Friday, October 2, 2015

سنگ ها هم بال دارند
دوستی تعریف می کرد :سال ۵۵ و در اوج جوانی و غرور ، به همراه هفت هشت بچه محل اهل دل و شاعر مسلک ، رفتیم به جنگل سى سنگان و ده روزی چادر زدیم که در صفای طبیعت روح مان را بشوييم و چرک جانمان را بریزیم .
یکی از روزها داشتم به تنهایی قدم میزدم که مرد چهل پنجاه ساله معتاد و ژولیده يى دیدم ، زیر درختی تناور مشغول دود کردن هروئین . نفرتم گرفت که این معتاد کثیف ، خاطره خوبم را کدر کرد .او من را نمی دید ، سنگی برداشتم و به سویش پرتاب کردم ، درست روی سرش فرود آمد و ناله درد و فریاد و ... تفى به زمین انداختم و برگشتم به چادر ... و گذشت تا اینکه بیست و پنج سال بعد ، خودم معتاد شده بودم ، در جاده قم به تهران بودم ، که دیدم باید توقف کنم و خودم را بسازم . نای رانندگی نمانده .
زیر سایه درختی ، بساط علم کردم و مشغول شدم . در میانه اولین کام ، چیزی خورد به پیشانی ام و خون جاری شد . با متقالی کثیف پیشانی را بستم ، خون بند نمی آمد و پیراهن و شلوارم را آلوده و بدبو کرده بود. و من نشسته ، در میان درد و خونی که با هر کام و پک ده برابر میشد .
سنگی که پیشانی ام را شکسته بود برداشتم ، خوب نگاهش کردم و ازش پرسیدم ، تو همانی نیستی که من ، بیست و پنج سال پیش پرتابت کردم ؟

No comments:

Post a Comment