Saturday, November 17, 2012





 
 
یك نمونه دیگر از ارزشهای ایرانی كه خود ما آنرا نمی‎شناسیم ردای فارغ التحصیلی است.
 لابد تا به حال شما هم دیده اید وقتی یك دانشجو در دانشگاههای خارج می‎خواهد مدرك دكترای خود را بگیرد، یك لباس بلند مشكی به تن او می‎كنند و یك كلاه چهارگوش كه از یك گوشه آن یك منگوله آویزان است بر سر او می‎گذارند و بعد او لوح فارغ التحصیلی را می‎خواند.
هنگامی كه از ما سوال می‎شود كه این لباس و كلاه چیست؟ چه پاسخی میدهید؟! هنگامی كه از یك اروپایی یا ژاپنی و یا حتی آمریكایی سئوال شود این لباس چیست كه شما تن فارغ التحصیلانتان می‎كنید می گویند ما به احترام
 «آوی سنّا Avicenna» (ابن سینا) پدر علم جهان این لباس را به صورت نمادین می‎پوشیم.آنها به احترام «آوی سنّا» كه همان «ابن سینا»ی ماست كه لباس بلند رِدا گونه می پوشیده، این لباس را تن دانشمندان خود می‎كنند. آن كلاه هم نشانه همان دَستار است (کمی فانتزی شده) و منگوله آن نمادی از گوشه دستار خراسانی كه ما ایرانی ها در قدیم از گوشه دَستار آویزان می‎كردیم و به دوش می‎انداختیم.. در اروپا و آمریكا علامت یك آدم برجسته و دانش آموخته را لباس و كلاه ابن سینا می گذارند، ولی ما خودمان نمی‎دانیم !!باید افسوس بخوریم که نمیدونستیم
 
 
 
 
بگذار بميرم

بگذار كه از درد تو بيمار بميرم
از آتش دل سوزم و تبدار بميرم

بر گردنم آن زلف سيه حلقه كن اي سرو
در پاي تو خواهم به سر دار بميرم

بگذر نفسي از بر بالينم و بگذار
از تاب و تب لحظه ي ديدار بميرم

چون سايه ات اي گل ز سرم رفت عجب نيست
از جور خس و سرزنش خار بميرم

سهل است ز تير نگهت مردنم اما
ترسم نزني بر دل و دشوار بميرم

مستم كن ازآن لعل مي آلوده كه حيف است
مي باشد و من پيش تو هشيار بميرم

تا چند ز بي مهريت اي مادر ايام
يكبار شوم زاده و صد بار بميرم

اغيار پي زندگي از مرگ گريزان
من زنده كه در رهگذر يار بميرم

اي پرده نشين پرده ز رخ بفكن و برخيز
مگذار كه در پرده ي پندار بميرم

گر ديدن رخسار تو اي ماه گناه است
بگذار نگه كرده گنهكار بميرم

تا چند صبا در پي عمرم بدواني
بگذر ز من خسته و بگذار بميرم
 
علیرضا صبای تبریزی




حكایت ترانه مرا ببوس چه بود؟
شاید بتوان گفت ترانه مرا ببوس كه اغلب با صدای خاطره انگیز حسن گلنراقی شنیده ایم جنجالی ترین ترانه فیلم در تاریخ سینمای ایران باشد. احتمالا با همین جملات عده ای بر می آشوبند كه مگر ترانه مرا ببوس اصلا ترانه یك فیلم سینمایی بوده است؟! جهت اطلاع دوستان جوان هم كه شده باید گفت كه ترانه خاطره انگیز مرا ببوس سال ها به عنوان یك ترانه سیاسی و انقلابی در محافل مختلف قلمداد می شد و آن را حتی به بعضی افسران سازمان نظامی حزب توده مانند سرهنگ سیامك و سرهنگ مبشری نسبت می دادند كه پس از كودتای 28 مرداد 1332 اعدام شدند و چنین روایت می گردید كه یكی از این افسران در شب اعدام، شعر مرا ببوس را برای دخترش سروده و خوانده است.
خصوصا كه محتوای شعر مرا ببوس بسیار به شرایط آنچه روایت می گردید، نزدیك بود:
در میان طوفان .... هم پیمان با قایقران ها
گذشته از جان ... دارم با یارم پیمان ها
كه بر فروزم ... آتش ها در كوهستان ها
شب سیه، سفر كنم، ز تیره ره گذر كنم...
از همین رو بود كه سالیانه سال ترانه فوق توسط انقلابیون و سیاسیون زمزمه میگردید: اما واقعیت ماجرای ترانه مرا ببوس چه بود؟
مجید وفادار سراینده آهنگ این ترانه، خود ماجرای فوق را طی مصاحب های در شماره 1418 هفته نامه تهران مصور مورخ 11 آذر ماه 1349 چنین شرح می دهد: ... در این دوره من گاه گاهی برای فیلم ها هم آهنگ می ساختم. یادم می آید یكی از این فیلم ها اتهام نام داشت كه در آن ژاله بازی می كرد. تهیه كنندگان فیلم از من یك آهنگ نو خواستند و من برای این فیلم آهنگی ساختم كه بعدها به نام مرا ببوس معروف شد ... به یاد می آورم روزهایی را كه این آهنگ سر زبان ها افتاده بود و داستان هایی را كه برای آن ساخته بودند. این آهنگ شاید نقطه عطف موسیقی جاز ایران بود. چرا كه بعد از آن خواننده های دیگری به رادیو آمدند و موسیقی جاز نضج پیدا كرد... شعر این آهنگ از حیدر رقابی (هاله) بود كه متاسفانه در ایران نماند و برای همیشه بار سفر بست و به آمریكا رفت...
ترانه مرا ببوس برای فیلم اتهام ساخته شاپور یاسمی كه در اردیبهشت ماه سال 1335 روی پرده رفت، ساخته شد و در یكی از صحنه های فیلم توسط پروانه (خواننده معروف آن دوران) و با لبخوانی ژاله علو خوانده شد. در آن فیلم ژاله علو نقش زنی را داشت كه سزای خیانت شوهر سابقش را داده و پس از كش و قوس داستانی، سرانجام خود را به پلیس معرفی كرده بود و در صحنه فوق كه با فرزند كوچكش وداع می كند و به سوی زندان و مجازات روانه می شود، چنین می خواند:
مرا ببوس، مرا ببوس برای آخرین بار....خدا تورا نگهدار
كه میروم به سوی سرنوشت...
پس از اتمام اكران فیلم مذكور در خرداد 1335، ترانه مرا ببوس چندان مطرح نگردید، اما آهنگ و شعرش بسیار مورد توجه برخی موسیقیدان ها از جمله پرویز یاحقی قرار گرفته بود. پرویز یاحقی هم یكی از دوستانش به نام حسن گلنراقی را در یكی از روزهای تابستان سال 1335 وادار به خواندن این ترانه در استودیو شماره 8 رادیو ایران می كند و خودش هم ویلن آن را می زند. مرا ببوس بدون اطلاع گلنراقی ضبط می شود. چرا كه حسن گلنراقی فرزند یكی از تجار معتبر بازار بود و اگر چه صدایی گرم و گیرا داشت و در محافل دوستانه می خواند ولی به لحاظ موقعیت خانوادگی هرگز نمی توانست به عنوان خواننده رادیو معرفی شود و در آن روز تابستانی نیز تنها برای دیدار دوستش آمده بود.
به هر حال ترانه مرا ببوس با صدای حسن گلنراقی مورد تایید رییس وقت رادیو قرار می گیرد و به اصرار یاحقی بدون ذكر نام گلنراقی از رادیو پخش می گردد كه بسیار مورد توجه واقع می شود. سرانجام خانواده گلنراقی متوجه ماجرا شده و از آن پس دیگر وی ترانه نمی خواند و مرا ببوس اولین و آخرین ترانه وی می شود. البته گفته شد كه گلنراقی در یك فیلم دیگر از زبان دانشجوی دانشگاه كه دل و قلوه فروشی می كند ترانه دل دارم، قلوه دارم، جگر و ... را خوانده است. به هر حال ترانه ای كه آن روز تابستانی با ویلن پرویز یاحقی توسط حسن گلنراقی خوانده شد و بدون اطلاع وی ضبط گردید، بارها و بارها پخش شد و روی نوار دست به دست گشت تا به عنوان ترانه ای ماندگار در تاریخ موسیقی ایران بماند







پنجه های دستان جدا مانده از احساس گرم خانه پدری را ، گاهی گاهی در هم حلقه می سازم تا داغ شکست روزگار سیاهم را که بر پیشانیم نقش بسته ، در میان هاله ای از ابهام ، پنهان سازم . نگاهم د رافق دور دست گره می خورد و کوله بار آرزوهای به گِل نشسته ی کشتی مرادم ، مرا تا بیکران منظرگاه روزهای گذشته ، با خود می برد . نسیمی صورتم را نوازش می دهد و شبنم چشمانم ، کویر گونه هایم را ، نم نمک ، سرخ و لغزنده می سازد . باور این همه دشواری در باورم نمی گنجد و بهانه های قشنگی زندگی ، نمی تواند خاطر مکدرم را به نوای بی نوایی خویش ، مجذوب سازد . آنچه هست بخشی از زندگی من است . زندگی کسی که یک روز ترا از صمیم دل و جان دوست می داشت و امروز در واپسین لحظات مانده به غروب ماتمسرای تنهایی ، می رود تا آنچه از تو در خاطره اش باقی مانده است را ، به دست فراموش سپارد و در کویر دور دست کوچه های دلتنگی ، بقچه ای به بر گیرد تا شاید ایام مانده را ، به شوق نا دیده های فردا ، سپری سازد . خورشید در هاله ای از ابهام ، به چشمان سرخم می نگرد و با آسمان می رود تا چادر شبش را بر تن گیرد . مهتاب ، خسته از تکرار این آمد و شد ، بر صدای جیر جیرک هایی که با نوای دلتنگی قصه شب گذشته را تکرار می سازند ، خرده می گیرد و سکوت دوباره بر فضای خیالم ، پهنه می گسترد . زبان خشکیده ام با احساسی پر از محبت و راز ، بر لبان خشکیده ام نقشی می زند و وردی زیر لبم به نجوا در می آید . با تو هستم ! با تو ! با تو ای همسفر روزهای دلتنگی . با تو ای صنم ی غریب و بی پناه . با تو که بی تو زندگی هیچ است . با تو ای تمام راز بودنم و با تو ای شوق سرودنم . راستی تو هم وقتی دلت تنگ می شود ، ا زپس شیشه های بغض گرفته ایام ، به کجا می نگری ؟ به فردایی که خدا می داند منو تو نقشی در تحققش داشته باشیم یا نه ؟ یا اصلاً ما طلوع دل انگیز فردایش را به نظاره خواهیم نشست ؟ یا مثل من کوله بارت دوباره بر می داری و هق هق کنان ، به کوچه باغ های آرزوهای به بار ننشسته دیروز ، سر می زنی و در میان خش خش خزان جوانیت ، به شوق لبخند می گردی . چقدر این کوچه ها بی تو را به خود گرفته . انگار گذر شب مهتابی پیش ، خاطره ی قدمهای ترا بر سنگفرش لحظه ها ، نقش می اندازد و در آن دور دست ها ، در آن دور دست های بی کسی ، یک نفر ترا می خواند ، این بار شک نکن ، سراب دیروز تکرار نخواهد شد ، کافیست دستانت را در دستانم گره زنی و بی خیال از سختی های کهکشان عمر ، گامهایت را استوارتر برداری . مطمئن باش من با تو هستم . تمام لحظه هایم با توست . با تو . با تویی که همیشه ا زمن دوری . با تو . با تو که برایم سنگ صبوری . با تو . با تو که برایم ....... چقدر دلتنگ دیدنت هستم . کاش اینجا بودی . کاش بودی و تا ببینی دلتنگی من ، کم از دلتنگی های تو نیست و دستهای خالی و سردم ، حتی قادر نیست نگاه منتظر و مبهوتم را در این راهی که مطمئنا تو هیچ وقت سهم من از آن نخواهی بود ، یاری کند . آن روز شاید تو بیایی . شاید .... شاید با همه ی دلتنگی هایم اجازه دهی که برای آخرین بار به تو بگویم که چقدر دوستت دارم . چقدر ..... دوستت ..... دارم . ... دیگر شب شده صنم عزیزم ، پس از چه سبب تو هنوز بیداری ؟ 




پنجه های دستان جدا مانده از احساس گرم خانه پدری را ، گاهی گاهی در هم حلقه می سازم تا داغ شکست روزگار سیاهم را که بر پیشانیم نقش بسته ، در میان هاله ای از ابهام ، پنهان سازم . نگاهم د رافق دور دست گره می خورد و کوله بار آرزوهای به گِل نشسته ی کشتی مرادم ، مرا تا بیکران منظرگاه روزهای گذشته ، با خود می برد . نسیمی صورتم را نوازش می دهد و شبنم چشمانم ، کویر گونه هایم را ، نم نمک ، سرخ و لغزنده می سازد . باور این همه دشواری در باورم نمی گنجد و بهانه های قشنگی زندگی ، نمی تواند خاطر مکدرم را به نوای بی نوایی خویش ، مجذوب سازد . آنچه هست بخشی از زندگی من است . زندگی کسی که یک روز ترا از صمیم دل و جان دوست می داشت و امروز در واپسین لحظات مانده به غروب ماتمسرای تنهایی ، می رود تا آنچه از تو در خاطره اش باقی مانده است را ، به دست فراموش سپارد و در کویر دور دست کوچه های دلتنگی ، بقچه ای به بر گیرد تا شاید ایام مانده را ، به شوق نا دیده های فردا ، سپری سازد . خورشید در هاله ای از ابهام ، به چشمان سرخم می نگرد و با آسمان می رود تا چادر شبش را بر تن گیرد . مهتاب ، خسته از تکرار این آمد و شد ، بر صدای جیر جیرک هایی که با نوای دلتنگی قصه شب گذشته را تکرار می سازند ، خرده می گیرد و سکوت دوباره بر فضای خیالم ، پهنه می گسترد . زبان خشکیده ام با احساسی پر از محبت و راز ، بر لبان خشکیده ام نقشی می زند و وردی زیر لبم به نجوا در می آید.
...ای صنم ی غریب و بی پناه
راستی تو هم وقتی دلت تنگ می شود ، ا زپس شیشه های بغض گرفته ایام ، به کجا می نگری ؟ به فردایی که خدا می داند منو تو نقشی در تحققش داشته باشیم یا نه ؟ یا اصلاً ما طلوع دل انگیز فردایش را به نظاره خواهیم نشست ؟ یا مثل من کوله بارت دوباره بر می داری و هق هق کنان ، به کوچه باغ های آرزوهای به بار ننشسته دیروز ، سر می زنی و در میان خش خش خزان جوانیت ، به شوق لبخند می گردی . دیگر شب شده
 
صنم ، پس از چه سبب تو هنوز بیداری
 

Friday, November 16, 2012




اینجا یک آغل یا یک خرابه نیست اینجا آرامگاه اسطوره قهرمانی و پهلوانی کشور ماست...

پوریای ولی
نام‌های دیگر:
 پوربای ولی، محمود خوارزمی، پریار
 پهلوان، صوفی و شاعر ایرانی است که در ورزش‌های زورخانه‌ای پیشینه زیادی داشته‌است.
 
نام ان چنان که دانسته ‌است، پهلوان محمود خوارزمی است و در شعر به قتالی تخلص می‌کرد.

پوریای ولی در جوانی کشتی می‌گرفت و پیشه پوستین‌دوزی و کلاه‌دوزی داشت. در همان زمان جوانی، به شهرهای گوناگون آسیای میانه، ایران و هندوستان سفر کرد و همه جا کشتی گرفت و به پهلوانی نام یافت. درباره دگرگونی روحی پوریای ولی روایت‌های فراوان آورده‌اند.
بطور کلی زندگی پوریای ولی با افسانه درآمیخته‌است.

پوریای ولی در میان ورزشکاران ایران نمونه‌ای از اخلاق، پایمردی و جوانمردی است و نه تنها در مقام یک پهلوان، بلکه در مقام یک قدیس در میان مردم جایگاهی والا دارد.
 
اما درباره
لقبش (پوریای ولی) اختلاف کرده‌اند. جزء نخست لقب او به اختلاف روایات پوریار، پوربار، بوربا، پریار، پوریار، پکیار و بوکیار نیز آمده است

کمال‌الدین حسین گازرگاهی، مؤلف مجالس العشاق، که نزدیک‌ترین تذکره نویس به زمان پوریای ولی است، لقبش را «پریار» یاد کرده‌است.

  در کتاب‌های مختلف مرگ او را سال ۷۲۲ه. ق ذکر کرده‌اند. ولی با توجّه به اینکه زمان سرودن کنزالحقایق را ۷۰۳ هجری یاد کرده‌اند و بنا به اظهار خودش:
چه خفتی عمر بر پنجاه آمد کنون بیدار شو گرگاه آمد

می‌توان گفت که سال تولد او باید ۶۵۳ هجری بوده باشد.

علاوه بر رباعیاتی که از وی باقی مانده‌است، برخی معتقدند مثنوی کنزالحقایق نیز از آنِ اوست. این مثنوی در سال ۷۰۳ سروده شده‌است.

خوی - قبرستان پیرولی

 نگاره: اینجا یک آغل یا یک خرابه نیست اینجا آرامگاه اسطوره قهرمانی و پهلوانی کشور ماست.
 پوریای ولی (نام‌های دیگر: پوربای ولی، محمود خوارزمی، پریار) پهلوان، صوفی و شاعر ایرانی است
 که در ورزش‌های زورخانه‌ای پیشینه زیادی داشته‌است.
نام آن چنانکه دانسته‌است، پهلوان محمود خوارزمی است و در شعر به قتالی تخلص می‌کرد.
 پوریای ولی در جوانی کشتی می‌گرفت و پیشه پوستین‌دوزی و کلاه‌دوزی داشت.
 در همان زمان جوانی، به شهرهای گوناگون آسیای میانه، ایران و هندوستان سفر کرد و همه جا کشتی گرفت
 و به پهلوانی نام یافت.
 درباره دگرگونی روحی پوریای ولی روایت‌های فراوان آورده‌اند.
 بطور کلی زندگی پوریای ولی با افسانه درآمیخته‌است.
 پوریای ولی در میان ورزشکاران ایران نمونه‌ای از اخلاق، پایمردی و جوانمردی است و نه تنها در مقام یک پهلوان، بلکه در مقام یک قدیس در میان مردم جایگاهی والا دارد.
 اما درباره لقبش (پوریای ولی) اختلاف کرده‌اند.
جزء نخست لقب او به اختلاف روایات پوریار، پوربار، بوربا، پریار، پوریار، پکیار و بوکیار نیز آمده است کمال‌الدین حسین گازرگاهی، مؤلف مجالس العشاق، که نزدیک‌ترین تذکره نویس به زمان پوریای ولی است، لقبش را «پریار» یاد کرده‌است.
 
در کتاب‌های مختلف مرگ او را سال ۷۲۲ه. ق ذکر کرده‌اند.
 ولی با توجّه به اینکه زمان سرودن کنزالحقایق را ۷۰۳ هجری یاد کرده‌اند و بنا به اظهار خودش: چه خفتی عمر بر پنجاه آمد کنون بیدار شو گرگاه آمد می‌توان گفت که سال تولد او باید ۶۵۳ هجری بوده باشد. علاوه بر رباعیاتی که از وی باقی مانده‌است، برخی معتقدند مثنوی کنزالحقایق نیز از آنِ اوست.
این مثنوی در سال ۷۰۳ سروده شده‌است. خوی - قبرستان پیرولی

Tuesday, November 6, 2012

ژاله عالمتاج قائم مقامی! در جسارت فکر و اندیشه پیش کسوت فروغ فرخزاد و سیمین بهبهانی است یک قرن پیش از این میزیسته است. ٢٢ سال پیش از پروین اعتصامی چشم به جهان گشوده بود. اما دریغا! بسیار کم میشناسندش. آزاده زنی که در دورانی از زمان، و مکانی از جهان به دنیا آمد که دانش و آزادگی برای زن حاصلی جز رنج نمیآورد، و او جان هوشیاری بود که سر تسلیم به زمانه خود را نداشت.
باکی از طوفان ندارم، ساحل از من دور نیست
تا نگویی گور توست این سهمگین دریای من
زیر دستم گو مبین ای مرد! کاندر وقت خویش
از فلک برتر شود این بینوا بالای مـــن
کهنه شد افسانه ات ای آدم! آخر گوش کن
داستانی تازه میخواند تو را حوای من
گر بخوانم قصه، گویی دعوی پیغمبری ست
زانچه در آیینه بیند دیده ی بینای من


اسفند ماه ١٢٦٢، در قصبه فراهان نوزاد دختری متولد شد، نواده پسری میرزاابوالقاسم قائم مقام فراهانی میشد، وزیر دانشمند عباس میرزا نایب السلطنه، معلم و مرشد میرزا تقی خان امیرکبیر! کسی که عباس میرزا اولین اصلاحات منظم اداری در تاریخ ایران را به دانش و درایت او انجام داده بود. این دختر را به پیروی از شأن و منزلت خاندانی عالم تاج نام نهادند و ژآله نامی ست که او بعدها برای امضای اشعار خود برگزید تا شاید از گزندها مصون بماند ویا شاید ازسر بیزاری از این معنا که خود یافته بود:
تاج عالم گر منم بیگفتگوی
خاک عالم بر سر عالم کنید
عالمتاج قائم مقاچه کسی باور میکند که صد سال پیش از این، زنی در ایران، ازدواج ناخواسته را با تن فروشی برابر نهاده و آنرا سروده باشد؟!
ای ذخیره کامرانیهای مرد
/ چند باید برده آسا زیستن؟
تن فروشی باشد این یا ازدواج؟
/ جان سپاری باشد این یا زیستن؟
و یا باز در جای دیگر:
مردسیما ناجوانمردی که ما را شوهر است
مر زنان را از هزاران مرد نامحرم تر است
آن که زن را بی رضای او به زور و زر خرید

هست نا محرم به معنی، ور به صورت شوهر است
می مادر شاعر معاصر پژمان بختیاری است و دیوان اشعارش ....هر آنچه که باقیمانده است ....توسط ایشان در سال 1345 به چاپ رسیده است. یک سوال.
...آیا او را میشناختید؟ و یا حتی اسمش را شنیده بودید.؟
برای اکثر ما شعری که احساس زن بودن در آن آشکارا آمده باشد از فروغ فرخزاد است ولی در حقیقت ژاله قائم مقام پیش کسوت این ابداع در شعر فارسی بوده است. روانش شاد باد

مشتاق عليشاه

مشتاق عليشاه که نام اصلی اش ميرزا محمد تربتی است، جوانی خوش سيما و برازنده و از مريدان شاه نعمت الله ولی بود که از اصفهان به کرمان کوچ کرد و در اين شهر ساکن شد. او هنرمندی شوريده بود که هم شعر می سرود و هم سه تار را به مهارت می نواخت، و اصلا ً نام او با نام سه تار عجين است چرا که وی يک سيم به سيم های سه تار افزوده که به نام وی، «سيم مشتاق» ناميده می شود. می گويند اين درويش هنرمند روزها روی پله های مسجد جامع کرمان می نشست و آيات قرآن را به همراه صوت مؤثر سه تار، ازبُن جان تلاوت می کرد و از اين رو پس از مدتی مريدانی بسيار يافت که پر آوازه ترین آنها ملا محمد تقی کرمانی، معروف به « مظفر علیشاه» بود. و اين ملا محمد تقی کسی بود که ابتدا، در مخالفت با دراويش تعصب می ورزيد، هرگز با آنان نمی نشست و حتا ديگران را هم از نشست و برخاست با آنان منع می کرد، اما به ناگهان از مريدان مشتاق شد و داستان آن از اين قرار است که می گويند روزی يکی از بازاريان کرمان که روضه خوانی ِ سالانه داشت، علما ی شهر را به روضه فراخوانده بود و علما همه در رده ای خاص نشسته بودند و ملا محمد تقی هم در ميان آنان بود. در اين هنگام مشتاق عليشاه بی خبر وارد شد و در زاويه ای مقابل او نشست. هنگامی که سفره گستردند ملا محمد تقی دست به سفره دراز نکرد و به پيروی از او، ديگر علما هم دست نزدند. صاحب مجلس که مردی متدين بود، ناراحت شد و سبب را پرسيد و در ضمن اشاره کرد که تمام مخارج سفره از کسب حلال به دست آمده و ذره ای ناحق در آن نيست. ملامحمد تقی ضمن تأييد گفته ی ميزبان، به مشتاق عليشاه اشاره کرد و گفت:« قرار نبود که درويش بر سر اين سفره باشد و اکنون می بينيم که هست!» مشتاق عليشاه با شنيدن اين سخن نگاه نافذ و معنی داری به ملا محمد تقی انداخت و گفت: « حاجی، اگر سفره ی مولاست که درويش و غير درويش ندارد!» پس آنگاه برخاسته، مجلس را ترک نمود. او رفت اما تأثير آن نگاه در ملا محمد تقی به ژرفا باقی ماند، آنگونه که وی عبای خود را برداشت و در پی مشتاق روانه شدو در اول کوچه ی «ماهانی» او را ديد که بر سر گوری نشسته و سر در خويش فرو برده است. هرچه اصرار ورزيد، درويش باز نگشت، اما از آن لحظه به بعد ملا محمد تقی دگرگون شد، شيدا و شيفته شد،ديوانه ی عشق شد، تغيير مسلک داد، به راه عرفان افتاد، نام خود را به «مظفر عليشاه» گردانيد و حتا ديوان شعر خود را نيز به نام مرشد خود « ديوان مشتاق» ناميد. اما از آن طرف هر چند که پيروان مشتاق رو به افزونی می گذاشتند، بر تعداد دشمنان او هم که در صدد قتلش بودند، اضافه می شدند که در صدر آنان ملا عبدالله نامی بود که مجتهد شهر بود و از همه گردنکش تر و خونی تر می نمود و هر دم درپی بهانه می گشت تا اينکه روز بيست و هفتم ماه رمضان 1206شمسی، هنگامی که بر منبر بود، مشتاق عليشاه وارد شد و در گوشه ای به عبادت مشغول گشت. ملا عبدالله چون شنيده بود که وی قرآن را با نوای سه تار تلاوت می کند، از همان بالای منبر حکم به سنگسار کردن و قتل مشتاق عليشاه داد و خود پيش افتاد. درويش را گرفتند و در مکانی که امروز شبستان مسجد جامع است، اما آن روز تلی بود به نام «تل خر فروشان» در گودال افکندند و به سنگ زدن پرداختند. يکی از مريدان مشتاق به نام جعفر خود را به روی او انداخت تا در امانش بدارد، اما به او نيز رحم نکردند و او هم کشته شد و ملا محمد تقی( مظفر عليشاه) زمانی رسيد که کار از کار گذشته بود..، پس هنگامی که آن صحنه ی ناگوار را ديد گفت: « يک شهر، خون بهای مشتاق است.» بعد از مرگ مشتاق، ملا عبدالله که بانی مرگ او بود به «ملا عبدالله سگو» معروف شد، چون هنگام مرگ زمانی که ديد لب های مشتاق عليشاه هنوز تکان میخورد و « ياهو» می گويد، به او نزديک شد و با لهجه ی کرمانی گفت: « سگو هنوز هم یا هو میگویی؟» و عجیب اینکه این لقب آز آن به بعد بروی او و اقوامش ماند و مردم آنها خاندان «عبد الله سگو» می ناميدند. مدفن مشتاق عليشاه که از خلوص و صفای خاصی بهره دارد، در کرمان به «مشتاقيه» معروف و زيارتگاه رندان جهان است. به گفته ی دکتر باستانی پاريزی بعد از سال ها، مرحوم عباسعلی کيوان قزوينی که از نفوذ کلام و تأثير نفس بهره ی بسيار داشت، در همان مسجد جامع کرمان- که چندين هزار جمعيت کرمانی در آنجا جمع بودند، واقعه ی قتل مشتاق عليشاه و سنگسار کردن او را توسط مردم کرمان، نقل می کرد و چنان مؤثر نقل می کرد که مثل واقعه ی عاشورا همه ی مردم به گريه افتادند. پس در آخر منبر گفت: « مردم اين بود واقعه ی قتل مشتاق توسط اجداد بزرگوار شما! حالا گمان می کنم وقت آن رسيده باشد که وجوبا ً همه ی شما يک لعنتی به روح پدران خود نثار کنيد!» و عجيب اينکه مردم تحت تأثير کلام او، در جواب «پيش باد!» را چنان بلند و همگانی گفتند که انگار به روح پدرانشان صلوات يا رحمت می فرستند
در تاریخ ادبیات ایران به خانم شاعری به نام"نهانی کرمانی" - خواهرافضل کرمانی ـ اشاره شده است که زن صاحب علم و خوشخو و زیبایی بود و خواستگاران بسیاری داشت.او شعری سروده و دستور داد آن را به دروازه های کرمان بیاویزند و گفت با کسی ازدواج می کند که مفهوم شعرش را دریابد یا بتواند جواب مناسبی برایش بیابد. آن شعر چنین بود:

از مرد برهنه روی زر می طلبم
از خانه عنکبوت، پر می طلبم
من از دهن مار شکر می طلبم
وز پشه ماده، شیر نر می طلبم!

متاسفانه هیچ یک از مردان خواستار او معنی این سروده اش را نفهمیدند و درنتیجه او تا پایان عمرش مجرد ماند!

سالها بعد از مرگ او، سعدالله خان، وزیر شاه جهان هندی، پی به منظور نهانی برد و در جوابش چنین سرود:
علم است برهنه مرد و تحصیل، زر است
تن، خانه عنکبوت و دل، بال و پر است
زهر است جفای علم و معنی شکر است
هر پشه کز آن چشید او شیر نر است!

***
البته سعدالله خان، معنای عمیق و نهانی را از شعر خانم نهانی بیرون کشیده اما فکرش را بکنید اگر به جای آن خانم، یه خانم در قرن بیست و یکم، همین شعر را می سرودچه انگ هایی بهمش می زدند!

"دخترهای قدیم به جز شوهر چیزی نمی خواستند، بگذریم از این که وقتی به او رسیدند همه چیز می خواستند. اما امان از دخترهای این دوره و زمانه... از همان اول حرف زر و خانه و این چیزها را وسط می کشند. بیا! دختره چشم سفید توی دو بیت شعر، هم زر خواسته هم خانه هم شیربها... حالا گیریم بعضی هایش را با ایهام و کنایه گفته باشد!

قدیمها از مرد که حرف می زدی، دختر خانه قایم می شد توی پستو. واویلا از این دختر که خودش فریاد شوهرخواهی سر داده و مرد می خواهد، آن هم برهنه! دختر مجردی که خواسته هایش زر و زیور و خانه باشد و تازه آنها را از یک مرد برهنه طلب کند، تکلیفش معلوم است. یکی نیست بپرسد مرد برهنه چرا باید برای تو خانه بخرد و زراندودت کند؟! آیا قرار است تو چه گلی به سر او بزنی؟!

حکماً آنجا هم که از دهن مار، شکر خواسته، منظورش بوسه فرانسوی بوده که هم به دک و دهان مربوط می شود و هم مثل شکر شیرین است!

بی تردید پشه ماده، استعاره از خودش است، چون مرد که ماده نمی شود. حالا این که از پشه ماده، شیر نر تولید شود خودش کلی جای سوال دارد. یعنی او پشه است اما می خواهد با شیرها بپرد بلکه بچه اش شیر شود؟ اینجاست که باید گفت ای پشه، عرصه سیمرغ نه جولانگه توست! تو اگر دختر درست و درمانی بودی این طوری ترشیدگی ات را جار نمی زدی و آگهی ازدواج نمی دادی..."

بله، اگر ما شعر ایشان را سروده بودیم این حرف ها را می شنیدیم. حالا آیا خوب بود که ما واقعا دختر پول پرستی بودیم و مثلا می سرودیم:

از شوهر خود بنز دو در می خواهم
هر ماه به کشوری, سفر می خواهم
تا آخر عمر مشترک, من او را
در خدمت خود مثل فنر می خواهم!؟

بگذریم که قافیه های بدی در راستای سایر تهمت های روا داشته شده در بالا, به ذهنمان می رسد که می شود در پایین آورد ولی نمی گوییم.
اصلا شاید یک روزی خانمها خواسته های واقعی خودشون رو به شکل شعر درآوردن و به دروازه های تهران بزنند, حتی اگر این بار هم تاریخ تکرار شود و هیچ کس به آن جواب ندهد. آن وقت اقلش آن است که آیندگان، ترشیدگیشان را هم می گذارند به حساب این که کسی سر از شعر در نیاورده