عشق
پیرمردي صبح زود از خانه اش خارج شد
در راه با يك ماشين تصادف كرد و آسيب ديد.
عابراني كه رد مي شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را پانسمان كردند.
سپس به او گفتند: بايد ازت عكسبرداري بشه تا جائي از بدنت آسيب نديده باشه
پيرمرد غمگين شد، گفت عجله دارد و نيازي به عكسبرداري نيست.
پرستاران از اول دليل عجله اش را پرسيدند.
پيرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا
میروم و صبحانه را با او مي خورم. نمي خواهم دير شود!
پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر مي دهيم.
پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد.
چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نميشناسد!
پرستار با حيرت گفت: وقتي كه نميداند شما چه كسي هستيد
چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي رويد؟
پير مرد با صدايي گرفته، به آرامي گفتاما من كه آلزايمر ندارم ومي دانم او چه كسي است
پیرمردي صبح زود از خانه اش خارج شد
در راه با يك ماشين تصادف كرد و آسيب ديد.
عابراني كه رد مي شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را پانسمان كردند.
سپس به او گفتند: بايد ازت عكسبرداري بشه تا جائي از بدنت آسيب نديده باشه
پيرمرد غمگين شد، گفت عجله دارد و نيازي به عكسبرداري نيست.
پرستاران از اول دليل عجله اش را پرسيدند.
پيرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا
میروم و صبحانه را با او مي خورم. نمي خواهم دير شود!
پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر مي دهيم.
پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد.
چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نميشناسد!
پرستار با حيرت گفت: وقتي كه نميداند شما چه كسي هستيد
چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي رويد؟
پير مرد با صدايي گرفته، به آرامي گفتاما من كه آلزايمر ندارم ومي دانم او چه كسي است
No comments:
Post a Comment