در حسرت
در حسرت روی آن مه،دل شیدا رفت
شوق و شورم از دل همه یکجا رفت
شب وروز نالیدم از غم جدایی
ندید او اشکهایم بی اعتنا رفت
خبرداشت ازغصه ها و تنهاییم
مرا تنها گذاشت و خود تنها رفت
باور ندارم که با مهر مرا خواند اما
پا بردلم نهاد ،ازمن گذشت بی وفا رفت
دردلم غوغا و اشتیاق دیداراو بود
چون طوفان آمد و بی صدا رفت
دردل ریشم خیال روی اوبود بی ثمر
چون سرمه ای که در دیدۀ نا بینا رفت
سنجری زاده آن تب که در وجود توست
از دل سوخته ات دودی است که بربالارفت
شوق و شورم از دل همه یکجا رفت
شب وروز نالیدم از غم جدایی
ندید او اشکهایم بی اعتنا رفت
خبرداشت ازغصه ها و تنهاییم
مرا تنها گذاشت و خود تنها رفت
باور ندارم که با مهر مرا خواند اما
پا بردلم نهاد ،ازمن گذشت بی وفا رفت
دردلم غوغا و اشتیاق دیداراو بود
چون طوفان آمد و بی صدا رفت
دردل ریشم خیال روی اوبود بی ثمر
چون سرمه ای که در دیدۀ نا بینا رفت
سنجری زاده آن تب که در وجود توست
از دل سوخته ات دودی است که بربالارفت
تابستان ۱۳۹۰ - تهران- ایران
No comments:
Post a Comment