Friday, November 18, 2011

چه شده كه از عزیزه من نشان نمي آيد

چه شده كه از عزیزه من نشان نمي آيد
پيامي از آن يارمهربان نمي آيد

بهرعيادت من بيماردرظلمت شبها
آن مه زيبا به آسمان نمي آيد

به من كه سرسپردۀ عشقم و جان نثار
قهر و ناز دلبران دگرگران نمي آيد

دوش در خواب با شاه (نعمت اله)خلوتي داشتم
پرسيد چرا دگرنغمه يا حق زماهان نمي آيد

ازهيچ به جز دوري او ترسي ندارم
چرا براي اين دل تنگم باز مهمان نمي آيد

سوخت برگ و بارم در قحطي مهرو وفا
نيست ابري درآسمان و باران نمي آيد

نشسته ام درآرزو و تمناي يك طلوع
نمي دانم چرا سپيده و بامدادان نمي آيد

تن رنجور و تبدارم تاب فراق ندارد
علاج قلب بيمارم. دواي دردمندان نمي آيد

چشمم كور گشت بس كه درانتظارگريست
بويي ز پيرهن آن يوسف كنعان نمي آيد

سنجري تو مهربان بودي و ازعشق مي گفتي
خدایا چرا از عزیزه من خبر نمی ایاد
اينهمه كين چرا؟چرا مهرت برزبان نمي آيد
م.س
سنجری
استرالیا


No comments:

Post a Comment