Saturday, October 31, 2015

رخ بنما باغ و گل و گلستانم ارزوست
بر سرایم درایی حبیب خدایم ارزوست 
ای افتاب عشق از زیر ابر به در شو
ان سیمای تابانم ارزوست 
ای عشق از معشوق جان طلب کن 
جانبازی در راه عشقم ارزوست
همچون یعقوب سوخته ام از فراق
دیدار یوسف کنعانم ارزوست
دنیا بی تو معنی ندارد
با تو دشت و بیابانم ارزوست
از این همه بی وفایی و بد عهدی
سخت دلم گرفته شیر خدا و رستم دستانم ارزوست
به تنگ امده ام ز فرعون و این همه ظلم فرعونیان
ان مرد خدا موسی عمرانم ارزوست
از این خلق کج رفتار و بد اندیش
ملوم کشتم در این باغ بی عدالتی 
ان عدل و دیوان شیر خدایم ارزوست
گویا تر ز بلبل منم اما مهر بر لب زدم
ان فریاد و فغانم  عاشقانه ام ارزوست
منم ان شیخ که با چراغ و شعم همی گردم به گرد شعر
که از دیو ملولم و انسانم ارزوست
گفتن عشق و مهر و وفا یافت نمیشود مجوی
گفتم ان که یافت نمیشود انم ارزوست
هزاران کور و کر بیمارو ناخوش در کنار
ان عیسی شفابخش مریمم را ارزوست
ظلم و بی عدالتی دنیا را گرفته
عدل موسی و عیسی و محمدم ارزوست
صنم گو هدهدم حضور سلیمانم ارزوست



Monday, October 5, 2015

آخر ای نازنینم ٬گل من نمی پرسی
که دل از دوری رویت چه میکشد؟
سوخته ام در آتش عشق و خاکستر شدم
شعرهای عاشقانه ات هم به دادم نمی رسد
نه شعری نه سروده ایی نه ترانهایی
برای من نسرودی تو هیچ ترانه ایی
برایم نسرودی!!!!
بی تو در تنهایی خویش
جانم به لب آمده در این ظلمت غم
تو کجایی تو کجایی؟
کی به دادم می رسی ای صبح امید؟
کی به دیدارم میایی ای معشوق ناز؟
اخ که ........
آخرعشق تو مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید
عاقیبت دور از تو "صنم" خواهد مرد
در عزای من شیوان نکنی
اشک نریزی تو را به جان "صنم"
نه گلی نه گلابی فقط بیا و سلامی
حسرت مانده به دل من فقط سلامی یست همین



Saturday, October 3, 2015

یک مرد میتواند با زن کار کند همکار باشد در زمینه های علمی و فرهنگی
همقدم باشد دوش به دوش در جامعه با هم برای مردم مفید باشند
اما قلب و حرفهای دلبرانش باید برای یک نفر باشد

تمام عشق و احساسش حرفهای دلبرانه اش

برای یک نفر و ان یک نفر را با دنیا عوض نکند

دلنوشته سنجری زاده

Friday, October 2, 2015

سنگ ها هم بال دارند
دوستی تعریف می کرد :سال ۵۵ و در اوج جوانی و غرور ، به همراه هفت هشت بچه محل اهل دل و شاعر مسلک ، رفتیم به جنگل سى سنگان و ده روزی چادر زدیم که در صفای طبیعت روح مان را بشوييم و چرک جانمان را بریزیم .
یکی از روزها داشتم به تنهایی قدم میزدم که مرد چهل پنجاه ساله معتاد و ژولیده يى دیدم ، زیر درختی تناور مشغول دود کردن هروئین . نفرتم گرفت که این معتاد کثیف ، خاطره خوبم را کدر کرد .او من را نمی دید ، سنگی برداشتم و به سویش پرتاب کردم ، درست روی سرش فرود آمد و ناله درد و فریاد و ... تفى به زمین انداختم و برگشتم به چادر ... و گذشت تا اینکه بیست و پنج سال بعد ، خودم معتاد شده بودم ، در جاده قم به تهران بودم ، که دیدم باید توقف کنم و خودم را بسازم . نای رانندگی نمانده .
زیر سایه درختی ، بساط علم کردم و مشغول شدم . در میانه اولین کام ، چیزی خورد به پیشانی ام و خون جاری شد . با متقالی کثیف پیشانی را بستم ، خون بند نمی آمد و پیراهن و شلوارم را آلوده و بدبو کرده بود. و من نشسته ، در میان درد و خونی که با هر کام و پک ده برابر میشد .
سنگی که پیشانی ام را شکسته بود برداشتم ، خوب نگاهش کردم و ازش پرسیدم ، تو همانی نیستی که من ، بیست و پنج سال پیش پرتابت کردم ؟

Thursday, October 1, 2015

خدايا امتحان سختي از حسين (ع) گرفتي

خدايا موسي را از درياي طوفاني گذراندي و كليم الله كردي

خدايا ابراهيم را به امتحان سر نبريده اسماعيل خليل الله كردي

ولي خدايا با حسين (ع) چه كردي؟


خدايا مسيح را از فتنه يهودا رهاندي و به اسمان بردي و روح الله كردي

خدايا انبياء واولياء را به يكي دو بلا امتحان كردي و خلعت دادي

ولي ببين با حسين چه كردي


خدايا 70 بلا در 7 سال بر ايوب نازل كردي و عاقبت مزدش را در همين دنيا دادي

ولي خدايا 7000 بلا را در 7 روز بر حسين (ع) نازل كردي

ببين با حسين چه كردي

با حسين

چه كردي