Friday, October 21, 2011

اه اه بگو ناشا

قافله ای غم آمده و بر بام دلم چادر زاد و رفت
بند چادراش بسته به دلم
میخ چادراش کوبیده به چهارتا استخوان ام و رفت
تقدیم به ناشا
بیداد بیداد از این زمان
عاشق باشی اما مانده از کوچ.
مسافر باشی اما خسته از سفر
یار باشی اما بی یاور.
دل باشی اما بی دلدار
لیلی باشی اما بی مجنون
وطن داشته باشی اما آواره
خانه داشته باشی اما بی آشیان
اخ، داد، بیداد
نه تاب ماندن نه پای رفتن
غم توانم را سست و دلم را ابری کرده
وقتی که من رسیدم دیگر دیر بود تو رفته بودی
غم نبودنت دلم را ابری کرد
هراس گنگی بر دلم بود نمیدانستم از چه هراس دارم
از تو! از عشق! یا از خودم!
مثل حالا که مجنونم عاشقم و در هرس که نبینمت
نگران از این که رفتی! و رفته باشی برای همیشه
اه اه بگو ناشا
از من هم یادی میکنی؟ در ان تاریکی در ان ظلمت زندان
نه نه من هرگز شکایت نمیکنم
که توچرا تنها رفتی و من را در این کوچ جا گذاشتی
نه نه من هرگز شکایت نمیکنم
نه نه هرگز نمیگویم که تو بیوفایی کردی
تا بوده چنین بوده
سنجری زاده هرگز نمی گوید
تو بیوفایی! چرا رفتی هرگز نمیگویم
چرا رفتی چرا رفتی
م.س
استرالیا

No comments:

Post a Comment