Sunday, September 25, 2011

در حسرت

در حسرت
در حسرت روی آن مه،دل شیدا رفت
شوق و شورم از دل همه یکجا رفت
شب وروز نالیدم از غم جدایی
ندید او اشکهایم بی اعتنا رفت
خبرداشت ازغصه ها و تنهاییم
مرا تنها گذاشت و خود تنها رفت
باور ندارم که با مهر مرا خواند اما
پا بردلم نهاد ،ازمن گذشت بی وفا رفت
دردلم غوغا و اشتیاق دیداراو بود
چون طوفان آمد و بی صدا رفت
دردل ریشم خیال روی اوبود بی ثمر
چون سرمه ای که در دیدۀ نا بینا رفت
سنجری زاده آن تب که در وجود توست
از دل سوخته ات دودی است که بربالارفت
تابستان ۱۳۹۰ - تهران- ایران

No comments:

Post a Comment