جانم به لب امد
دل بسته ام به خاطرات خوبت ای امید جان بیا
محض خدا در گوشه ی قلب شکسته ام بمان و بیا
اینجا پر است ز عطر و بوی تو لحظه های من
من دلخوشم به آنچه که دارد ز تو نشان بیا
در انتظار رویش گرم تابستان نشسته ام بیا
بی تو نمی رود ز کوچه ها خلوت شهر خزان بیا
بر سینه ات چو سر می نهم از شوق ای نارنین
گم می شود درون دیده ام امواج غریبانه بیا
تو شمع شام غریبانه و مونس دل منی
به شبهای تارم بتاب همچون مهتاب و بیا
سلطان من شدی و رفیق پیامبران
ناجی کوره راه زندگیم زود بیا
از فرط گریه گشته دو چشمم بی فروغ
برای شفا و درمانم دلم تو بیا
ای یوسف زمانه ی کنعانیان کجایی؟
انجا کجاست که دارد ز عطرت نشانی؟
جان "صنم" به لب امد, تو را جان من ای یار بیا
No comments:
Post a Comment