Friday, March 1, 2019

کسی که جان عشق را نجات داد
روزي روزگاري در جزيره اي زيبا تمام حواس ها زندگي ميكردند. شادي،غم،غرور،عشق. ثروت و زمان
روزي خبر رسيد كه به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت.پس همه ي ساكنين جزيره قايقهايشان را مرمت نموده و جزيره را ترك كردند.
اما عشق مايل بود تا آخرين لحظه باقي بماند چرا كه او عاشق جزيره بود. 
وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت، عشق از ثروت ، كه با قايقي با شكوه جزيره را ترك مي كرد كمك خواست و به او گفت:
آيا مي توانم با تو همسفر شوم؟
ثروت گفت: خير نمي تواني. من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم دارم و ديگر جايي براي تو وجود ندارد.
پس عشق از غرور كه با يك كرجي زيبا راهي مكان امني بود كمك خواست.
عشق گفت: لطفاً كمك كن و مرا با خود ببر.
غرور گفت: نمي توانم. تمام بدنت خيس و كثيف شده ، قايق مرا كثيف مي كني.
غم در نزديكي عشق بود . پس عشق به او گفت: اجازه بده تا من با تو بيايم.
غم با صدايي حزن آلود گفت: آه عشق . من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم .
پس عشق اين بار به سراغ شادي رفت و او را صدا زد . اما او آنقدر غرق در شادي و هيجان بود كه حتي صداي عشق را نيز نشنيد.
ناگهان صدايي مسن گفت: بيا عشق . من تو را خواهم برد .
عشق آنقدر خوشحال شده بود كه حتي فراموش كرد نام ياريگرش را بپرسد و سريع خود را داخل قايق او انداخت و جزيره را ترك كرد.
وقتي به خشكي رسيدند پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد كه
چقدر به پيرمرد بدهكار است چرا كه او جان عشق را نجات داده بود.
عشق از علم پرسيد: او كه بود؟
علم پاسخ داد: او زمان است.
عشق گفت: زمان! اما چرا به من كمك كرد؟
علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: زيرا تنها زمان قادر به درك عظمت عشق است




Monday, February 11, 2019

می نالم از جدایی
ای نازنین کجایی؟!
سوزم ز هجرت
ای بهترین کجایی؟!
در باغ آرزوها دیگر گلی نمانده
در حسرت گل هستم
ای باغبان کجایی؟!
رفت
زندگی مو همرنگ چشاش کرد و رفت
با نگاش لحظه هامو طلایی کرد و رفت
نیومده دلمو با دلش یکی کرد و رفت
سرمو رو شونه هاش گذاشت و منو آروم کرد و رفت
با سرانگشتای نازش اشکامو با مهربونی پاک کرد ورفت
عکس چشماشو رو قلبم ظالمانه حک کرد و رفت
چه رویایی عشقو تو دلم جا کرد و رفت
یه پنجره تا آسمون رو به دلم وا کرد و رفت
بذر عشقو شبا با گریه آبیاری کرد و رفت
تو لحظه های بیکسی دستامو همراهی کرد و رفت
با گفتن دوست دارم خون تو رگهام دَووند و رفت
دستمو گرفت منو تا ستاره ها رسوند و رفت
منو دیوونه خنده هاشو ناز اون نگاش کرد و رفت
یه شب یه جغد شوم با دوتا چشم پر از خون صداش کرد و رفت
قلبم با هر تپش اسم اونو فریاد زد و رفت
با نشنیدن صداش خنده از رو لبام پر زد و رفت
پرنده بود اما منو تو قفس کشید و رفت
با بستن چشماش غم به نگام بخشید و رفت
تنها آشنای دلم بود و مثل غریبه ها از کنارم گذشت و رفت
چشماشو بست تا اشکامو نبینه بعدشم قلبمو شکست و رفت
چتر عشقش تو روزای بارونی پناهم بود و رفت
تو اوج دلتنگی همیشه کنارم بود و رفت
نمی دونم چی شد که هرچی غصه بود و به دلم روونه کرد و رفت
تو دلم جا خوش کرده بود اما عشقو بهونه کرد و رفت
شب رو به آسمون دلم واسه همیشه ارزونی کرد و رفت
اول عشقو به دلم داد بعد دلمو باهاش قربونی کرد و رفت
ستاره بود اما دنیامو بی ستاره کرد و رفت
هر چی براش شعر گفتم همرو پاره کرد و رفت
قلبمو بهش دادم دو دستی چسبید و بعد ولش کرد و رفت
دستامو تا ابد به غصه ها تقدیم کرد و رفت
بعد خودش ورود هر کسی رو به قلبم تحریم کرد و رفت
توی خواب اومد به دیدنم اسممو بلند صدا کرد و رفت
امد و روح از تنم جدا کرد و رفت
شمع کلبه دلمو یه دفعه خاموش کرد و رفت
روز تولد منو به این زودی فراموش کرد و رفت
تا خواستم براش شعر بگم اشکو تو چشام جا کرد و رفت
تا فهمید گرفتارشم بد جوری با دلم تا کرد و رفت
منو تو زندان تنهایی اسیر و کلیدشو گم کرد و رفت
تموم وجودمو از غم و قصه پر کرد و رفت
خداحافظ اونی که حتی خداحافظی نکرد و رفت