مرا نادیدن تو ،دل بر کندن از جان است. مرا با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
مرا این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
مرا از نیمه ره بر گشتن یاران
مرا تزویر غمخواران ز پا افکند
مرا هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
من با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
با دریایی از غم ترا بدرورد خواهم گفت
اميد ديدنت بار دگر یک آرزوی سخت ناممکن
شبی دیگر نهادن سر به دوشت می زند آتش به جان و دل
من اینجا بی تو خشک و زرد و پژمردم
من اینجا آرزو گم کرده ای تنها و سرخوردم
من اینجا هفته ای در انتظار دیدنت بودم صنم جانم
من از اینجا کجا باید روم زین پس نمی دانم؟!
امید بازگشتت در برم چون آن شب یلدا اگر چه نیست
ولی من با خیال خود و امید وصال تو
به جبران فراغ تو که اکنون بدتر از هر درد نامرد است
عروس ماه شبها را به آن خورشید عالم تاب جان پرور چو شبهای دگر با دیده و دل مي رسانم.
با
سپا س
از دوست عزیزم دکتر ا س .
No comments:
Post a Comment