Monday, July 31, 2017


کنارم که هستی
زمان هم مثل من دستپاچه می شود
عقربه ها دوتا یکی میپرند 
اما همین که میروی
تاوان دستپاچگی های ساعت را هم من باید بدهم
جانم را میگیرند ثانیه های بی تو

Friday, July 28, 2017


یار ایرانی
اگر ان یار ایرانی به دست ارد دل ما را 
به راهش بخشم هم سر و هم تن و جان را 
به یک لبخندش میدهم , تمام ملک دنیا را 
منم ان عاشق سر گشته, دور از دیار

که هستی را کنم قربان, ان یار دل ارا را
نه همچون حافظ که بخشید سمرقند و بخارا را
نه همچون شهریار ان شاعر خوشنام تبریزی
که بعد از خویش بخشیده یکایک جمله اعضا را
نه چون صایب سخندان خدیو ملک دانایی
که بخشید سر و دست و تن و پا را
نه تنها هستی من شد فدای نامت ای ایران
کنم قربان هم, پیشینیان من همه اجداد و ابا را
مرا فخر و مباهاتم بود فرهنگ ایرانی
که از او دارد "صنم" این طبع روان و این نطق گویا را
ز هجرانش مرا قوتم بود اشک دو چشمانم
نمانده طاقتی دیگر مرا
با این عشق و دوری و این رنج مدارا را
یا حق
م سنجری زاده صنم



Wednesday, July 19, 2017


عمریست در پی عشقم و عاشقی ندیدم
منادی زاهد در مسجد و مدرسه دیدم
اما کس همچون منصور بر سر دار ندیدم
صد شیخ بدیدم که زدن کوس انالحاق
اما مرد به عمل در مسجد و مدرسه..
در دیر و معبد و کلیسا ندیدم
چه بسیار دیده ام همچون فرهاد به جهان
اما دلی پر خون همچون شیرین ندیدم
در دیر و کلیسا در مسجد و مدرسه
سخن عشق بسیار شنیدم
اما یار وفادار بر سر پیمان همچون حلاج ندیدم
دیدم قران به طلا نوشتن و جلد به مطلا
اما قاری و قاضی به عمل از روی قران ندیدم
در میکده دیدم مردمانی به غزل خوانی و غزل گویی
اما دلی پر خون همچون مجنون ندیدم
دیدم به جهان صد عاشق و شیدا
اما همچون فرهاد مردی عاشق ندیدم
بر سر کوچه و بازار چه بسیار سخن عشق شنیدم
اما عاشقی زرد رخ و واله و شیدا ندیدم
کشتن ما را رقیبان به هزار طعنه و تزویر
اما عاشقی سینه جاک بر سر بازار ندیدم
"صنم" به عالم.. عاشق و دل باخته چه بسیار
اما عشق در گفتار و کردار این مردم ندیدم..
صنم ..م سنجری زاده




Monday, July 17, 2017

ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺗﺎ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻗﻀﺎﻭﺕ
ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺸﺎﻥ, ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﺮﻭﻧﺪ
ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﻧﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ
ﺧﯿﺮﻩ ﻧﮕﺎﻫﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﻣﮕﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ, ﺩﺭﺳﺖ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺍﺫﻫﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﺑﯽ ﺧﺒﺮﻧﺪ ...
ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﺧﻄﺎﺏ ﮐﻨﻨﺪ ﯾﺎ ﻫﯿﺘﻠﺮ ...
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﭘﺮﻭﺭ ﺍﺳﺖ
ﺗﻮ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﻤﺎﻥ
ﺗﻮ ﭘﺎﯼِ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺎﯾﺖ ﺑﻤﺎﻥ
ﻣﺮﺩﻡ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ
ﺣﺮﻑ ﺑﺎﺩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﻣﯽ ﻭﺯﺩ ﺩﺭ ﻫﻮﺍ
ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡِ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ
ﺑﺎﻭﺭ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﯾﮏ ﭼﻬﺎﺭ ﺣﺮﻓﯽِ ﻧﺎ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ
ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﻣﻌﻨﺎﯼِ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﻔﻬﯿﻤﺪ
ﺑﺮ ﺭﻭﯼِ ﻋﺸﻖ ﺧﻂ ﻧﮑﺶ
ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﮕﯿﺮ
ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺮﺍﯼِ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ
ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ
ﺩﻧﯿﺎ
ﺧﻮﺏ , ﺑﺪ؛ ﺯﺷﺖ؛ ﺯﯾﺒﺎ
ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ
ﺗﻮ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻤﺎﻥ
ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﺖ
ﻫﺮ ﺭﻫﮕﺬﺭِ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﺪ
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﺯﯾﺮِ ﻟﺐ ﺑﮕﻮﯾﺪ :
ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻋﺸﻖ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ




Tuesday, July 4, 2017

بردی از یادم ، دادی بر بادم ، با یادت شادم
دل به تو دادم ، در دام افتادم ، از غم آزادم
دل به تو دادم فتادم به غم
ای گل بر اشک خونینم مخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز
چه شد آن همه پیمان
که از آن لب خندان ،
که شنیدم و هرگز
خبری نشد از آن
کی آیی به برم ، ای شمع سحرم
در بزمم نفسی، بنشین تاج سرم
خواه از جان گذرم
تا به سرم ده ، جان به تنم ده ، چون به سرآمد عمر بی ثمرم
نشسته بر دل غبار غم
زآنکه من در دیار غم
گشته ام بر غمگسار غم
امید عهد وفا تویی
آفت جان ما تویی
رفته راه خطا تویی
بردی از یادم ، دادی بر بادم ، با یادت شادم
دل به تو دادم ، در دام افتادم ، از غم آزادم
دل به تو دادم ، فتادم به غم
ای گل بر اشک خونینم مخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز