Monday, December 23, 2013

زندگی نامه جلال ال احمد از زبان خودش

در خانواده ای روحانی (مسلمان – شیعه) برآمده ام. پدر و برادر بزرگ و یکی از شوهر خواهرهایم در مسند روحانیت مردند. و حالا برادرزاده ای و یک شوهر خواهر دیگر روحانی اند. و این تازه اول عشق است. که الباقی خان...
واده همه مذهبی اند. با تک و توک استثنایی. برگردان این محیط مذهبی را در«دید و بازدید» می شود دید و در «سه تار» وگـُله به گـُله در پرت و پلاهای دیگر.

نزول اجلالم به باغ وحش این عالم در سال 1302 بی اغراق سر هفت تا دختر آمده ام. که البته هیچکدامشان کور نبودند. اما جز چهارتاشان زنده نمانده اند. دو تا شان در همان کودکی سر هفت خوان آبله مرغان و اسهال مردند و یکی دیگر در سی و پنج سالگی به سرطان رفت. کودکیم در نوعی رفاه اشرافی روحانیت گذشت.


تا وقتی که وزارت عدلیه ی «داور» دست گذشت روی محضرها و پدرم زیر بار انگ و تمبر و نظارت دولت نرفت و در دکانش را بست و قناعت کرد به اینکه فقط آقای محل باشد. دبستان را که تمام کردم دیگر نگذاشت درس بخوانم که: «برو بازار کارکن» تا بعد ازم جانشینی بسازد. و من بازار را رفتم. اما دارالفنون هم کلاس های شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم. روزها کار؛ ساعت سازی، بعد سیم کشی برق، بعد چرم فروشی و از این قبیل و شب ها درس.


و با درآمد یک سال کار مرتب، الباقی دبیرستان را تمام کردم. بعد هم گاه گداری سیم کشی های متفرقه. بَـردست «جواد»؛ یکی دیگر از شوهر خواهرهایم که اینکاره بود. همین جوری ها دبیرستان تمام شد. و توشیح «دیپلمه» آمد زیر برگه ی وجودم - در سال 1322 - یعنی که زمان جنگ. به این ترتیب است که جوانکی با انگشتری عقیق به دست و سر تراشیده و نزدیک به یک متر و هشتاد، از آن محیط مذهبی تحویل داده می شود به بلبشوی زمان جنگ دوم بین الملل. که برای ما کشتار را نداشت و خرابی و بمباران را. اما قحطی را داشت و تیفوس را و هرج و مرج را و حضور آزار دهنده ی قوای اشغال کننده را.


جنگ که تمام شد دانشکده ادبیات (دانشسرای عالی) را تمام کرده بودم. 1325. و معلم شدم. 1326. در حالی که از خانواده بریده بودم و با یک کروات و یکدست لباس نیمدار آمریکایی که خدا عالم است از تن کدام سرباز ِ به جبهه رونده ای کنده بودند تا من بتوانم پای شمس العماره به 80 تومان بخرمش. سه سال بود که عضو حزب توده بودم.


سال های آخر دبیرستان با حرف و سخن های احمد کسروی آشنا شدم و مجله «پیمان» و بعد «مرد امروز» و «تفریحات شب» و بعد مجله «دنیا» و مطبوعات حزب توده... و با این مایه دست فکری چیزی درست کرده بودیم به اسم «انجمن اصلاح». کوچه ی انتظام، امیریه. و شب ها در کلاس هایش مجانی فنارسه (فرانسه) درس می دادیم و عربی و آداب سخنرانی و روزنامه دیواری داشتیم و به قصد وارسی کار احزابی که همچو قارچ روییده، بودند هر کدام مأمور یکی شان بودیم و سرکشی می کردیم به حوزه ها و میتینگ هاشان (MEETING)... و من مأمور حزب توده بودم و جمعه ها بالای پس قلعه و کلک چال مُناظره و مجادله داشتیم که کدامشان خادمند وکدام خائن و چه باید کرد و از این قبیل... تا عاقبت تصمیم گرفتیم که دسته جمعی به حزب توده بپیوندیم. جز یکی دو تا که نیامدند. و این اوایل سال 1323.


دیگر اعضای آن انجمن «امیر حسین جهانبگلو» بود و «رضا زنجانی» و «هوشیدر» و «عباسی» و «دارابزند» و «علینقی منزوی» و یکی دو تای دیگر که یادم نیست. پیش از پیوستن به حزب، جزوه ای ترجمه کرده بودم از عربی به اسم «عزاداری های نامشروع» که سال 22 چاپ شد و یکی دو قِران فروختیم و دو روزه تمام شد و خوش و خوشحال بودیم که انجمن یک کار انتفاعی هم کرده. نگو که بازاری های مذهبی همه اش را چکی خریده اند و سوزانده. این را بعدها فهمیدیم. پیش از آن هم پرت و پلاهای دیگری نوشته بودم در حوزه ی تجدید نظرهای مذهبی که چاپ نشده ماند و رها شد.

در حزب توده در عرض چهار سال از صورت یک عضو ساده به عضویت کمیته ی حزبی تهران رسیدم و نمایندگی کنگره. و از این مدت دو سالش را مدام قلم زدم. در «بشر برای دانشجویان» که گرداننده اش بودم و در مجله ماهانه ی «مردم» که مدیر داخلیش بودم. و گاهی هم در «رهبر». اولین قصه ام در «سخن» در آمد. شماره نوروز 24. که آن وقت ها زیر سایه «صادق هدایت» منتشر می شد و ناچار همه جماعت ایشان گرایش به چپ داشتند و در اسفند همین سال «دید وبازدید» را منتشر کردم؛ مجموعه ی آنچه در «سخن» و «مردم برای روشنفکران» هفتگی درآمده بود. به اعتبار همین پرت و پلاها بود که از اوایل سال 25 مامور شدم که زیر نظر طبری «ماهانه مردم» را راه بیندازم. که تا هنگام انشعاب، 18 شماره اش را درآوردم. حتی شش ماهی مدیر چاپخانه حزب بودم. چاپخانه «شعله ور».


که پس از شکست «دموکرات فرقه سی» و لطمه ای که به حزب زد و فرار رهبران، از پشت عمارت مخروبه ی «اپرا» منتقلش کرده بودند به داخل حزب و به اعتبار همین چاپخانه ای که در اختیارشان بود «از رنجی که می بریم» درآمد. اواسط 1326. حاوی قصه های شکست در آن مبارزات و به سبک رئالیسم سوسیالیستی! و انشعاب در آغاز 1326 اتفاق افتاد. به دنبال اختلاف نظر جماعتی که ما بودیم – به رهبری خلیل ملکی – و رهبران حزب که به علت شکست قضیه آذربایجان زمینه افکار عمومی حزب دیگر زیر پایشان نبود. و به همین علت سخت دنباله روی سیاست استالینی بودند که می دیدیم که به چه می انجامید. پس از انشعاب، یک حزب سوسیالیست ساختیم که زیربار اتهامات مطبوعات حزبی که حتی کمک رادیو مسکو را در پس پشت داشتند، تاب چندانی نیاورد و منحل شد و ما ناچار شدیم به سکوت.


در این دوره ی سکوت است که مقداری ترجمه می کنم، به قصد فنارسه (فرانسه) یادگرفتن. از «ژید» و «کامو» و «سارتر». و نیز از «داستایوسکی». «سه تار» هم مال این دوره است که تقدیم شده به خلیل ملکی. هم در این دوره است که زن می گیرم. وقتی از اجتماع بزرگ دستت کوتاه شد، کوچکش را در چاردیواری خانه ای می سازی. از خانه پدری به اجتماع حزب گریختن، از آن به خانه شخصی و زنم سیمین دانشور است که می شناسید. اهل کتاب و قلم و دانشیار رشته زیبایی شناسی و صاحب تالیف ها وترجمه های فراوان و در حقیقت نوعی یار و یاور این قلم که اگر او نبود چه بسا خزعبلات که به این قلم در آمده بود. (و مگر درنیامده؟) از 1329 به این ور هیچ کاری به این قلم منتشر نشده است که سیمین اولین خواننده و نقـّادش نباشد.


و اوضاع همین جورهاهست تا قضیه ملی شدن نفت و ظهور جبهه ملی و دکتر مصدق. که از نو کشیده می شوم به سیاست و از نو سه سال دیگر مبارزه در گرداندن روزنامه های «شاهد» و«نیروی سوم» و مجله ماهانه «علم و زندگی» که مدیرش ملکی بود، علاوه بر اینکه عضو کمیته نیروی سوم و گرداننده تبلیغاتش هستم که یکی از ارکان جبهه ملی بود و باز همین جورهاست تا اردیبهشت 1332 که به علت اختلاف با دیگر رهبران نیروی سوم، ازشان کناره گرفتم. می خواستند ناصر وثوقی را اخراج کنند که از رهبران حزب بود؛ و با همان «بریا» بازی ها . که دیدم دیگر حالش نیست. آخر ما به علت همین حقه بازی ها از حزب توده انشعاب کرده بودیم و حالا از نو به سرمان می آمد.


در همین سال ها است که «بازگشت از شوروی» ژید را ترجمه کردم و نیز «دست های آلوده» سارتر را. و معلوم است هر دو به چه علت. «زن زیادی» هم مال همین سال ها است آشنایی با « نیما یوشیج » هم مال همین دوره است و نیز شروع به لمس کردن نقاشی. مبارزه ای که میان ما از درون جبهه ملی با حزب توده در این سه سال دنبال شد به گمان من یکی از پربارترین سال های نشر فکر و اندیشه و نقد بود.


بگذریم که حاصل شکست در آن مبارزه به رسوب خویش پای محصول کشت همه مان نشست. شکست جبهه ملی و بُرد کمپانیها در قضیه نفت که از آن به کنایه در «سرگذشت کندوها» گـَپی زده ام – سکوت اجباری محدودی را پیش آورد که فرصتی بود برای به جد در خویشتن نگریستن و به جستجوی علت آن شکست ها به پیرامون خویش دقیق شدن. و سفر به دور مملکت و حاصلش «اورازان – تات نشین های بلوک زهرا- و جزیزه خارک» که بعدها مؤسسه تحقیقات اجتماعی وابسته به دانشکده ادبیات به اعتبار آنها ازم خواست که سلسه ی نشریاتی را در این زمینه سرپرستی کنم و این چنین بود که تک نگاری (مونو گرافی) ها شد یکی از رشته ی کارهای ایشان.


و گر چه پس از نشر پنج تک نگاری ایشان را ترک گفتم. چرا که دیدم می خواهند از آن تک نگاری ها متاعی بسازند برای عرضه داشت به فرنگی و ناچار هم به معیارهای او و من این کاره نبودم چرا که غـَرضم از چنان کاری از نو شناختن خویش بود و ارزیابی مجددی از محیط بومی و هم به معیارهای خودی. اما به هر صورت این رشته هنوز هم دنبال می شود.

و همین جوری ها بود که آن جوانک مذهبی از خانواده گریخته و از بلبشوی ناشی از جنگ و آن سیاست بازی ها سرسالم به در برده، متوجه تضاد اصلی بنیادهای سنتی اجتماعی ایرانی ها شد با آنچه به اسم تحول و ترقی و در واقع به صورت دنبال روی سیاسی و اقتصادی از فرنگ و آمریکا دارد مملکت را به سمت مستعمره بودن می برد و بدلش می کند به مصرف کننده ی تنهای کمپانی ها و چه بی اراده هم. و هم اینها بود که شد محرک «غرب زدگی» -سال 1341 - که پیش از آن در «سه مقاله دیگر» تمرینش را کرده بودم. «مدیر مدرسه» را پیش از این ها چاپ کرده بودم- 1327- حاصل اندیشه های خصوصی و برداشت های سریع عاطفی از حوزه بسیار کوچک اما بسیار موثر فرهنگ و مدرسه. اما با اشارات صریح به اوضاع کلی زمانه و همین نوع مسائل استقلال شکن.


انتشار«غرب زدگی» که مخفیانه انجام گرفت نوعی نقطه ی عطف بود در کار صاحب این قلم. و یکی از عوارضش این که «کیهان ماه» را به توقیف افکند. که اوایل سال 1341براهش انداخته بودم و با اینکه تأمین مالی کمپانی کیهان را پس پشت داشت شش ماه بیشتر دوام نیاورد و با اینکه جماعتی پنجاه نفر از نویسندگان متعهد و مسئول به آن دلبسته بودند و همکارش بودند دو شماره بیشتر منتشر نشد. چرا که فصل اول «غرب زدگی» را در شماره اولش چاپ کرده بودیم که دخالت سانسور و اجبار کندن آن صفحات ودیگر قضایا ...


کلافگی ناشی از این سکوت اجباری مجدد را در سفرهای چندی که پس از این قضیه پیش آمد در کردم. در نیمه آخر سال 41 به اروپا. به مأموریت از طرف وزارت فرهنگ و برای مطالعه در کار نشر کتاب های درسی.


در فروردین 42 به حج. تابستانش به شوروی. به دعوتی برای شرکت در هفتمین کنگره ی بین المللی مردم شناسی و به آمریکا در تابستان 44. به دعوت سمینار بین المللی و ادبی و سیاسی دانشگاه «هاروارد» و حاصل هر کدام از این سفرها سفرنامه ای که مال حجش چاپ شد به اسم «خسی در میقات» و مال روس داشت چاپ می شد؛ به صورت پاورقی درهفته نامه ای ادبی که «شاملو» و «رؤیایی» درآوردند که از نو دخالت سانسور و بسته شدن هفته نامه. گزارش کوتاهی نیز از کنگره مردم شناسی داده ام در «پیام نوین» ونیز گزارش کوتاهی از «هاروارد»، در «جهان نو» که دکتر «براهنی» در می آورد و باز چهار شماره بیشتر تحمل دسته ی ما را نکرد.


هم در این مجله بود که دو فصل از «خدمت و خیانت روشنفکران» را درآوردم. و این ها مال سال 1345. پیش از این «ارزیابی شتابزده» را در آورده بودم – سال 43– که مجموعه ی هجده مقاله است در نقد ادب و اجتماع و هنر و سیاست معاصر. که در تبریز چاپ شد. و پیش از آن نیز قصه «نون و القلم» را – سال 1340– که به سنت قصه گویی شرقی است و در آن چون و چرای شکست نهضتهای چپ معاصر را برای فرار از مزاحمت سانسور در یک دوره تاریخی گذاشتم و وارسیده.


آخرین کارهایی که کرده ام یکی ترجمه «کرگدن» اوژن یونسکو است – سال 45– و انتشار متن کامل ترجمه «عبور از خط» ارنست یونگر که به تقریر دکتر محمود هومن برای «کیهان ماه» تهیه شده بود و دو فصلش همانجا در آمده بود. و همین روزها از چاپ «نفرین زمین» فارغ شده ام که سرگذشت معلم دهی است در طول نه ماه از یک سال و آنچه براو واهل ده می گذرد. به قصد گفتن آخرین حرفها درباره آب و کشت و زمین و لمسی که وابستگی اقتصادی به کمپانی از آنها کرده و اغتشاشی که ناچار رخ داده و نیز به قصد ارزیابی دیگری خلاف اعتقاد عوام سیاستمداران و حکومت از قضیه فروش املاک که به اسم اصلاحات ارضی جایش زده اند.


پس از این باید« در خدمت و خیانت روشنفکران» را برای چاپ آماده کنم . که مال سال 43 است و اکنون دستکاری هایی می خواهد و بعد باید ترجمه «تشنگی و گشنگی» یونسکو را تمام کنم و بعد بپردازم به از نو نوشتن «سنگی و گوری» که قصه ای است درباب عقیم بودن و بعد بپردازم به تمام «نسل جدید» که قصه ی دیگری است از نسل دیگری که من خود یکیش ... و می بینی که تنها آن بازرگان نیست که به جزیره کیش شبی ترا به حجره خویش خواند و چه مایه مالیخولیا که به سرداشت...


دی ماه 1343

Wednesday, December 4, 2013

من زن ایرانیم
سرزمینم خاک افسونگر دل خاورمیانه
نام تو تاریخ تو مردان کویت جاودانه
من زن ایرانی ام ایرانی از جنس تن تو
هم صبور و هم غیورم طفلی از آبستن تو
من زن ایرانی ام همسایه و هم نسل شیرین...

خواهر تهمینه و هم قصه ی پوران و پروین
من زن ایرانی ام اهل تمدن
زاده پارس مثل دریا می‌خروشم
من خلیج‌ام تا ابد فارس
من زن ایرانی ام یک چشمه شرم ناب دارم
قد صدها سد سیوند پشت چشمم آب دارم
من زن ایرانیم می سازمت با خشت جانم
میزنم تا سقف تو صدها ستون با استخوانم
من زن ایرانی ام ایرانی از جنس تن تو
هم صبور و هم غیورم طفلی از آبستن تو
گُردآفرید یا گُردآفرین پهلوان زن ایرانی و دختر گژدهم است.
 در داستان رستم و سهراب گردآفرید با سهراب رزم کرد و به دست او گرفتار شد ولی توانست خود را با تدبیر از دست سهراب برهاند.

در شاهنامهٔ فردوسی چنین آمده‌است:

زنی بود بر سان گرد سوار همیشه به جنگ اندرون نامدار

کجا نام او بود گردآفرید که چون او به جنگ اندرون کس ندید

Thursday, November 21, 2013

ملوک آنغوز با نام هنری 'آفَت'
 
ملوک آنغوز با نام هنری 'آفَت' ۱۳۱۳ تهران - دی ۱۳۸۵ تهران) خواننده موسیقی مردمی ایرانی بود.
آفت در طول سال‌های دهه چهل خورشیدی، همراه با مهوش و شهیر ، یکی از سه خواننده عامه‌پسند و پرطرفدار ایران بود. بانو آفت را رقیب مهوش خواننده مردمی کا...
فه‌های تهران می‌دانستند، اما لقب بلبل شرق در تئاترها و کافه کاباره‌ها فقط متعلق به آفت بود. کار خوانندگی را در کافه‌های ساز و ضربی لاله زار شروع کرد
آفت که در سال‌های دور به خواننده لاله زاری یا مردمی شهرت داشت در سال ۱۳۱۳ در تهران به دنیا آمد.
و در کودکی پدرش را از دست داد و زندگی سختی را می‌گذارند و با توجه به سن کمی که داشت مجبور شد در یک کارخانه کار کند تا بتواند امورات خود و مادرش را بگذراند.
آفت از کودکی عاشق بازیگری و خوانندگی بود وهمیشه صحفه خوانندگان آن دوران را گوش می‌کرد و برای دوستانش آنها رو اجرا می‌کرد.
در نوجوانی مادرش را از دست داد و سرپرستی اش را دایی اش که بعدها آفت ترانه بابا کرم را برای وی خواند به عهده گرفت و به آفت کمک کرد تا بتواند به رویاهایش جامه واقعیت بپوشاند وابتدا آفت در تئاتر پارس به همراه ستاره‌های تئاتر آن زمان لرتا. شهلا نمایش‌هایی اجرا کرد که در آن ترانه‌های «میان پرده» می‌خواند، صدایش بسیار مورد توجه عموم قرار گرفت و اسمش بر سر زبانها افتاد وبه کاباره «شبهای تهران» دعوت شد که در ان زمان مهوش ستاره نو پا در آنجا می‌خواند. آفت در بسیار از فیلم‌ها بازی داشته یا آواز خوانده که می‌توان از آنجمله
اتشپاره تهران اقای هفت رنگ نام دارد
آفت همچنین در تبلیغ‌های تلویزیونی هم به‌عنوان یک چهره معروف حضوری فعال داشت که از آنجمله می‌توان به تبلیغ ادامس خروس نشان اشاره کرد.
آفت در اواخر دهه ۱۳۴۰ که سفری به المان و برای دیدار پسرش به سوریه رفته بود در آنجا وقتی به اصرار دوستان به زیارت رفته بودند توبه کرد ودیگر هیچ وقت نخواند و از عالم هنر کناره گرفت و به جمع درویشان پیوست و تا هنگام مرگ یکی از درویشان بلند پایه بوده و کتابی در دست چاپ دارد به نام «از فقر تا فقر» که هنوز مجوز انتشار نگرفته است. آفت بعد از انقلاب نیز درویش ماند و در امور خیریه و کمک به مستمندان فعالیت داشت زنده یاد قاسم جبلی یکی از نزدیک‌ترین دوست‌های آفت بود که این دوستی تا هنگام مرگ آفت هم دوام داشته وترانه‌های دو صدایی زیادی در گذشته با هم خوانده اند که در دسترس نیستند. در روزهای آخر عمر مهرش در کنار وی بوده و مهوش وصیتش را به وی کرده که گویا در مورد تقسیم اموالش بین فقرا و یتیمان بوده‌است]
از آفت دو پسر به نام‌های حسین و حسن و ۷ نوه و یک نتیجه به جا مانده که در المان زندگی می‌کنند. آفت در سن ۷۳ سالگی در هنگام خواب در تهران در گذشت.
آهنگ‌ها
از آهنگ‌های معروف آفت که قدیمی‌ها هنوز آنها را زمزمه می‌کنند «دم گاراژ بودم»، «مامان»، «کوه نور»، «عشق پوشالی»، «دل منو شکستی» و «غریبه» را باید نام برد. تاکسی بگی منو، کله پاچه، بلالی شیرفروش، من خودم میدونم که زشتم، افت آفت جونم، یه بوس بده گل بانو و قناری از دیگر آهنگهای او هستند.
با من باشید برا ی یاد ها و خاطره ها

فرخ‌لقا هوشمند، پیشکسوت تئاتر، سینما و تلویزیون


فرخ‌لقا هوشمند (پور‌رسول) سال ۱۳۰۷ در رشت به دنیا آمد. هر چند خیلی‌ها بیشتر او را با نقش «ننه‌آقای صمد» می‌شناسند اما او یکی از چهره‌های پرکار تئاتر، س...
ینما و تلویزیون بوده که سال‌ها روی صحنه تئاتر رفته در فیلم‌ها و سریال‌های بسیاری ایفای نقش کرده از جمله در فیلم «باشو غریبه کوچک» و «مسافران» ساخته بهرام بیضایی.

فرخ‌لقا هوشمند به دلیل سکته‌ای که در حین آخرین بازی خود برای یک سریال تلویزیونی داشته حدود شش سال است از عالم هنر کناره‌گیری کرده است. او دیپلم تئاتر را نزد زنده‌یاد اسماعیل مهرتاش در رشت گرفته و به تشویق پدرش که یکی از بنیانگذاران تئاتر در رشت بوده (علی قلی‌پور رسول) برای اولین بار به‌روی صحنه تئاتر رفته و پس از مدتی به تهران مهاجرت کرد.

همسر او، رضا هوشمند نیز از چهره‌های سرشناس تئاتر آن زمان بوده همچنین در فیلم‌ها و سریال‌های بسیاری هنرنمایی کرده است. رضا هوشمند در سال ۱۳۶۸ درگذشته است.

از زبان خودشدر همین تهران بزرگ هستم، کمی کسالت دارم دیگر زیاد بیرون نمی‌روم، کار نمی‌کنم. آخرین باری که جلوی دوربین رفتم برای بازی در یک سریال تلویزیونی بود. تمام که شد، همان‌جا سرم گیج رفت افتادم، سکته‌ی کوچکی کردم.

شما از چند سالگی وارد عالم هنر شدید؟

از چهارده سالگی وارد کار هنری شدم. آن‌زمان چند نفر دور هم جمع شدند و گفتند رشت به این بزرگی و پرآوازه‌ای یک کلاس تئاتر و یک هنرپیشه ندارد، خلاصه چند نفر سرمایه‌گذاری کردند و خانه‌ای برای این کار گرفتند و هنرپیشه جمع کردند و در رشت تئاتر تأسیس کردند.

چند سالی در رشت کار کردم، مردم هم از تئاتر خیلی استقبال کردند. اولین کار هنری‌ام را با آقای مهرتاش شروع کردم (خدا رحمتش کند). ته صدایی هم داشتم به همین دلیل در تئاترهایی که اپرا بود، بازی می‌کردم و می‌خواندم مثل تئاترهای «شیرین و فرهاد»، «لیلی و مجنون»...

بعد به سینما راه پیدا کردم و چند سالی هم در سینما بودم تا این‌که تلویزیون «ثابت پاسال» تأسیس شد، ثابت پاسال آمده بود تهران و چند هنرپیشه دور خودش جمع کرده بود که من هم با او همکاری می‌کردم. چندین سال در تئاتر آقای مهرتاش بودم و تئاترهای دیگر هم از من دعوت می‌کردند و با آن‌ها هم کار می‌کردم.

شنیده‌ام پدر شما بنیانگذار تئاتر در رشت بوده است.

پدر من مرد هنرمندی بود. با تشویق پدرم وارد کار هنری شدم. پدرم هم نمایشنامه می‌نوشت، هم بازی می‌کرد، هم ریژیستوری می‌کرد، برای تئاتر خیلی زحمت کشید تا مردم را کم کم عادت داد. پدرم آدم با سوادی بود.


در مورد مشکلاتی که زنان بازیگر در آن دوران داشتند برایمان بگویید.

در آن زمان خیلی مشکل بود که یک خانم در تئاتر کار کند ولی در رشت برنامه اجرا می‌کردیم خیلی هم مورد استقبال قرار می‌گرفت. من بودم و خدا رحمت کند منیره تسلیمی را، مادر سوسن تسلیمی. خلاصه تئاتر پا گرفت اما چیزی که هیچ‌وقت یادم نمی‌رود این است که من هم مدرسه می‌رفتم کلاس «هشت» بودم و هم شب‌ها تئاتر کار می‌کردم.

مدیر دبیرستان ما خانمی با نام جفرودی بود، خدا رحمتش کند، فوت کرده است. گروه تئاتر، شب‌های جمعه مهمان دعوت می‌کردند فرض کنید از ادارات و... یکی از این شب‌ها دبیران دبیرستان‌ها را دعوت کردند که خانم جفرودی، مدیر ما هم در میان مهمانان بود، من هم نقش یک دختر لوس و شیک را بازی می‌کردم.

روز شنبه وقتی به کلاس رفتم مدیر مدرسه من را از کلاس بیرون کرد و به بچه‌ها گفت: بچه‌ها می‌دانید این خانم چکار می‌کند و چرا از کلاس بیرون انداختمش؟ این تئاتر کار می‌کند.

در حالی که ما کار و فعالیت اجتماعی می‌کردیم خلاصه کار ما شده بود مبارزه با این‌جور آدم‌ها تا این‌که به تهران آمدیم، دیدیم تهران خیلی پیشرفته‌تر از ما هستند و آن‌ها با خیال راحت در تئاترها کار می‌کنند.

این‌که شما نقش ننه آقای صمد را بازی کنید پیشنهاد چه کسی بود؟

آقای پرویز صیاد، البته در ابتدا برنامه‌ی دیگری بود، سریال «سرکار استوار» بود که در آن هم نقشی بازی می‌کردم خدا رحمت کند سرکار استوار را (عبدالعلی همایون). وقتی پرویز صیاد دید مردم خیلی از این سریال استقبال کردند، گفت چه بهتر که این برنامه را از آن جدا کنیم که یعنی سریال سرکار استوار با همان نام هفته‌ای یک شب از تلویزیون پخش می‌شد و هفته‌ای یک شب هم صمد پخش می‌شد.

من نقش ننه‌آقا را داشتم که در هر کاری دخالت می‌کردم، صمد هم یک‌خرده شوت بود، گیج بود، مردم را اذیت می‌کرد و در عین نادانی حقیقت را می‌گفت. این سریال خیلی مورد استقبال مردم قرار گرفت و هنوزم که هنوز است وقتی مردم من را در کوچه و خیابان می‌بینند به نام ننه‌آقا می‌شناسند.

چند سال است که آقای پرویز صیاد را ندیده‌اید؟

من رفتم خارج و آنجا پرویز صیاد را دیدم، پسرم از من دعوت کرد به آمریکا بروم رفتم، پسرم به او خبر داد که من آمده‌ام. اما نتوانستم زیاد طاقت بیاورم و به پسرم گفتم من را بفرست ایران، فقط دو ماه آنجا بودم. آقای صیاد خیلی ناراحت شده بود که من چرا نماندم.

خانم هوشمند از خاطرات دوران کار هنری‌تان برایمان بگویید.

خاطره زیاد دارم، تلخ و شیرین! در فیلمی با بهروز وثوقی بازی داشتم، صحنه‌ی آخر فیلم بود، داستان فیلم از این قرار بود که بهروز، عاشق دختر من شده بود، بهروز پسر ِ من بود آن دختر هم دختر من بود، خودشان خبر نداشتند خواهر برادر هستند، دختر را یک خانواده گرفته بود و از او نگهداری می‌کرد.

آخر سر دیدم که کار دارد به جاهای باریک می‌کشد به بهروز گفتم این دختر خواهر تو است، بهروز گفت پس تو به من دروغ گفتی؟ و یک سیلی محکم زد توی گوش من، گوشم کَر شد، به هر حال من را به خانه‌ی خودش برد تا به اصطلاح از من دلجویی کند.

اسم فیلم چه بود؟

یادم نیست. ته صدایی داشتم و در تئاتر شیرین و فرهاد که نقش شیرین را بازی می‌کردم، می‌خواندم. خدا بیامرزد دلکش را، من که شیرین و فرهاد را بازی می‌کردم دلکش می‌آمد پشت سن و از لای پرده برنامه‌ی من را تماشا می‌کرد.

او می‌گفت: دختر تو صدات خیلی خوب است، بیا خواننده شو، همه امکانات را من برایت فراهم می‌کنم. به او گفتم نه خانم، وقت این کار را ندارم. من همین‌قدر که بتوانم تئاتر و سینما را اداره کنم خودش خیلی است.

خیلی زحمت کشیدم، دوست داشتم، عاشق این کار بودم. الآن هم می‌آیند دنبال من که بروم کار کنم اما می‌گویم حافظه ندارم که دیالوگ حفظ کنم، دیالوگ را آدم باید جابه‌جا از حفظ کند که بتواند کار کند

Thursday, November 7, 2013

زنده یاد استاد روح الله خالقی در برنامه رادیویی یادی از هنرمندان در مورد استاد ادیب خوانساری چنین می گوید:

 18 سال داشت، در یک غروب خون آلود، هنگامی که شاخ و برگ درختان رنگ زعفرانی می گیرد، شهر خوانسار را ترک گفت. وقتی در جاده سنگلاخ بیاب...
ان بی خبر از یار و دیار، با اسب سفید رنگ به طرف اصفهان می رفت، نخستین نغمه دل آویزش در سینه بیابان پیچید و چنین گفت:
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

هنگامی که به اصفهان رسید از شوق و ذوق دست خدمت و ارادت به سینه زد و نزد سید رحیم استاد معروف زمان به فرا گرفتن رموز آوازهای ایرانی همت گماشت. شب های مهتابی در کنار امواج جوشان و خروشان زاینده رود، مرد و زن، پیر و جوان برای شنیدن صدای ادیب، نفس ها را در سینه حبس می کردند و قلب دختران جلفا، از شنیدن نغمات دلپذیرش در سینه می لرزید.

چند سالی بیش در اصفهان نماند و پس از یک سال هم سیر و سفر در جنوب ایران، به پایتخت آمد و نزد مرحوم حسین اسماعیل زاده، استاد کمانچه باز هم به فرا گرفتن رموز موسیقی پرداخت.

ادیب خواننده ای است بسیار پر مایه و استاد. به رموز موسیقی و دستگاه ها خوب وارد است. صوتش گرم و خوش آهنگ است. از خوانندگان صاحب سلیقه ای است که همه او را به استادی می پذیرند. با استادانی چون مرحوم ابوالحسن صبا، حسین یاحقی، مرتضی محجوبی، و دیگران همکاری صمیمانه داشت.
صفات اخلاقیش ستودنی و مردی منظم و خوش طینت است
 

Tuesday, November 5, 2013

غمگین و تنها
ترانه سرا
شهین حنانه
آهنگ و تنظیم
ناصر چشم آذر
خواننده

مهستی
سال انتشار:۱۳۵۵





من تو رو ،دوست دارم اندازۀ دنیا
نمی تونم که بمونم ،بی تو اینجا
...
شبا ،وقتی می مونم ،خسته و تنها
تا بیای ،می شِمُرم ثانیه ها را
...
تو همونی ،سهمِ من از عاشقی و آشنایی
اگه دوری اگه نزدیک ، با دلِ من ،همصدایی
...
غمگین و تنها بودم ،وقتی ،تو پیدا شدی

گُلِ بارون شدی ،واسه تشنگی ها
یه بهانه ،تا من ، بمونم ، اینجا
...
من ،می خوام پنجره ها
رو به خورشید ، وا بشه

شبِ دِلتنگی ،از این خونه بره
تو ،بمونی

من می خوام روزای من ، روزِ آفتابی بشه
شبِ خاکستری ،مهتابی بشه
تو ،بمونی
...
تو بمونی
تو که دستات داره ،بویِ مهربونی
شرم بوسه
ترانه سرا
مسعود هوشمند
آهنگ و تنظیم
پرویز مقصدی
خواننده
رامش
سال انتشار

 ۱۳۵۵
 





اون دو تا چشمات ، مثِ ستاره
دل می شه صیدش ،به یک اشاره
...
حُجبِ یه شرقی ،توی چشاته
شرمِ یه بوسه ، روی لباته
...
بودنت آیته ، آیت روشنی
وسعت قصه ای، قصه ای گفتنی
...
بی تو من ، یک شبم
یک شب بی تپش
خسته ای مُنتظر
چشمه ای بی جهش
...
پُل جدایی چرا
نشسته در بین ما
بیا که بی تو دلم
می میره اینجا....
...
اون دو تا چشمات ،مث ستاره
دل می شه صیدش ، به یک اشاره
...
حُجب یه شرقی ، توی چشاته
شرم یه بوسه ،روی لباته
...
چشم تو ،رازِ شب
راز یک ساحله
موی تو ،بوی گُل
وسعت جنگله
...
بی تو من ،خسته ام
خسته ی لحظه ها
مُرده در چشم من
غُربت برکه ها
...
پُل جدایی چرا
نشسته در بین ما
بیا که بی تو دلم
می میره اینجا...
...
چشم تو ،راز شب
راز یک ساحله
موی تو ،بوی گل
وسعتِ جنگله
...
بی تو من خسته ام
خسته ی لحظه ها
مُرده در چشم من
غُربت برکه ها
...
پُل جدایی چرا
نشسته در بین ما
بیا که بی تو دلم
می میره اینجا...
همزبونم باش
ترانه سرا
هُما میرافشار
آهنگ و تنظیم
ناصر چشم آذر
خواننده
حمیرا
سال انتشار: ۱۳۵۵

شب بُلندو دل من، در تب و تابه ،وای
لحظه هام همه پُر از حسرت خوابه ،وای
ذره ذره دلِ من ،آب می شه تو سینه
آرزویِ دیدنت ،مثلِ سرابه ،وای
...
بیا و ستاره ای تو آسمونم باش
بیا و چلچله ی شیرین زبونم باش
مهربون من بیا و همزبونم باش
من بلا رو دوست دارم ،بلای جونم باش
...
حالا تو ،خون منی توی تنی یا نه؟
از دل عاشق من دل می کنی یا نه؟
بگو هنوز مالِ منی ،عشقِ منی یا نه؟
...
شب بُلند و دل من در تب و تابه ،وای
لحظه هام ،همه پر از حسرت خوابه ،وای
ذره ذره دل من ،آب می شه تو سینه
آرزویِ دیدنت ،مثل سرابه وای
...
بیا و ستاره ای تو آسمونم باش
بیا و چلچله ی شیرین زبونم باش
مهربون من ، بیا و همزبونم باش
من بلا رو دوست دارم، بلای جونم باش
...
حالا تو ،خون منی توی تنی یا نه؟
از دل عاشق من ،دل می کنی یا نه؟
بگو هنوز مال منی ،عشق منی یا نه؟
...
نکنه ،خُدا نکرده نکنی یادم
نکنه عزیز من ،ز چشمت اُفتادم
...
نکنه ،تو قلبت خبری باشه
نکنه ،دلت با دگری باشه
...
هر نگاهِ گرم تو ،اُمیدِ فردام بود
آخه عشقت عزیزم ،خونِ تو رگ هام بود
آرزوی تو ،دینم و دنیام بود
بی تو همدمم ،قطره ی اشکام بود
دور نرو
ترانه سرا
نُصرت فرزانه
آهنگساز 
 امیر آرام
خواننده
گیتی پاشائی
سال انتشار

۱۳۵۴
 
 
 
 
اهیِ رفتن ،واسه من همینه
وقتی نیستی ،دلِ من غمینه
هرجا هستم ،بی تو سوت و کوره
حرف ساده م ،واسه تو همینه
...
تو سلامِ یک غریبی
تو شرابِ این زمینی
تو به رنگِ یک پرنده
نه به شادی ،به حزینی
...
بی تو ،پوستم
با تو ،خونم
...
دور نرو ،دور نرو
هرچی که هست ،می میره
دور نرو ،دور نرو
بندِ دلم اسیره

دور نرو ،دور نرو
ندیدنت ،چو مرگه
دور نرو ،دور نرو
خون به تنم ،چه سرده
...
تو هوایِ پاک عشقی
تو سرودِ باغ عشقی
...
تو تلاوت مث مذهب
تو طُلوع اولینی
Photo: ‎(دور نرو)
ترانه سرا:نُصرت فرزانه
آهنگساز : امیر آرام
خواننده:گیتی پاشائی
سال انتشار:۱۳۵۴

راهیِ رفتن ،واسه من همینه
وقتی نیستی ،دلِ من غمینه
هرجا هستم ،بی تو سوت و کوره
حرف ساده م ،واسه تو همینه
...
تو سلامِ یک غریبی
تو شرابِ این زمینی
تو به رنگِ یک پرنده
نه به شادی ،به حزینی
...
بی تو ،پوستم
با تو ،خونم
...
دور نرو ،دور نرو
هرچی که هست ،می میره
دور نرو ،دور نرو
بندِ دلم اسیره

دور نرو ،دور نرو
ندیدنت ،چو مرگه
دور نرو ،دور نرو
خون به تنم ،چه سرده
...
تو هوایِ پاک عشقی
تو سرودِ باغ عشقی
...
تو تلاوت مث مذهب
تو طُلوع اولینی

http://176.28.53.232/InternalMp3Handler.ashx?id=9621‎
پیام
شعر و آهنگ
آرش سزاوار
تنظیم کُننده
داوود اردلان
خواننده
نلی
سال انتشار
۱۳۵۶

منم ،اونکه همیشه
تبِ غم رو لبامه

به خاموشی رسیدن
دوایِ گریه هامه

منم اونکه صدایِ
شکستن ،تو صدامه

تو هر واژه ی شعرم
یه قصه ،یه پیامه
...
تو اون قُله دوری
که تو چشمات
یه گهواره ی نوره

تو صُبحی
که برای شبِ عاشق
نگات سنگ صبوره
...
بیا این تنو از سایه جُدا کن
دل تنگمو از گریه رها کن
بیا با غزل تازه ی چشمات
منو زائر درگاه خُدا کن
...
منم اونکه همیشه
تب غم رو لبامه
 
 
خورشید خانم
ترانه سرا
ایرج جنتی عطایی
آهنگساز
بابک بیات
تنظیم کننده
محمد اوشال
خواننده
داریوش اقبالی
سال انتشار
۱۳۵۵


خورشید خانم آفتاب کن
شبو ،اسیر خواب کن
مجمر نور و وردار
یخ زمینو آب کن
...
گُلای باغچه خوابن
ماهیا پیر و خسته
قناری های عاشق
بالِ صداشون بسته
...
فواره های خاکی
تن نمیدن به پرواز
شمع و گُل و پروانه
جا نمی شن تو آواز
...
خورشید خانم آفتاب کن
شبو اسیر خواب کن
مجمر نور و وردار
یخ زمینو آب کن
...
مُرواری های نور و
بپاش تو دامن آب
ما رو ببر به جشنِ
گندم و عشق و آفتاب
...
سوار اسب نور شو
زمینو اندازه کن
دستمال آبی وردار
قلبامونو تازه کن
...
خورشید خانم آفتاب کن
شبو اسیر خواب کن
مجمر نور و وردار
یخ زمینو آب کن
...
خورشیدِ تن طلایی
زمین برات هلاکه
نگو:«طلا که پاکه
چه منتش به خاکه»
...
زمین که عاشق توست
حیفه تو شب بمیره
حیفه سراغتو از
ستاره ها بگیره
...
خورشید خانم آفتاب کن
شبو اسیر خواب کن
مجمر نور و وردار
یخ زمینو آب کن
 

بزن تار
ترانه سرا 
 منصور تهرانی
آهنگساز
صادق نوجوکی
تنظیم کننده
ناصر چشم آذر
خواننده
هایده
سال انتشار
۱۳۵۵

بزن تار که امشب ،باز دلم از دُنیا گرفته
بزن تار و بزن تار

بزن ،تا بخونم با تو ، آوازِ بی خریدار
بزن تار و بزن تار

برای کوچه ،غمگینم
برای خونه ،غمگینم

برای تو برای من ،برای هر کی مثل ما
داره می خونه ،غمگینم

بزن تارِ همیشه با منو ،از من قدیمی تر

واسه اونکه تو کارِ عاشقی می مونه ،غمگینم

بزن تار که امشب ،باز دلم از دنیا گرفته
بزن تار و بزن تار

بزن تا بخونم با تو ،آواز بی خریدار
بزن تار و بزن تار

به راهِ عاشقی مُردن ،به خنجر ،دل سپر کردن
واسه هرکی که آسون نیست

برای جاودان بودن، واسه عاشق ،دیگه راهی
به جُز دل کندن ،از جون نیست

بزن تا بخونم ،همینو می تونم

برای کوچه غمگینم، برای خونه غمگینم

برای تو ،برای من، برای هر کی مثل ما
داره می خونه غمگینم

بزن تار همیشه، با منو از من ،قدیمی تر

واسه اونکه تو کار عاشقی می مونه غمگینم
...
بزن تار که امشب ، باز دلم از دنیا گرفته
بزن تار و بزن تار

بزن تا بخونم، با تو آواز بی خریدار
بزن تار و بزن تار

بزن تار و بزن تار
بزن تار و بزن تار
بزن تارو بزن تار