باشد بیگانه چه میدانی
دستاره گروگان ده در پای بتی جان ده
اما تو ز جان غافل جانانه چه میدانی
ضایع چه کنی شب را؟ لب ذاکر و دل غافل
تو ره به خدا بردن مستانه چه میدنی
تو سنگ سیه بوسی ، من چشم سیاهی را
مقصود ، یکی باشد ، بیگانه..! چه میدانی ؟
دستار، گروگان ده ، در پای بتی ، جان ده
اما تو ز جان، غافل..! جانانه چه میدانی ؟
ضایع چه کنی شب را ..؟ لب ، ذاکر و دل ، غافل
تو ، ره به خدا بردن ، مستانه چه میدانی
 
شعر از خانم میرافشار
 

Saturday, December 8, 2012





پرشین" از کی "ایران" شد؟


 

تا اوایل قرن بیستم، مردم جهان کشور ما را با عنوان رسمی" پارس یا پرشین" می شناختند، اما در دوران سلطنت رضاشاه که بحث رجعت به ایران باستان و تاکید بر ایران پیش از اسلام قوت گرفته بود، حلقه ای از روشنفکران باستان گرا مانند سعید نفیسی،محمد علی فروغی و سید حسن تقی زاده در حکومت پهلوی اول با حمایت مستقیم رضاشاه گردهم آمده بودند که به این منظور اقداماتی را انجام می دادند،"سعید نفیسی" از مشاوران نزدیک رضاخان به وی پیشنهاد کرد نام کشور رسما به "ایران" تغییر یابد، این پیشنهاد در آذر ماه 1313 شمسی رنگ واقعیت به خود گرفت.

یادداشتی را که از نظر می گذرانید، مقاله ای از سعید نفیسی در روزنامه اطلاعات است که بعد از رسمی شدن عنوان ایران، دلایل و توجیه تاریخی و فرهنگی این انتخاب را با عموم مردم در میان گذاشته است.


سعید نفیسی

رضاشاه آنقدر به نفیسی اعتماد داشت که وی را مسئول تحصیل و تربیت ولیعهدش(محمدرضا) در دوران تحصیل سوئیس کرد که خاطرات حسین فردوست (دوست و همراه محمدرضا در سوئیس) به خوبی آن را روایت کرده است.


مقاله سعید نفیسی :

کسانیکه روزنامه های هفته گذشته را خوانده اند شاید خبر بسیار مهمی را که انتشار یافته بود با کمال سادگی برگذار کرده باشند ، خبر این بود که دولت ما به تمام دول بیگانه اخطار کرده است که از این پس در زبان های اروپایی نام مملکت ما را باید « ایران » بنویسند .

در میان اروپائیان این کلمه ایران تنها اصطلاح جغرافیائی شده بود و در کتابهای جغرافیا دشت وسیعی را که شامل ایران و افغانستان و بلوچستان امروز باشد فلات ایران می نامیدند و مملکت ما را بزبان فرانسه « پرس » و به انگلیسی « پرشیا » و به آلمانی « پرزین » و به ایتالیایی « پرسیا » و به روسی « پرسی » می گفتند و در سایر زبان های اروپایی کلماتی نظیر این چهار کلمه معمول بود .

سبب این بود که هنگامی که دولت هخامنشی را در سال 550 پیش از میلاد یعنی در 2484 سال پیش کوروش بزرگ پادشاه هخامنش تشکیل داد و تمام جهان متمدن را در زیر رایت خود گرد آورد چون پدران وی پیش از آن پادشاهان دیاری بودند که آن را « پارسا » یا « پارسوا » می گفتند و شامل فارس و خوزستان امروز بود مورخین یونانی کشور هخامنشیان را نیز بنا بر همان سابقه که پادشاهان پارسی بوده اند «پرسیس » خواندند و سپس این کلمه از راه زبان لاتین در زبان های اروپایی به « پرسی » یا « پرسیا » و اشکال مختلف آن در آمد و صفتی که از آن مشتق شد در فرانسه « پرسان » و در انگلیسی « پرشین » و در آلمان « پرزیش » و در ایتالیائی « پرسیانا » و در روسی « پرسیدسکی » شد و در زبان فرانسه « پرس » را برای ایران قدیم پیش از اسلام ( مربوط به دوره هخامنشی و ساسانی ) و « پرسان » را برای ایران بعد از اسلام معمول کردند .

تنها در میان علما و مخصوصا مستشرقین معمول شده که کلمه ایران را برای تمام علوم و تمدن های قدیم و جدید مملکت ها و نژاد ها به کار بردند و از آن در فرانسه « ایرانین » و در انگلیسی « ایرانیان » و در آلمانی « ایرانیش » صفت اشتقاق کردند و این کلمه را شامل تمام تمدن های ایران جغرافیائی امروز و افغانستان و بلوچستان و ترکستان ( تاجیکستان و ازبکستان و ترکمنستان امروز )

و قفقاز و کردستان و ارمنستان و گرجستان و شمال غربی هندوستان دانستند و به عبارت آخری یک نام عام برای تمام ممالک ایرانی نشین و یک نام خاص برای کشوری که سرحدات آن در نتیجه تجاوزهای دول بیگانه از شمال و مشرق و مغرب در نیمه اول قرن نوزدهم میلادی تعیین شده بود وضع کردند .

اما کلمه ایرانی یکی از قدیم ترین الفاظی است که نژاد آریا با خود بدایره تمدن آورده است این شعبه از نژاد سفید که سازنده تمدن بشری بوده و علمای اروپا آن را به اسم هند و اروپایی ویا نزاد هندو و ژرمنی و یا هند و ایرانی و یا هند و آریائی خوانده اند از نخستین روزی که در جهان نامی از خود گذاشته است خود را به اسم آریا نامده و این کلمه در زبان های اروپائی « آرین » به حال صفتی یعنی منسوب به آریا و آری متداول شده است .

این نژاد از یک سو از سواحل رود سند و از سوی دیگر تا سواحل دریای مغرب را فرا گرفته یعنی تمام ساکنین مغرب و شمال غربی هندوستان و افغانستان و ترکستان و ایران و قسمتی از بین النهرین و قفقاز و روسیه و تمام اروپا و آسیای صغیر و فلسطین و سوریه و تمام آمریکای شمالی و جنوبی را به مرور زمان قلمرو خود ساخته است تما زبان های ملل مختلف آن با یکدیگر روابط و مناسبات گوناگو دارد . مام مظاهر فکر و تمدن آن با یکدیگر مربوط است . داستان ها و معتقدات آن همواره با یکدیگر پیوستگی داشته و همواره کره زمین مظهر خیر و شر آن بوده است . در اوستا که قدیم ترین آثار کتبی این نژادست ناحیه ای که نخستین مهد زندگی و نخستین مسکن این نژاد بوده است به اسم « ایران وئجه » نامیده شده یعنی سرزمین آریاها و نیز در اوستا کلمه « ابریا » برای همین نژاد ذکر شده است . همواره پدران ما به آرائی بودن می بالیده اند چنان که داریوش بزرگ در کتیبه نقش رستم خود را پارسی پسر پارسی و آرائی ( هریا ) از تخمه آریائی می شمارد و بدان فخر می کند .

در زمانی که سلسله هخامنشی تمام ایرا را در زیر رایت خود در آورده معلوم نیست که مجموعه این ممالک را چه می نامیده اند زیرا که در کتیبه های هخامنشی تنها نام ایالات و نواحی مختلف قلمرو هخامنشی برده شده و نام مجموع این ممالک را ذکر نکرده اند . قطعا می بایست در همان زمان هم نام مجموع این ممالک لفظی مشتق از آرای باشد زیرا که تمام ساکنیت این نواحی خود را آریائی می نامیده اند و لفظ آریا در اسامی نجبای این ممالک بسیار دیده شده است . قدیمی ترین سند کتبی که در جهان موجود است و ضبط قدیم کلمه ایران در آن می توان یافت گفته آرا نوستن جغرافیادان معروف یونانی است که در قرن سوم پیش از میلاد می زیسته و کتاب وی از میان رفته ولی استرابون جغفرافیادان مشهور یونانی از آن نقل کرده و وی آن را « آریانا » ضبط کرده .

از این قرار لااقل در دو هزار و دویست سال پیش این کلمه معمول بوده است .


مقاله سعید نفیسی در روزنامه اطلاعات/اول دی 1313

بنابراین قدیمی ترین نام مملکت ما همین کلمه ایران بوده یعنی نخست نام ایریا که نام نژاد بوده است نام مملکت را آبریان ساخته اند و سپس به مرور زمان ابریان ، آیران شده و در زمان ساسانیان ایران ، ایران ( به کسر اول و سکون دوم ) بدل شده است و در ضمن اران ( به کسر اول ) نیز می گفته اند . چنانکه پادشاهان ساسانی در سکه و کتیبه ها نام خود را پادشاه ایران و اران می نوشته اند و از زمان شاپور اول ساسانی در سکه ها لفظ انیران هم دیده می شود زیار که الف مفتوح در زبان پهولی علامت نفی و تجزیه بود و انیران یعنی بجز ایران و خارج از ایران و مراد از آن ممالک دیگر بوه است که ساسانیان گرفته بودند .

در همین دوره ساسانی لفظ ایرانشهر یعنی شهر ایران ( دیار و کشور ایران ) نیز معمول بوده است و عراق را که در میان مملکت بدین اسم برده به اسم « دل ایرانشهر » می نامیدند .

کلمه ایرانشهر را فردوسی و شعرای دیگر قرن پنجم و ششم ایران نیز به کار برده اند . پس مراد از ایرانشهر تمام مملکت ساسانیان بوده است چنان که تا زمان حمدالله مستوفی قزوینی مولف نزهت القلوب که در اواسط قرن هشتم هجری بوده یعنی تا چهارصد سال پیش همین نکته رواج داشته است و وی حدود ایران را چنین معلوم می کند : از مشرق رود سند و کابل و ماوراء النهر و خوارزم ، از مغرب اران ( ماوراء قفقاز ) تا قلمرو روم و سوریه از شمال ارمنستان و روسیه و دشت قپچاق و دربند و از جنوب صحرای نجد بر سر راه مکه و خلیج فارس .

اما کلمه ایران که اینک در میان ما و اروپائیان معمول است و لفظ جدید همان کلمه ای است که در زمان ساسانیان معمول بوده در دوره بعد از اسلام همواره متداول بوده است و فردوسی ایران و ایرانشهر و ایران زمین را همواره استعمال کرده و حتی شعرای غزنوی نیز ایرانشهر و ایران را در اشعار خود آورده و پادشاهان این سلسله را خسروان این دیار دانسته اند .

پس از اینکه اروپائیان مملکت ما را در عرف زبان خود پرس یا نظائر آن می نامیدند و این عادت مورخین یونانی و رومی را رها نمی کردند چه از نظر علمی و چه از نظر اصطلاحی به هیچ وجه منطق نداشت زیرا که هرگز اسم این مملکت در هیچ زمان پراس یا کلمه ای نظیر آن نبوده و همواره پارس یا پرس نام یکی از ایالات آن بوده است که ما اینک فارس تلفظ می کنیم .

حق همین بود که ما از تمام دول اروپا خواستار شویم که این اصطلاح غلط را ترک کنند و مملکت مار ا همچنان که ما خود همواره نامیده ایم ایران و منسوب آن را ایرانی بنامند .

شکر خدای را که این اقدام مهم در این دوران فرخنده به عمل آمد و این دیاری که نخستین وطن نژاد آرای بوده است به همان نام تاریخی و باستانی خود خوانده خواهد شد .

اینک در پایان این کار مهمی که به صرفه تاریخ ایران صورت گرفته است جای آن دارد که ما نیز در میان اصطلاح باستانی زمانی ساسانی و ادبای ایران را زده کنیم و مملکت ایران را هم پس از این ایرانشهر بنویسم و بگوئیم زیرا گذشته از آن که یادگار حشمت و شکوه ساسانیان را زنده کرده ایم و دیار اردشیر بابکان و انوشیروان را بهمان نامی که ایشان خود می خوانده اند نامیده ایم که کلمه بسیط را به جای دو لفظ مرکب به کار برده ایم و امیدوارم که این پیشنهاد در همان پیشگاهی که پاسبان تمام بزرگی های گذشته و آینده ایران است پسندیده و پذیرفته آید .


 

 

 





سازهای غیر بومی در موسیقی ایرانی

در دهه‌های گذشته استفاده از سازهای غیر بومی در موسیقی ایرانی همواره مورد اختلاف بوده‌است.
بسیاری آن را باعث غنای موسیقی ایرانی خوانده و تشویق کرده‌اند
. برخی هم با این استدلال آن را مورد انتقاد قرار داده‌اند
که این‌گونه سازها جای آلات موسیقی سنتی را که طی قرن‌ها در ایران رواج داشته‌اند
گرفته و آنها را کم کم به حیطه فراموشی خواهند سپرد.
در بین مجموعه سازهای غربی سازهایی همچون ویلون، آکوردئون، ترومپت، ساکسفون
و پیانو رنگ و طنین موسیقی ایرانی را به خود پذیرفته‌اند
و قابلیت خود را برای اجرای موسیقی سنتی ایرانی اگرچه با کم و کاست‌هایی
نشان داده‌اند. در بین همۀ این سازهای غیربومی پیانو ویژگی‌های خاصی از خود نشان داده و در کنار ویلون توجه بیشتری را جلب کرده‌است.
نخستین پیانو بیش از سیصد سال پیش توسط "بارتولومئو کریستوفری"(Bartolommeo Cristofori) در ایتالیا ساخته شد
در سال ۱۱۸۵خورشیدی، نخستین پیانو که هدیه‌ای از سوی ناپلئون بناپارت به فتحعلی شاه قاجار بود
به ایران آورده شد. بعدها ناصرالدین شاه در بازگشت از سفرهای اروپائی‌اش پیانوهای دیگری به تهران آورد و محمد صادق خان (سرورالملک)، نوازندۀ سنتور، توانست با تغییر کوک این ساز
برای اولین بار نغمه‌های ایرانی را با پیانو بنوازد.
پس از آن افرادی همچون مفخم‌الممالک، غلامرضا مین‌باشیان ملقب به "سالار معزز"، مشیر همایون شهردار، جواد معروفی و مرتضی‌خان محجوبی ادامه‌دهندگان این راه بودند.
با این وجود بسیاری از صاحب‌نظران موسیقی سنتی ایرانی
کوشش‌های مرتضی محجوبی در این راه را بیش از دیگران حائز اهمیت دانسته‌اند

Thursday, December 6, 2012

 
 
 
 
 
 
آی آزادی!
اگر روزی به سرزمین من رسیدی برای مان از مرگ نگو به گورستان نرو 
گورستان پایان است نباید آغاز باشد. این بار توی دهان هیچ کس نزن وعده ی توخالی نده
نفت را بر سر سفره ها نیار نان مان را بر سر سفره ها یمان باقی بگذار
از آب و برق مجانی نگو. از تلاش انسانی بگو از سازندگی و آبادانی بگو
. از تعهد کور نگو از تخصص و دانش و شور بگو آی آزادی! با شادی بیا
اگر روزی به سرزمین من رسیدی با چادر سیاه و تحجر و ریش نیا
با مارش نظامی و جنگ نیا با آواز و موسیقی و رنگ بیا.
 
با تفنگ های بزرگ در دست کودکان کوچک نیا
با گل و بوسه و کتاب بیا. از تقوا و جنگ و شهادت نگو
 
از انسانیت و صلح و شهامت بگو. برایمان از زندگی بگو
از پنجره های باز بگو دلهای ما را با نسیم آشتی بده
با دوستی و عشق آشنایمان کن. به ما بیاموز که چگونه زندگی کنیم 
چگونه مردن را به وقت خود خواهیم آموخت. به ما شان انسان بودن را بیاموز
 
به خدا ” خود” خواهیم رسید. آی آزادی
 
اگر به سر زمین من رسیدی بر قلبهای عاشق ما قدم بگذار
 مهرت را در دلهای ما بیفکن تا آزادگی در درون ما بجوشد
 
مهرت را در دلهای ما بیفکن تا آزادگی در درون ما بجوشد
 و تو را با هیچ چیز دیگری تاخت نزنیم. با هر نفس یادمان بماند که تو از نفس عزیز تری!
بدانیم که آزادی یک نعمت نیست یک مسئولیت است 
به ما بیاموز که داشتن و نگهداشتن تو سخت است!
 ما را با خودت آشنا کن، ما از تو چیز زیادی نمی دانیم.
ما فقط نامت را زمزمه کرده ایم. ما به وسعت یک تاریخ از تو محروم مانده ایم
ای نادیده ترین ! اگر آمدی با نشانی بیا که تو را بشناسیم ..
هان !آی آزادی ، اگر به سرزمین ما آمدی ، با آگاهی بیا
تا بر دروازه های این شهر تو را با شمشیر گردن نزنیم  
تا در حافظه ی کند تاریخ نگذاریم که تو را از ما بدزدند
تا تو را با بی بند و باری و هیچ بدل دیگری اشتباه نگیریم. آخر می دانی ؟
بهای قدمهای تو بر این خاک خون های خوب ترین فرزندان این سرزمین بوده است
بهای تو سنگین ترین بهای دنیاست . پس این بار با آگاهی بیا. با آگاهی. با آگاهی
 
 
 


Saturday, November 17, 2012





 
 
یك نمونه دیگر از ارزشهای ایرانی كه خود ما آنرا نمی‎شناسیم ردای فارغ التحصیلی است.
 لابد تا به حال شما هم دیده اید وقتی یك دانشجو در دانشگاههای خارج می‎خواهد مدرك دكترای خود را بگیرد، یك لباس بلند مشكی به تن او می‎كنند و یك كلاه چهارگوش كه از یك گوشه آن یك منگوله آویزان است بر سر او می‎گذارند و بعد او لوح فارغ التحصیلی را می‎خواند.
هنگامی كه از ما سوال می‎شود كه این لباس و كلاه چیست؟ چه پاسخی میدهید؟! هنگامی كه از یك اروپایی یا ژاپنی و یا حتی آمریكایی سئوال شود این لباس چیست كه شما تن فارغ التحصیلانتان می‎كنید می گویند ما به احترام
 «آوی سنّا Avicenna» (ابن سینا) پدر علم جهان این لباس را به صورت نمادین می‎پوشیم.آنها به احترام «آوی سنّا» كه همان «ابن سینا»ی ماست كه لباس بلند رِدا گونه می پوشیده، این لباس را تن دانشمندان خود می‎كنند. آن كلاه هم نشانه همان دَستار است (کمی فانتزی شده) و منگوله آن نمادی از گوشه دستار خراسانی كه ما ایرانی ها در قدیم از گوشه دَستار آویزان می‎كردیم و به دوش می‎انداختیم.. در اروپا و آمریكا علامت یك آدم برجسته و دانش آموخته را لباس و كلاه ابن سینا می گذارند، ولی ما خودمان نمی‎دانیم !!باید افسوس بخوریم که نمیدونستیم
 
 
 
 
بگذار بميرم

بگذار كه از درد تو بيمار بميرم
از آتش دل سوزم و تبدار بميرم

بر گردنم آن زلف سيه حلقه كن اي سرو
در پاي تو خواهم به سر دار بميرم

بگذر نفسي از بر بالينم و بگذار
از تاب و تب لحظه ي ديدار بميرم

چون سايه ات اي گل ز سرم رفت عجب نيست
از جور خس و سرزنش خار بميرم

سهل است ز تير نگهت مردنم اما
ترسم نزني بر دل و دشوار بميرم

مستم كن ازآن لعل مي آلوده كه حيف است
مي باشد و من پيش تو هشيار بميرم

تا چند ز بي مهريت اي مادر ايام
يكبار شوم زاده و صد بار بميرم

اغيار پي زندگي از مرگ گريزان
من زنده كه در رهگذر يار بميرم

اي پرده نشين پرده ز رخ بفكن و برخيز
مگذار كه در پرده ي پندار بميرم

گر ديدن رخسار تو اي ماه گناه است
بگذار نگه كرده گنهكار بميرم

تا چند صبا در پي عمرم بدواني
بگذر ز من خسته و بگذار بميرم
 
علیرضا صبای تبریزی




حكایت ترانه مرا ببوس چه بود؟
شاید بتوان گفت ترانه مرا ببوس كه اغلب با صدای خاطره انگیز حسن گلنراقی شنیده ایم جنجالی ترین ترانه فیلم در تاریخ سینمای ایران باشد. احتمالا با همین جملات عده ای بر می آشوبند كه مگر ترانه مرا ببوس اصلا ترانه یك فیلم سینمایی بوده است؟! جهت اطلاع دوستان جوان هم كه شده باید گفت كه ترانه خاطره انگیز مرا ببوس سال ها به عنوان یك ترانه سیاسی و انقلابی در محافل مختلف قلمداد می شد و آن را حتی به بعضی افسران سازمان نظامی حزب توده مانند سرهنگ سیامك و سرهنگ مبشری نسبت می دادند كه پس از كودتای 28 مرداد 1332 اعدام شدند و چنین روایت می گردید كه یكی از این افسران در شب اعدام، شعر مرا ببوس را برای دخترش سروده و خوانده است.
خصوصا كه محتوای شعر مرا ببوس بسیار به شرایط آنچه روایت می گردید، نزدیك بود:
در میان طوفان .... هم پیمان با قایقران ها
گذشته از جان ... دارم با یارم پیمان ها
كه بر فروزم ... آتش ها در كوهستان ها
شب سیه، سفر كنم، ز تیره ره گذر كنم...
از همین رو بود كه سالیانه سال ترانه فوق توسط انقلابیون و سیاسیون زمزمه میگردید: اما واقعیت ماجرای ترانه مرا ببوس چه بود؟
مجید وفادار سراینده آهنگ این ترانه، خود ماجرای فوق را طی مصاحب های در شماره 1418 هفته نامه تهران مصور مورخ 11 آذر ماه 1349 چنین شرح می دهد: ... در این دوره من گاه گاهی برای فیلم ها هم آهنگ می ساختم. یادم می آید یكی از این فیلم ها اتهام نام داشت كه در آن ژاله بازی می كرد. تهیه كنندگان فیلم از من یك آهنگ نو خواستند و من برای این فیلم آهنگی ساختم كه بعدها به نام مرا ببوس معروف شد ... به یاد می آورم روزهایی را كه این آهنگ سر زبان ها افتاده بود و داستان هایی را كه برای آن ساخته بودند. این آهنگ شاید نقطه عطف موسیقی جاز ایران بود. چرا كه بعد از آن خواننده های دیگری به رادیو آمدند و موسیقی جاز نضج پیدا كرد... شعر این آهنگ از حیدر رقابی (هاله) بود كه متاسفانه در ایران نماند و برای همیشه بار سفر بست و به آمریكا رفت...
ترانه مرا ببوس برای فیلم اتهام ساخته شاپور یاسمی كه در اردیبهشت ماه سال 1335 روی پرده رفت، ساخته شد و در یكی از صحنه های فیلم توسط پروانه (خواننده معروف آن دوران) و با لبخوانی ژاله علو خوانده شد. در آن فیلم ژاله علو نقش زنی را داشت كه سزای خیانت شوهر سابقش را داده و پس از كش و قوس داستانی، سرانجام خود را به پلیس معرفی كرده بود و در صحنه فوق كه با فرزند كوچكش وداع می كند و به سوی زندان و مجازات روانه می شود، چنین می خواند:
مرا ببوس، مرا ببوس برای آخرین بار....خدا تورا نگهدار
كه میروم به سوی سرنوشت...
پس از اتمام اكران فیلم مذكور در خرداد 1335، ترانه مرا ببوس چندان مطرح نگردید، اما آهنگ و شعرش بسیار مورد توجه برخی موسیقیدان ها از جمله پرویز یاحقی قرار گرفته بود. پرویز یاحقی هم یكی از دوستانش به نام حسن گلنراقی را در یكی از روزهای تابستان سال 1335 وادار به خواندن این ترانه در استودیو شماره 8 رادیو ایران می كند و خودش هم ویلن آن را می زند. مرا ببوس بدون اطلاع گلنراقی ضبط می شود. چرا كه حسن گلنراقی فرزند یكی از تجار معتبر بازار بود و اگر چه صدایی گرم و گیرا داشت و در محافل دوستانه می خواند ولی به لحاظ موقعیت خانوادگی هرگز نمی توانست به عنوان خواننده رادیو معرفی شود و در آن روز تابستانی نیز تنها برای دیدار دوستش آمده بود.
به هر حال ترانه مرا ببوس با صدای حسن گلنراقی مورد تایید رییس وقت رادیو قرار می گیرد و به اصرار یاحقی بدون ذكر نام گلنراقی از رادیو پخش می گردد كه بسیار مورد توجه واقع می شود. سرانجام خانواده گلنراقی متوجه ماجرا شده و از آن پس دیگر وی ترانه نمی خواند و مرا ببوس اولین و آخرین ترانه وی می شود. البته گفته شد كه گلنراقی در یك فیلم دیگر از زبان دانشجوی دانشگاه كه دل و قلوه فروشی می كند ترانه دل دارم، قلوه دارم، جگر و ... را خوانده است. به هر حال ترانه ای كه آن روز تابستانی با ویلن پرویز یاحقی توسط حسن گلنراقی خوانده شد و بدون اطلاع وی ضبط گردید، بارها و بارها پخش شد و روی نوار دست به دست گشت تا به عنوان ترانه ای ماندگار در تاریخ موسیقی ایران بماند







پنجه های دستان جدا مانده از احساس گرم خانه پدری را ، گاهی گاهی در هم حلقه می سازم تا داغ شکست روزگار سیاهم را که بر پیشانیم نقش بسته ، در میان هاله ای از ابهام ، پنهان سازم . نگاهم د رافق دور دست گره می خورد و کوله بار آرزوهای به گِل نشسته ی کشتی مرادم ، مرا تا بیکران منظرگاه روزهای گذشته ، با خود می برد . نسیمی صورتم را نوازش می دهد و شبنم چشمانم ، کویر گونه هایم را ، نم نمک ، سرخ و لغزنده می سازد . باور این همه دشواری در باورم نمی گنجد و بهانه های قشنگی زندگی ، نمی تواند خاطر مکدرم را به نوای بی نوایی خویش ، مجذوب سازد . آنچه هست بخشی از زندگی من است . زندگی کسی که یک روز ترا از صمیم دل و جان دوست می داشت و امروز در واپسین لحظات مانده به غروب ماتمسرای تنهایی ، می رود تا آنچه از تو در خاطره اش باقی مانده است را ، به دست فراموش سپارد و در کویر دور دست کوچه های دلتنگی ، بقچه ای به بر گیرد تا شاید ایام مانده را ، به شوق نا دیده های فردا ، سپری سازد . خورشید در هاله ای از ابهام ، به چشمان سرخم می نگرد و با آسمان می رود تا چادر شبش را بر تن گیرد . مهتاب ، خسته از تکرار این آمد و شد ، بر صدای جیر جیرک هایی که با نوای دلتنگی قصه شب گذشته را تکرار می سازند ، خرده می گیرد و سکوت دوباره بر فضای خیالم ، پهنه می گسترد . زبان خشکیده ام با احساسی پر از محبت و راز ، بر لبان خشکیده ام نقشی می زند و وردی زیر لبم به نجوا در می آید . با تو هستم ! با تو ! با تو ای همسفر روزهای دلتنگی . با تو ای صنم ی غریب و بی پناه . با تو که بی تو زندگی هیچ است . با تو ای تمام راز بودنم و با تو ای شوق سرودنم . راستی تو هم وقتی دلت تنگ می شود ، ا زپس شیشه های بغض گرفته ایام ، به کجا می نگری ؟ به فردایی که خدا می داند منو تو نقشی در تحققش داشته باشیم یا نه ؟ یا اصلاً ما طلوع دل انگیز فردایش را به نظاره خواهیم نشست ؟ یا مثل من کوله بارت دوباره بر می داری و هق هق کنان ، به کوچه باغ های آرزوهای به بار ننشسته دیروز ، سر می زنی و در میان خش خش خزان جوانیت ، به شوق لبخند می گردی . چقدر این کوچه ها بی تو را به خود گرفته . انگار گذر شب مهتابی پیش ، خاطره ی قدمهای ترا بر سنگفرش لحظه ها ، نقش می اندازد و در آن دور دست ها ، در آن دور دست های بی کسی ، یک نفر ترا می خواند ، این بار شک نکن ، سراب دیروز تکرار نخواهد شد ، کافیست دستانت را در دستانم گره زنی و بی خیال از سختی های کهکشان عمر ، گامهایت را استوارتر برداری . مطمئن باش من با تو هستم . تمام لحظه هایم با توست . با تو . با تویی که همیشه ا زمن دوری . با تو . با تو که برایم سنگ صبوری . با تو . با تو که برایم ....... چقدر دلتنگ دیدنت هستم . کاش اینجا بودی . کاش بودی و تا ببینی دلتنگی من ، کم از دلتنگی های تو نیست و دستهای خالی و سردم ، حتی قادر نیست نگاه منتظر و مبهوتم را در این راهی که مطمئنا تو هیچ وقت سهم من از آن نخواهی بود ، یاری کند . آن روز شاید تو بیایی . شاید .... شاید با همه ی دلتنگی هایم اجازه دهی که برای آخرین بار به تو بگویم که چقدر دوستت دارم . چقدر ..... دوستت ..... دارم . ... دیگر شب شده صنم عزیزم ، پس از چه سبب تو هنوز بیداری ؟ 




پنجه های دستان جدا مانده از احساس گرم خانه پدری را ، گاهی گاهی در هم حلقه می سازم تا داغ شکست روزگار سیاهم را که بر پیشانیم نقش بسته ، در میان هاله ای از ابهام ، پنهان سازم . نگاهم د رافق دور دست گره می خورد و کوله بار آرزوهای به گِل نشسته ی کشتی مرادم ، مرا تا بیکران منظرگاه روزهای گذشته ، با خود می برد . نسیمی صورتم را نوازش می دهد و شبنم چشمانم ، کویر گونه هایم را ، نم نمک ، سرخ و لغزنده می سازد . باور این همه دشواری در باورم نمی گنجد و بهانه های قشنگی زندگی ، نمی تواند خاطر مکدرم را به نوای بی نوایی خویش ، مجذوب سازد . آنچه هست بخشی از زندگی من است . زندگی کسی که یک روز ترا از صمیم دل و جان دوست می داشت و امروز در واپسین لحظات مانده به غروب ماتمسرای تنهایی ، می رود تا آنچه از تو در خاطره اش باقی مانده است را ، به دست فراموش سپارد و در کویر دور دست کوچه های دلتنگی ، بقچه ای به بر گیرد تا شاید ایام مانده را ، به شوق نا دیده های فردا ، سپری سازد . خورشید در هاله ای از ابهام ، به چشمان سرخم می نگرد و با آسمان می رود تا چادر شبش را بر تن گیرد . مهتاب ، خسته از تکرار این آمد و شد ، بر صدای جیر جیرک هایی که با نوای دلتنگی قصه شب گذشته را تکرار می سازند ، خرده می گیرد و سکوت دوباره بر فضای خیالم ، پهنه می گسترد . زبان خشکیده ام با احساسی پر از محبت و راز ، بر لبان خشکیده ام نقشی می زند و وردی زیر لبم به نجوا در می آید.
...ای صنم ی غریب و بی پناه
راستی تو هم وقتی دلت تنگ می شود ، ا زپس شیشه های بغض گرفته ایام ، به کجا می نگری ؟ به فردایی که خدا می داند منو تو نقشی در تحققش داشته باشیم یا نه ؟ یا اصلاً ما طلوع دل انگیز فردایش را به نظاره خواهیم نشست ؟ یا مثل من کوله بارت دوباره بر می داری و هق هق کنان ، به کوچه باغ های آرزوهای به بار ننشسته دیروز ، سر می زنی و در میان خش خش خزان جوانیت ، به شوق لبخند می گردی . دیگر شب شده
 
صنم ، پس از چه سبب تو هنوز بیداری
 

Friday, November 16, 2012




اینجا یک آغل یا یک خرابه نیست اینجا آرامگاه اسطوره قهرمانی و پهلوانی کشور ماست...

پوریای ولی
نام‌های دیگر:
 پوربای ولی، محمود خوارزمی، پریار
 پهلوان، صوفی و شاعر ایرانی است که در ورزش‌های زورخانه‌ای پیشینه زیادی داشته‌است.
 
نام ان چنان که دانسته ‌است، پهلوان محمود خوارزمی است و در شعر به قتالی تخلص می‌کرد.

پوریای ولی در جوانی کشتی می‌گرفت و پیشه پوستین‌دوزی و کلاه‌دوزی داشت. در همان زمان جوانی، به شهرهای گوناگون آسیای میانه، ایران و هندوستان سفر کرد و همه جا کشتی گرفت و به پهلوانی نام یافت. درباره دگرگونی روحی پوریای ولی روایت‌های فراوان آورده‌اند.
بطور کلی زندگی پوریای ولی با افسانه درآمیخته‌است.

پوریای ولی در میان ورزشکاران ایران نمونه‌ای از اخلاق، پایمردی و جوانمردی است و نه تنها در مقام یک پهلوان، بلکه در مقام یک قدیس در میان مردم جایگاهی والا دارد.
 
اما درباره
لقبش (پوریای ولی) اختلاف کرده‌اند. جزء نخست لقب او به اختلاف روایات پوریار، پوربار، بوربا، پریار، پوریار، پکیار و بوکیار نیز آمده است

کمال‌الدین حسین گازرگاهی، مؤلف مجالس العشاق، که نزدیک‌ترین تذکره نویس به زمان پوریای ولی است، لقبش را «پریار» یاد کرده‌است.

  در کتاب‌های مختلف مرگ او را سال ۷۲۲ه. ق ذکر کرده‌اند. ولی با توجّه به اینکه زمان سرودن کنزالحقایق را ۷۰۳ هجری یاد کرده‌اند و بنا به اظهار خودش:
چه خفتی عمر بر پنجاه آمد کنون بیدار شو گرگاه آمد

می‌توان گفت که سال تولد او باید ۶۵۳ هجری بوده باشد.

علاوه بر رباعیاتی که از وی باقی مانده‌است، برخی معتقدند مثنوی کنزالحقایق نیز از آنِ اوست. این مثنوی در سال ۷۰۳ سروده شده‌است.

خوی - قبرستان پیرولی

 نگاره: اینجا یک آغل یا یک خرابه نیست اینجا آرامگاه اسطوره قهرمانی و پهلوانی کشور ماست.
 پوریای ولی (نام‌های دیگر: پوربای ولی، محمود خوارزمی، پریار) پهلوان، صوفی و شاعر ایرانی است
 که در ورزش‌های زورخانه‌ای پیشینه زیادی داشته‌است.
نام آن چنانکه دانسته‌است، پهلوان محمود خوارزمی است و در شعر به قتالی تخلص می‌کرد.
 پوریای ولی در جوانی کشتی می‌گرفت و پیشه پوستین‌دوزی و کلاه‌دوزی داشت.
 در همان زمان جوانی، به شهرهای گوناگون آسیای میانه، ایران و هندوستان سفر کرد و همه جا کشتی گرفت
 و به پهلوانی نام یافت.
 درباره دگرگونی روحی پوریای ولی روایت‌های فراوان آورده‌اند.
 بطور کلی زندگی پوریای ولی با افسانه درآمیخته‌است.
 پوریای ولی در میان ورزشکاران ایران نمونه‌ای از اخلاق، پایمردی و جوانمردی است و نه تنها در مقام یک پهلوان، بلکه در مقام یک قدیس در میان مردم جایگاهی والا دارد.
 اما درباره لقبش (پوریای ولی) اختلاف کرده‌اند.
جزء نخست لقب او به اختلاف روایات پوریار، پوربار، بوربا، پریار، پوریار، پکیار و بوکیار نیز آمده است کمال‌الدین حسین گازرگاهی، مؤلف مجالس العشاق، که نزدیک‌ترین تذکره نویس به زمان پوریای ولی است، لقبش را «پریار» یاد کرده‌است.
 
در کتاب‌های مختلف مرگ او را سال ۷۲۲ه. ق ذکر کرده‌اند.
 ولی با توجّه به اینکه زمان سرودن کنزالحقایق را ۷۰۳ هجری یاد کرده‌اند و بنا به اظهار خودش: چه خفتی عمر بر پنجاه آمد کنون بیدار شو گرگاه آمد می‌توان گفت که سال تولد او باید ۶۵۳ هجری بوده باشد. علاوه بر رباعیاتی که از وی باقی مانده‌است، برخی معتقدند مثنوی کنزالحقایق نیز از آنِ اوست.
این مثنوی در سال ۷۰۳ سروده شده‌است. خوی - قبرستان پیرولی

Tuesday, November 6, 2012

ژاله عالمتاج قائم مقامی! در جسارت فکر و اندیشه پیش کسوت فروغ فرخزاد و سیمین بهبهانی است یک قرن پیش از این میزیسته است. ٢٢ سال پیش از پروین اعتصامی چشم به جهان گشوده بود. اما دریغا! بسیار کم میشناسندش. آزاده زنی که در دورانی از زمان، و مکانی از جهان به دنیا آمد که دانش و آزادگی برای زن حاصلی جز رنج نمیآورد، و او جان هوشیاری بود که سر تسلیم به زمانه خود را نداشت.
باکی از طوفان ندارم، ساحل از من دور نیست
تا نگویی گور توست این سهمگین دریای من
زیر دستم گو مبین ای مرد! کاندر وقت خویش
از فلک برتر شود این بینوا بالای مـــن
کهنه شد افسانه ات ای آدم! آخر گوش کن
داستانی تازه میخواند تو را حوای من
گر بخوانم قصه، گویی دعوی پیغمبری ست
زانچه در آیینه بیند دیده ی بینای من


اسفند ماه ١٢٦٢، در قصبه فراهان نوزاد دختری متولد شد، نواده پسری میرزاابوالقاسم قائم مقام فراهانی میشد، وزیر دانشمند عباس میرزا نایب السلطنه، معلم و مرشد میرزا تقی خان امیرکبیر! کسی که عباس میرزا اولین اصلاحات منظم اداری در تاریخ ایران را به دانش و درایت او انجام داده بود. این دختر را به پیروی از شأن و منزلت خاندانی عالم تاج نام نهادند و ژآله نامی ست که او بعدها برای امضای اشعار خود برگزید تا شاید از گزندها مصون بماند ویا شاید ازسر بیزاری از این معنا که خود یافته بود:
تاج عالم گر منم بیگفتگوی
خاک عالم بر سر عالم کنید
عالمتاج قائم مقاچه کسی باور میکند که صد سال پیش از این، زنی در ایران، ازدواج ناخواسته را با تن فروشی برابر نهاده و آنرا سروده باشد؟!
ای ذخیره کامرانیهای مرد
/ چند باید برده آسا زیستن؟
تن فروشی باشد این یا ازدواج؟
/ جان سپاری باشد این یا زیستن؟
و یا باز در جای دیگر:
مردسیما ناجوانمردی که ما را شوهر است
مر زنان را از هزاران مرد نامحرم تر است
آن که زن را بی رضای او به زور و زر خرید

هست نا محرم به معنی، ور به صورت شوهر است
می مادر شاعر معاصر پژمان بختیاری است و دیوان اشعارش ....هر آنچه که باقیمانده است ....توسط ایشان در سال 1345 به چاپ رسیده است. یک سوال.
...آیا او را میشناختید؟ و یا حتی اسمش را شنیده بودید.؟
برای اکثر ما شعری که احساس زن بودن در آن آشکارا آمده باشد از فروغ فرخزاد است ولی در حقیقت ژاله قائم مقام پیش کسوت این ابداع در شعر فارسی بوده است. روانش شاد باد

مشتاق عليشاه

مشتاق عليشاه که نام اصلی اش ميرزا محمد تربتی است، جوانی خوش سيما و برازنده و از مريدان شاه نعمت الله ولی بود که از اصفهان به کرمان کوچ کرد و در اين شهر ساکن شد. او هنرمندی شوريده بود که هم شعر می سرود و هم سه تار را به مهارت می نواخت، و اصلا ً نام او با نام سه تار عجين است چرا که وی يک سيم به سيم های سه تار افزوده که به نام وی، «سيم مشتاق» ناميده می شود. می گويند اين درويش هنرمند روزها روی پله های مسجد جامع کرمان می نشست و آيات قرآن را به همراه صوت مؤثر سه تار، ازبُن جان تلاوت می کرد و از اين رو پس از مدتی مريدانی بسيار يافت که پر آوازه ترین آنها ملا محمد تقی کرمانی، معروف به « مظفر علیشاه» بود. و اين ملا محمد تقی کسی بود که ابتدا، در مخالفت با دراويش تعصب می ورزيد، هرگز با آنان نمی نشست و حتا ديگران را هم از نشست و برخاست با آنان منع می کرد، اما به ناگهان از مريدان مشتاق شد و داستان آن از اين قرار است که می گويند روزی يکی از بازاريان کرمان که روضه خوانی ِ سالانه داشت، علما ی شهر را به روضه فراخوانده بود و علما همه در رده ای خاص نشسته بودند و ملا محمد تقی هم در ميان آنان بود. در اين هنگام مشتاق عليشاه بی خبر وارد شد و در زاويه ای مقابل او نشست. هنگامی که سفره گستردند ملا محمد تقی دست به سفره دراز نکرد و به پيروی از او، ديگر علما هم دست نزدند. صاحب مجلس که مردی متدين بود، ناراحت شد و سبب را پرسيد و در ضمن اشاره کرد که تمام مخارج سفره از کسب حلال به دست آمده و ذره ای ناحق در آن نيست. ملامحمد تقی ضمن تأييد گفته ی ميزبان، به مشتاق عليشاه اشاره کرد و گفت:« قرار نبود که درويش بر سر اين سفره باشد و اکنون می بينيم که هست!» مشتاق عليشاه با شنيدن اين سخن نگاه نافذ و معنی داری به ملا محمد تقی انداخت و گفت: « حاجی، اگر سفره ی مولاست که درويش و غير درويش ندارد!» پس آنگاه برخاسته، مجلس را ترک نمود. او رفت اما تأثير آن نگاه در ملا محمد تقی به ژرفا باقی ماند، آنگونه که وی عبای خود را برداشت و در پی مشتاق روانه شدو در اول کوچه ی «ماهانی» او را ديد که بر سر گوری نشسته و سر در خويش فرو برده است. هرچه اصرار ورزيد، درويش باز نگشت، اما از آن لحظه به بعد ملا محمد تقی دگرگون شد، شيدا و شيفته شد،ديوانه ی عشق شد، تغيير مسلک داد، به راه عرفان افتاد، نام خود را به «مظفر عليشاه» گردانيد و حتا ديوان شعر خود را نيز به نام مرشد خود « ديوان مشتاق» ناميد. اما از آن طرف هر چند که پيروان مشتاق رو به افزونی می گذاشتند، بر تعداد دشمنان او هم که در صدد قتلش بودند، اضافه می شدند که در صدر آنان ملا عبدالله نامی بود که مجتهد شهر بود و از همه گردنکش تر و خونی تر می نمود و هر دم درپی بهانه می گشت تا اينکه روز بيست و هفتم ماه رمضان 1206شمسی، هنگامی که بر منبر بود، مشتاق عليشاه وارد شد و در گوشه ای به عبادت مشغول گشت. ملا عبدالله چون شنيده بود که وی قرآن را با نوای سه تار تلاوت می کند، از همان بالای منبر حکم به سنگسار کردن و قتل مشتاق عليشاه داد و خود پيش افتاد. درويش را گرفتند و در مکانی که امروز شبستان مسجد جامع است، اما آن روز تلی بود به نام «تل خر فروشان» در گودال افکندند و به سنگ زدن پرداختند. يکی از مريدان مشتاق به نام جعفر خود را به روی او انداخت تا در امانش بدارد، اما به او نيز رحم نکردند و او هم کشته شد و ملا محمد تقی( مظفر عليشاه) زمانی رسيد که کار از کار گذشته بود..، پس هنگامی که آن صحنه ی ناگوار را ديد گفت: « يک شهر، خون بهای مشتاق است.» بعد از مرگ مشتاق، ملا عبدالله که بانی مرگ او بود به «ملا عبدالله سگو» معروف شد، چون هنگام مرگ زمانی که ديد لب های مشتاق عليشاه هنوز تکان میخورد و « ياهو» می گويد، به او نزديک شد و با لهجه ی کرمانی گفت: « سگو هنوز هم یا هو میگویی؟» و عجیب اینکه این لقب آز آن به بعد بروی او و اقوامش ماند و مردم آنها خاندان «عبد الله سگو» می ناميدند. مدفن مشتاق عليشاه که از خلوص و صفای خاصی بهره دارد، در کرمان به «مشتاقيه» معروف و زيارتگاه رندان جهان است. به گفته ی دکتر باستانی پاريزی بعد از سال ها، مرحوم عباسعلی کيوان قزوينی که از نفوذ کلام و تأثير نفس بهره ی بسيار داشت، در همان مسجد جامع کرمان- که چندين هزار جمعيت کرمانی در آنجا جمع بودند، واقعه ی قتل مشتاق عليشاه و سنگسار کردن او را توسط مردم کرمان، نقل می کرد و چنان مؤثر نقل می کرد که مثل واقعه ی عاشورا همه ی مردم به گريه افتادند. پس در آخر منبر گفت: « مردم اين بود واقعه ی قتل مشتاق توسط اجداد بزرگوار شما! حالا گمان می کنم وقت آن رسيده باشد که وجوبا ً همه ی شما يک لعنتی به روح پدران خود نثار کنيد!» و عجيب اينکه مردم تحت تأثير کلام او، در جواب «پيش باد!» را چنان بلند و همگانی گفتند که انگار به روح پدرانشان صلوات يا رحمت می فرستند