Saturday, November 17, 2012




پنجه های دستان جدا مانده از احساس گرم خانه پدری را ، گاهی گاهی در هم حلقه می سازم تا داغ شکست روزگار سیاهم را که بر پیشانیم نقش بسته ، در میان هاله ای از ابهام ، پنهان سازم . نگاهم د رافق دور دست گره می خورد و کوله بار آرزوهای به گِل نشسته ی کشتی مرادم ، مرا تا بیکران منظرگاه روزهای گذشته ، با خود می برد . نسیمی صورتم را نوازش می دهد و شبنم چشمانم ، کویر گونه هایم را ، نم نمک ، سرخ و لغزنده می سازد . باور این همه دشواری در باورم نمی گنجد و بهانه های قشنگی زندگی ، نمی تواند خاطر مکدرم را به نوای بی نوایی خویش ، مجذوب سازد . آنچه هست بخشی از زندگی من است . زندگی کسی که یک روز ترا از صمیم دل و جان دوست می داشت و امروز در واپسین لحظات مانده به غروب ماتمسرای تنهایی ، می رود تا آنچه از تو در خاطره اش باقی مانده است را ، به دست فراموش سپارد و در کویر دور دست کوچه های دلتنگی ، بقچه ای به بر گیرد تا شاید ایام مانده را ، به شوق نا دیده های فردا ، سپری سازد . خورشید در هاله ای از ابهام ، به چشمان سرخم می نگرد و با آسمان می رود تا چادر شبش را بر تن گیرد . مهتاب ، خسته از تکرار این آمد و شد ، بر صدای جیر جیرک هایی که با نوای دلتنگی قصه شب گذشته را تکرار می سازند ، خرده می گیرد و سکوت دوباره بر فضای خیالم ، پهنه می گسترد . زبان خشکیده ام با احساسی پر از محبت و راز ، بر لبان خشکیده ام نقشی می زند و وردی زیر لبم به نجوا در می آید.
...ای صنم ی غریب و بی پناه
راستی تو هم وقتی دلت تنگ می شود ، ا زپس شیشه های بغض گرفته ایام ، به کجا می نگری ؟ به فردایی که خدا می داند منو تو نقشی در تحققش داشته باشیم یا نه ؟ یا اصلاً ما طلوع دل انگیز فردایش را به نظاره خواهیم نشست ؟ یا مثل من کوله بارت دوباره بر می داری و هق هق کنان ، به کوچه باغ های آرزوهای به بار ننشسته دیروز ، سر می زنی و در میان خش خش خزان جوانیت ، به شوق لبخند می گردی . دیگر شب شده
 
صنم ، پس از چه سبب تو هنوز بیداری
 

No comments:

Post a Comment