Thursday, April 27, 2017


عشق
پیرمردي صبح زود از خانه اش خارج شد
در راه با يك ماشين تصادف كرد و آسيب ديد. 
عابراني كه رد مي شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را پانسمان كردند.
سپس به او گفتند: بايد ازت عكسبرداري بشه تا جائي از بدنت آسيب نديده باشه
پيرمرد غمگين شد، گفت عجله دارد و نيازي به عكسبرداري نيست.
پرستاران از اول دليل عجله اش را پرسيدند.
پيرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا
میروم و صبحانه را با او مي خورم. نمي خواهم دير شود!
پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر مي دهيم.
پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد.
چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نميشناسد!
پرستار با حيرت گفت: وقتي كه نميداند شما چه كسي هستيد
چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي رويد؟
پير مرد با صدايي گرفته، به آرامي گفت
اما من كه آلزايمر ندارم ومي دانم او چه كسي است


Sunday, April 23, 2017

بیا ای دلبر شیرین سخنم
بیا ای عزیز از جان بهترم



Sunday, April 16, 2017

خوشا ان درد که درمانش تو باشی 
خوشا ان راه که پایانش تو باشی
خدایا خوشا ان دل که دلدارش تو باشی
خوشا ان عاشق که معشوقش تو باشی
م سنجری زاده صنم

Sunday, April 9, 2017

خود گنه کاریم و از دنیا شکایت می کنيم؟ غافل از خود، دیگری را هم قضاوت می کنيم؟ عمر کوتاه است و دنیا فانی و با این وجود… ما به این دنیای فانی زود عادت می کنيم! ما که بردیم آبرو از عشق، پس دیگر چرا… عشق را با واژه هامان بی شرافت می کنيم؟ کاش پاسخ داشت این پرسش که ما در زندگی… با همیم اما چرا احساس غربت می کنيم؟