Thursday, April 26, 2012

بی وفا آمد و حالم بدتر کرد و رفت  
 کلبۀ ویرانه ام را معطر کرد و رفت
چون پرستوی سبک بارازافق پروازکرد
او هوای یک عشق دیگرکرد و رفت
گره ای ازبارغمهای دلم او باز نکرد
...
گرۀ تنهاییم را کورتر کرد و رفت
رفت در این روزگارخسته ام تنها گذاشت
فرصت عمرمرا اینبارآخرکرد و رفت
او تمام قصه های عشق را نشنیده بود
اوفقط یک روزدرتقدیرمن سرکرد و رفت
آمد و آرامش جان را به طوفان ها سپرد

کوچ خود را با شکست دل برابر کرد و رفت


آسمان ابری دل را هوای گریه داد
گونه ی احساسهایم را تر کرد و رفت
در پس پرده چون دید با دیوار نجوا می کنم
پرده را بالا زد جنونم را باورکرد و رفت
بین تقدیر و من تصمیم خود کرد انتخاب
غنچه های عشق را نشکفته پرپر کرد و رفت
سنجری زاده بیهوده پی ستاره میگردی درآسمان
آن بی ستاره شهابی بود درافق گذرکرد ورفت
شعر از ملکه سنجری زاده استرالیا

Monday, April 23, 2012

عشق

تقدیم به دوست عزیزم ....... خیلی نیست که با او آشنا شدم اما انگار که سالهاست او را میشناسم

خیلی از دل ها و دل من زخم قدیمی دارند مهم نیست زندگی خوب و لذت بخش است و هیچ کمبودی از نظر مالی نیست اما ان زخم بعضی وقتها سر باز میکند و میشود کلام ،میشود قصه ،میشود شعر


عشق را در زلالی آب دیدم
عشق را در زبان مادر دیدم
عشق را بر دست پینه بسته پدر دیدم
عشق را بر پر پروانه دیدم
عشق را در سوختن شاپرک دیدم
عشق را در دیوان شمس تبریزی دیدم
عشق را بر بیستون وتیشه ی فرهاد دیدم
عشق را در آوارگی مجنون دل سوخته دیدم
عشق را در رسوای زلیخا دیدم
اما ای دریغ که لیلی را بی مجنون دیدم
م سنجری زاده

Sunday, April 22, 2012

تو اشنای کدامین قبیله ای

تو اشنای کدامین قبیله ای
یا تبلور کدام اندیشه ی
این چه صیغه ایست که تو
همیشه حکایت آغازی?
و این چه حکمتیست که من
همیشه اسیر پایانم?
این چه صیغه که تو بی وفایی میکنی
و این چه حکایت دردناکی که من پیمان شکنم.
تو گفته بودی که شب
جلوه ی زیبای فردا هست
تو خود که جلوه ی هر فردایی
پس از چه رو
در اندیشه فردایی
راستی در فردای اندیشه هایت
من حکایت کدامین آغازم?
آغاز یک پایان
یا پایان یک آغاز
من کجاه قلب تو بودم?
من کجاه زندگی تو بودم?
تو عجب آشنایی که با من
احساس غریبی می کنی
تو چه جور آشنایی هستی که با من بیگانه ای
و این چه غریبیست که تو برای من
همیشه آشنای دیرینی
گاهی از روزن خیال
دستهایم ترا می طلبد
و گاهی درهیاهوی فراغ
چشمانم ترا می جوید
و من هر چه بیشتر در جستجوه تو بودم کمتر یافتم تو را
راستی در این میکده
ساغر کدام مینایی?
تو در این انتظار تلخ و جانکاهم
معنی کدام واژه ی تقدیری
من ز تو می نویسم و تو هنوز
در سکوت مبهم یک ابهامی
من نوشتم از تو ای گذار گذر
در سکوت مبهم خویش
واژه ی کدام تاثیری
وای بر من زمان ، زمان رفتن شد
همچنان تو باورم داری ؟
یا که نه ، در فراسوی زمان
یا که مثل سراب تو هم مرا
در درون گذشته ها جا دادی
من باور هر روزه ی تو شده ام
تو باور کدامین فردی
تو از همیشه گذشته ای ولی
من کجاه اندیشه تو بودم؟
تو که از من بی خبری!
نه نگو که نگاهت فریب خورد و شکست
نه نگو که تو همیشه عزیز منی
نه نه تو نبودی
باورت می شود همچنان در تعمیم
تو حدیث شامگاه شام منی
دستهایت رنگ کدام دست دارد
یا نگاهت
رنگ باخته ی کدامین رنگ است
دل باخته ی کدامی صنمی؟
تو که خود گفته بودی روز نخست
از تمام رنگها بی رنگی
پس چرا رنگ تو رنگ باخت به من
پس چرا کاین چنین بی رنگی
نه بهتره بگویم که تو هفت رنگی
کوله بارت ، به دوش گیر،همسفرم
من و تو عازم یک تقدیریم
من و تو در بسامد درد
راهی سرزمین تقصیریم
جرم من هوس بود و جرم تو هیچ
ساده می گویم ، که بی تقصیری
تو! وای بر من تو که محرم بودی
چه شد که اینک در چشمم مجرم شدی
می شوم عازم خیال کوی تو باز
می زنم به قرعه دل فال سخن
می کشم درون خاطره ام
که تو یار بی وفا
همیشه تنهایی ؟
می کشم درون جام خیال
زورقی ز جنس بال و پرم
می نشانم ترا در دل شط
تا ببینی طلسم نامردی
وای من ،
وای من چه نازک مثله برگه گل شودم م
شده ام
وای من ، عجب تقدیری
چه گناه بزرگتر از بوالهوسی
که بجز مرگ ندارد تعبیری
تو یار نبودی تو .....
زیبای دستان ترا من
پیش رازقی غزل کردم
واژه واژه های غزل
پیش چشم تو رو کردم
پیش چشم تو نوشتم که برو
ای نسیم کوچه های دلتنگی
پا منه رو به کوی خراب دلم
تا نگویی به من تو باز بد کردی
برو برو
من کجاه زندگیت بودم تو که آشنائی من بودی
آری برو

Friday, April 20, 2012

طاووس، وفادارترین زن حرمسرای فتحعلی شاه

طاووس، وفادارترین زن حرمسرای فتحعلی شاه بین 1000 زن!!
طاووس، وفادارترین زن حرمسرای فتحعلی شاه
به دستور او شهر را به خاطر عروسی پدرش با این دختر اصفهانی آذین بستند. تخت مرصعی را که تخت خورشید نام داشت برای شب عروسی آماده کردند و بعد از شب زفاف ...
ازمیان زن، که در طول سلطنت سی و هفت ساله فحتعلی شاه قاجار در حرمسرای او زیسته‌اند و نام قریب به ۲۰۰ تن از آنان در منابع مختلف مربوط به قاجاریه ثبت شده است، طاووس خانم، ملقب به تاج الدوله، بیش از هر زن دیگری در دوران سلطنت دومین پادشاه سلسله قاجار اثر گذاشته و تنها زنی است که تا پایان عمر فتحعلی شاه محبوب و سوگلی حرم این پادشاه عشرت‌طلب بوده و بیش از زنان دیگر دومین پادشاه قاجار برای او فرزند آورده است.
میرزا عبدالوهاب معتمدالدوله معروف به نشاط اصفهانی از شعرای معروف دربار فتحعلی شاه که بر تاج‌الدوله نقش پدر داشت ازدواج شاه و او را فراهم کرد.
طاووس هنگام ازدواج با فتحعلی شاه دختر زیبائی بوده، ولی تعداد زنان زیبا در حرمسرای عریض و طویل فتحعلی شاه کم نبود. آنچه موجب دوام علاقه و محبت فتحعلی شاه به طاووس شد، کمال او بود نه جمال. طاووس که در مکتب نشاط اصفهانی شاعر معروف دوران فتحعلی شاه تربیت شده بود بعد از عروسی با شاه از مصاحبت او برخوردار بود و شعر هم می‌گفته،‌ ولی از اشعار او در هیچ یک از منابع مربوط به قاجاریه که در دسترس نویسنده بوده است، نمونه‌ای مشاهده نشد.
طاووس چون از یک خانواده معمولی بود به عقد ازدواج منقطع فتحعلی شاه درآمد، ولی جشن عروسی او با شاه قاجار، از مراسم بسیار باشکوه عروسی دوران سلطنت فتحعلی شاه بود. در آن تاریخ شاهزاده حسنعلی میرزا ملقب به شجاع‌السلطنه (پسر ششم فتحعلی شاه) حاکم تهران بود و به دستور او شهر را به خاطر عروسی پدرش با این دختر اصفهانی آذین بستند. تخت مرصعی را که تخت خورشید نام داشت برای شب عروسی آماده کردند و بعد از شب زفاف با طاووس، به امر فتحعلی شاه این تخت را «تخت طاووس»‌خواندند، که هنوز بر روی این تخت مرصع و گرانبها باقی مانده است.
طاووس در همان چندماه اول زندگی زناشوئی با فتحعلی شاه، به قدری علاقه و توجه پادشاه قاجار را به خود جلب نمود که شاه به او لقب «تاج‌الدوله» اعطا نمود و تصمیم گرفت او را به عقد ازدواج دائم خود درآورد و قصد داشت یکی از چهار زن عقدی خود را طلاق بدهد و طاووس را به عقد دائمی خود درآورد، ولی طاووس حاضر نشد و ترجیح داد همچنان زن صیغه شاه بماند. همچنین فتحعلی شاه مقرر فرمود که یک دست عمارت تام‌الاجرا از اندرونی و بیرونی و حمام، مشتمل بر تالارهای آئینه متعدد مانند موقع تمکن و نشیمن خود خاقان مغفور که معروف به عمارت چشمه بود، برای تاج‌الدوله ساختند.
اوضاع و اسباب تجمل تاج‌الدوله به همه جهت از حرمخانه خارج بود و دستگاهی جداگانه داشت از فراشخانه و اصطبل و غیره. میرزا حسین، پسر مرحوم میرزا اسدالله خان برادر مرحوم میرزا آقاخان صدراعظم، وزارت تاج‌الدوله را داشت. ماهی هزار تومان به اسم سبزی مطبخ تاج‌الدوله از دفتر برات صادر می‌شد.
طاووس که تا پایان عمر فتحعلی شاه، زن سوگلی و مورد علاقه او باقی ماند ۹ فرزند برای فتحعلی شاه به دنیا آورد، که شش تن از آنان، سه پسر (سیف‌الدوله، نیرالدوله و عضدالدوله) و سه دختر (شیرین جهان خانم، شمس‌الدوله و مرصع خانم) زنده ماندند. پسران به مقامات مهمی رسیدند و دختران با شاهزادگان قاجار ازدواج کردند.
از میان فرزندان طاووس، سلطان محمد میرزا ملقب به سیف‌الدوله پسر ارشد طاووس مورد توجه و علاقه مخصوص فتحعلی شاه بود، به طوری که در سیزده سالگی حکومت ایالت بزرگ اصفهان را به او واگذار نمود و یوسف خان گرجی سپهدار را به وزارت او برگماشت. سیف‌الدوله در زمان فوت فتحعلی شاه در اصفهان هم حکومت اصفهان را داشت و تشریفات کفن و دفن فتحعلی شاه تحت نظر وی انجام پذیرفت. سیف‌الدوله بعد از مرگ پدر مدعی سلطنت نشد، ولی به برادرزاده بیمار و ناتوانش محمدشاه هم اعتنائی نداشت، به همین جهت به صوابدید میرزا ابوالقاسم قائم مقام اولین صدر اعظم محمدشاه به تهران احضار شد و چندی بعد همراه مادرش به عتبات عالیات رفت و در بغداد اقامت گزید.
در منابع مربوط به دوره قاجاریه، اعم از منابع داخلی و نوشته‌های مؤرخین خارجی، به نفوذ تاج‌الدوله یا طاووس در وقایع بیست سال آخر سلطنت فتحعلی شاه و عزل و نصب حکام و مقامات مهم این دوره اشاره شده، ولی همه مؤرخین داخلی و خارجی به نیکی از او یاد کرده‌اند. او زنی مؤمن و متدین و دلرحم و با عاطفه بوده و هر مظلومی به درگاه او پناه می‌برد مأیوس برنمی‌گشت. در روزهای بیماری فتحعلی شاه در سفر اصفهان نیز که به مرگ وی انجامید طاووس تنها زن از صدها زن حرمسرای شاهی بوده که در کنار شوهر ۶۸ ساله‌اش مانده و از او پرستاری می‌نمود.
برای پی بردن به بزرگ منشی و سعه صدر تاج‌الدوله یا طاووس اصفهانی، همین فقره انصراف از تصاحب جواهراتی که حداقل یک میلیون تومان به پول آن روز قیمت داشته و ارزش امروز آن هزاران برابر است کفایت می‌کند. خودداری او از پیوستن به جمع زنان عقدی فتحعلی شاه نیز، که مستلزم طلاق یکی از چهار زن عقدی او بود نمونه دیگری از بزرگواری و اعتماد به نفس این زن است و با این که بعدها با فوت یکی از زنان عقدی شاه، این امکان برای او فراهم شد که بدون التزام فتحعلی شاه به طلاق یکی از زنان عقدیش به عقد دایم او در آید، از حرف خود که نمی‌خواهد ساعت سعد جاری شده صیغه عقد منقطع او به هم بخورد برنگشت و تا آخر عمر زن صیغه فتحعلی‌شاه بود.
تاج‌الدوله بعد از درگذشت فتحعلی شاه به اتفاق پسرش سیف‌الدوله به زیارت عتبات رفت و دو مرتبه نیز به حج بیت‌الله مشرف شد. تاج‌الدوله سالهای پایانی عمر خود را در نجف اشرف به سر آورد و مقبره‌ای برای خود در مجاورت حرم حضرت امیرالمومنین ساخت، که هم اکنون نیز برقرار و معروف است. چند تن از اولاد تاج‌الدوله هم در زمان حیات او در نجف اشرف اقامت گزیدند نسل پنجم و ششم آنها هم اکنون در بغداد و نجف و کربلا زندگی می‌کنند

يعقوب ليث

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشكيل داده بودند.
روزى باهم نشسته بودند و گپ مى زدند.
در حين صحبتهاشان گفتند: چرا ما هميشه با فقرا و آدمهايى معمولى سر و كار داريم و قوت لا يموت آنها را از چنگشان بيرون مى آوريم ، بيايد اين بار خود را به خزانه سلطان بزنيم كه تا آخر عمر برايمان بس باشد.

البته دسترسى به خزانه سلطان هم كار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممكن را بررسى كردند، اين كار مدتى فكر و ذكر آنها را مشغول كرده بود، تا سرانجام بهترين راه ممكن را پيدا كردند و خود را به خزانه رسانيدند.

خزانه مملو از پول و جواهرات قيمتى و ... بود.
آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلا جات و عتيقه جات در كوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در اين هنگام چشم سر كرده باند به شى ء درخشنده و سفيدى افتاد، گمان كرد گوهر شب چراغ است ، نزديكش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمك است ، بسيار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پيشانى زد بطورى كه رفقايش متوجه او شدند و خيال كردند اتفاقى پيش آمد يا نگهبانان خزانه با خبر شدند.
خيلى زود خودشان را به او رسانيدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او كه آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پيدا بود گفت : افسوس كه تمام زحمتهاى چندين روزه ما به هدر رفت و ما نمك گير سلطان شديم ، من ندانسته نمكش را چشيدم ، ديگر نمى شود مال و دارايى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است كه ما نمك كسى را بخوريم و نمكدان او را هم بشكنيم و...

آنها در آن دل سكوت سهمگين شب ، بدون اين كه كسى بويى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح كه شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند كه شب خبرهايى بوده است ، سراسيمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانيدند، ديدند سر جايشان نيستند، اما در آنجا بسته هايى به چشم مى خورد، آنها را كه باز كردند ديدند جواهرات در ميان بسته ها مى باشد، بررسى دقيق كه كردند ديدند كه دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى كرد و...

بالآخره خبر به سلطان رسيد و خود او آمد و از نزديك صحنه را مشاهده كرد، آنقدر اين كار برايش عجيب و شگفت آور بود كه انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! اين چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنكه مى توانسته همه چيز را ببرد ولى چيزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور كه شده بايد ريشه يابى كنم و ته و توى قضيه را در آورم . در همان روز اعلام كرد: هر كس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بيايد، من بسيار مايلم از نزديك او را ببينم و بشناسم .

اين اعلاميه سلطان به گوش سركرده دزدها رسيد، دوستانش را جمع كرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است ، برويم پيش او تا ببينيم چه مى گويد. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى كردند، سلطان كه باور نمى كرد دوباره با تعجب پرسيد: اين كار تو بوده ؟
گفت : آرى .
سلطان پرسيد: چرا آمدى دزدى و با اين كه مى توانستى همه چيز را ببرى ولى چيزى را نبردى ؟ گفت : چون نمك شما را چشيدم و نمك گير شدم و بعد جريان را مفصل براى سلطان گفت ...
سلطان به قدرى عاشق و شيفته كرم و بزرگوارى او شد كه گفت : حيف است جاى انسان نمك شناسى مثل تو، جاى ديگرى باشد، تو بايد در دستگاه حكومت من كار مهمى را بر عهده بگيرى ، و حكم خزانه دارى را براى او صادر كرد.
او يعقوب ليث بود و چند سالى حكمرانى كرد و سلسله صفاريان را تاءسيس نمود.

دوست عزیزم یکی از شعر هایم تقدیم به شما

دوست عزیزم یکی از شعر هایم تقدیم به شما

ای یار بی همتای من، ای دلبرو دلدار من
...
ای یوسف کنعان من،ای رونق بازار من
بگو کجایی؟ بگو کجایی؟
ای خم نکرده سر به ظلم، ای مظهر آزادگی
ای آرش آزاد من، ای بابک بیدارمن
بگو کجایی؟ بگو کجایی؟
ای مونس و همراز من، ای خسرو خوبان من
ای یار رفته از برم، ای شهپرو سیمرغ من
بگو کجایی؟ بگو کجایی؟
ای چشم و ای چراغ من، ای نرگس شیرازمن
ای تو هزار دستان من، ای عندلیب در قفس
بگو کجایی؟ بگو کجایی؟
ای بی کس و همه کسم، ای سرور و سالار من
ای نور چشم و همدمم، ای راه و هم تو رهبرم
بگو کجایی؟ بگو کجایی؟
ای تو هوا و جان من، ای مایه آزار من
ای نازنین و یار من، ای ماه و ای نگار من
بگو کجایی؟ بگو کجایی؟
ای دادگر داد ازستم، ویرانگر ظلم و ستم،
ای رستم دستان من، جانم به لب آمد خدا
بگو کجایی؟ بگو کجایی؟
دیگر ندارم چاره ای، ماهور و دشتی بی اثر
چشمم سیه مانده به در، ای تو مرا هستی صنم
بگو کجایی؟ بگو کجایی؟
 shirazi.nasim@yahoo.com
 م سنجری زاده
استرالیا

Tuesday, April 17, 2012

شیخ ابو سعید ابوالخیر

شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود.
با كاروانی همراه شد و چون توانائی پرداخت برای مركبی نداشت پیاده سفر كرده و خدمت دیگران میكرد.
تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت ...
در زیر درختی مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید از احوال وی جویا شد و دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است كه خود و خانواده اش در گرسنگی بسر برد ه اند...
چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو .
مرد بینوا گفت : مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم.
شیخ گفت حج من ، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به زانكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم...

نوشیروان

نوشیروان
وقتی کارگزاران انوشیروان ساسانی در حال بنا کردن کاخ کسرا بودند به او اطلاع دادند که برای پیشبرد کار ناچارند برخی از خانه هایی که در نقشه بارگاه ساسانی قرار گرفته اند را نیز به قیمتی مناسب خریداری و سپس ویران کنند تا دیوار کاخ از آنجا بگذرد، اما در این میان پیرزنی هست که در خانه ای گلی و محقر زندگی می کند و علیرغم آنکه حاضر شده ایم منزلش را به صد برابر قیمت واقعی اش از او خریداری کنیم باز راضی نمی شود.چه باید کرد؟!!
انوشیروان گفت : از من نپرسید که چه باید کرد . خودتان بروید و بنا به رسم عدالت و روح جوانمردی با او رفتار کنید...
کسانی که از ویرانه های کاخ کسرا (ایوان مداین) بر لب دجله عراق دیدن کرده اند حتما دیوار اصلی کاخ را هم دیده اند که در نقطه ای خاص به شکل عجیبی کج شده و پس از طی کردن مسیری اندک باز در خطی راست به جلو رفته است...
این نقطه از دیوار همان جاییست که خانه پیرزن تنها بود و بنای کاخ را به احترام حقی که داشت کج ساختند تا خانه اش ویران نشود و تا روزی هم که زنده بود همسایه دیوار به دیوار پادشاه ماند.
از آن زمان هزاران سال گذشته است اما دیوار کج کاخ کسرا باقی مانده است تا نشانه روح جوانمردی مردم ایران و عدل پادشاهانشان در عهد ساسانی باشددیوار کج کاخ کسرا بر جای مانده است تا یادآور آن پیرزن تنها و نماد روح جوانمردی مردم ایرانی و نشانه عدل و عدالت انوشیروان باشد

عشق یعنی حرف دل را خواندن از چشمان او



دلم حضور مردانه می خواهد نه اینکه مرد باشد نه مردانه باشد
حرفش قولش فکرش نگاهش قلبش و...
آنقدر مردانه که بتوانم تا بی نهایت دنیا به او اعتماد کنم
اغلب به نام عشق می خواهیم دیگران را خرد و خمیر کنیم.
و به شکل دلخواه خود بتی بسازیم
اما این عشق نیست
تملکی خودخواهانه است که به جای.
رهایی و آزادی اسارت می آورد.
نفرت می آورد،
عشق یعنی گذشت کردن
عشق یعنی خود را فراموش کردن،
عشق یعنی قره نی شیر خدا اول برنامه گلهای جاویدان
عشق یعنی مهر بی چون و چرا،
عشق یعنی رفتن تا پای جان
عشق یعنی یک روح در دو جسم
عشق یعنی بیستون را کندن آوردن آب برای عشق شیرین
عشق یعنی تو را ندیدم بیمار شدم.
عشق یعنی جان من قربان اوست،
عشق یعنی حرف دل را خواندن از چشمان او.
عشق یعنی یار و یاوردرتمام زندگی.
عشق یعنی مهربانی، همدلی
عشق یعنی زیبای ، آزادگی، رهایی
امنیت، ،نور ، صلح , صفا و زلالی
عشق یعنی خود را نادیدن
عشق یعنی بدی ها را زیبا دیدن
عشق ،یعنی دوست داری تا صبح قیامت به عزیزت بگویی دوستت دارم ،
عشق یعنی صداقت،
عشق یعنی راستی،
عشق یعنی درستی،
عشق یعنی قاب گرفتن پیراهن یوسف ،
عشق یعنی انتظار،
عشق یعنی بی رنگی
عشق یعنی بی ریای
عشق یعنی آوارگی در سردترین درجه اما دم نزدن ،
عشق یعنی در گرمای ۵۰ درجه ، زیر آفتاب سوزان پرسه زدن.
اما دلت نمی خواهد برگردی به منزلی که چشمی در استا نه اش انتظارات را نمیکشد
عشق یعنی ما، نه من،
عشق یعنی از دست محبوب عصبانی شدن
برخیزی و تمامه یادگاریها را بریزی دور،
تمام عکسها را پاره کنی،
اما باز ببینی
این عزیزه تو است
که بر قلبت , جانت
و جسمت فرمانروای میکند
و تمام یادگاری ها ، عکس ها را در بغل بگیری
و یک خط در میان بگویی دوستت دارم ،
عشق یعنی اگر حتا دختر چشم ابی مزدا و هزاران دختر زیبا به تو بگویند
دوستت دارم و حتا بگویند تو عزیزتر از جانی، و تو هرگز دلت نلرزد،
عشق یعنی تمام دنیا را بگردی
تمام قصر ها را دیده باشی
با عشق برگردی به کلبه ای که یار در ان نشسته به انتظار.
عشق یعنی سر تا سر صدات, قلبت یار باشد،
عشق یعنی گیسوان یار را که به رنگ یلداست هر صبحگا و شامگا شانه زنی ، و هیچ شکایت نکنی
عشق یعنی صیادی بی دانه و دام
عشق یعنی سینه ات را چک کردن
عشق یعنی خود را گم کردن
عشق یعنی گریه بودم خنده شدم
به قول حضرت مولانا دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
ملکه سنجری زاده ۱۷ آپریل ۲۰۱۲ استرالیا